برای دݪشکستگےام جبرانکنندهای
جز تو نمیبینم و اگر مرا از درگاهت
برانی به کهـ رو؎ آورم؟!
_منـاجاٺالتائبیـن🌱'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#صرفاجهتاطلاع
حتماهمتونشنیدینمیگنزندگےدوروزهست🙃🖐🏻
معلومہ!حتماهمہشنیدیداخہالانتازهبیشترهمازاین
کلمھاستفادهمیشہ👀👐🏻همچینبدمنیسخوب!
یکمبهشفڪڪن!
خدازندگیروهمراهباخوبیوبدیافرید!
زشتیوزیبایےغموشادی!
گریہولبخند!وکلیخوبوبددیگہ!
شادباشیدوشادزندگیڪنید!درستھفشارغموقصهگاهےخیلےزیادهڪھ
تودریاییازغمغرقمیشی👀☝️🏻
ولیخدااگهخودشمیخواستغمو
نمیافریددیگہ😐🙌🏻
پستوسعیڪنشنایادبگیر!شناکردنتوزندگیویادبگیر
تاتویدریایغمزندگیغرقنشےگل!😹
همینالانبخند!😂انقدر
بهتانرژیمیدھ¡¡
اصلابزاریھجڪبگمبخند؎!
#یہمردمیخورهبہنردهبرمیگرده!😂
میدونمخندیدی!بہاینجڪقدیمی!
ولیاشکالنداره!!👀👌🏻
توبخندهمہچیحلھ😂💙!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⊰•📝°🔮•⊱
#توئیٺ
.
[خدابزرگترازدردهائماست:)❤️🌱🌸]
.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شھیدانہ •°🕊🌱
شهـیدگنجیخطاببهشهیدآوینیگفت:
حاجمرتضی..!
دیگهبابشهـادتهمبستهشد..
شهیدآوینـیدرجوابگفت:
نهبرادر
شهادتلباستکسایزیاست
کـهبایدتنآدمبهاندازهآندرآید
هروقتبهسایزاینلباسِتکسایزدرآمدی..
پروازمیکـنی..
مطمئن باش...!♥️🖐🏿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تۅ بہ ما یاد داد؎
که جنگ فقط سرباز نمےخواهد...
سلاح فقط تفنگ نیست...
و عشق مرگــ ندارد
سـالـروز شهـادت شهـید مرتضی آویـنی و روز هنـــــر انـــقلاب گـرامی بـاد... 🖐🏾
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـانبدونتوهرگز #پارت23 بود! مادرشون تلفني موضوع رو باهاش مط
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
رمـانبدونتوهرگز
#پارت24
به زحمت بغضم رو کنترل کردم...
- برگشته جبهه...
حالتش عوض شد... سريع بلند شد کتش رو پوشيد که بره... دنبالش تا پاي در رفتم
اصرار کنم براي شام بمونه. چهرهاش خيلي توي هم بود! يه لحظه توي طاق در
ايستاد...
- اگر تلفني باهاش حرف زدي بگو بابام گفت حاللم کن بچه سيد، خيلي بهت بد
کردم...
ديگه رسما داشتم ديوونه مي شدم... شدم اسپند روي آتيش، شب از شدت فشار
عصبي خوابم نمي برد. اون خواب عجيب هم کار خودش رو کرد... خواب ديدم
موجودات سياه شبح مانند، ريخته بودن سر علي... هر کدوم يه تيکه از بدنش رو مي
کند و مي برد... از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت... سه قلوها و دخترها رو
برداشتم و رفتم در خونه مون... بابام هنوز خونه بود. مادرم از حال بهم ريخته من
بدجور نگران شد! بچه ها رو گذاشتم اونجا... حالم طبيعي نبود. چرخيدم سمت پدرم...
- بايد برم... امانتي هاي سيد، همه شون بچه سيد...
و سريع و بي خداحافظي چرخيدم سمت در... مادرم دنبالم دويد و چادرم رو کشيد...
- چه کار مي کني هانيه؟ چت شده؟
نفس براي حرف زدن نداشتم. براي اولين بار توي کل عمرم، پدرم پشتم ايستاد... اومد
جلو و من رو از توي دست مادرم کشيد بيرون...
- برو...
و من رفتم...
احدي حريف من نبود. گفتم يا مرگ يا علي... به هر قيمتي بايد برم جلو، ديگه عقلم
کار نمي کرد. با مجوز بيمارستان صحرايي خودم رو رسوندم اونجا؛ اما اجازه ندادن
جلوتر برم...
دو هفته از رسيدنم ميگذشت... هنوز موفق نشده بودم علي رو ببينم که آماده باش
دادن... آتيش روي خط سنگين شده بود. جاده هم زير آتيش... به حدي فشار سنگين
بود که هيچ نيرويي براي پشتيباني نمي تونست به خط برسه، توپخونه خودي هم
حريف نمي شد. حدس زده بودن کار يه ديدبانه و داره گرا ميده، چند نفر رو فرستادن
شکارش؛ اما هيچ کدوم برنگشتن... علي و بقيه زير آتيش سنگين دشمن، بدون
پشتيباني گير کرده بودن. ارتباط بیسيم هم قطع شده بود.
┄•●❥@azshoghshahadat
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
رمـانبدونتوهرگز
#پارت25
دو روز تحمل کردم... ديگه نمي تونستم! اگر زنده پرتم مي کردن وسط آتيش، تحملش
برام راحت تر بود... ذکرم شده بود... علي علي... خواب و خوراک نداشتم، طاقتم طاق
شد. رفتم کليد آمبوالنس رو برداشتم... يکي از بچههاي س*پ*ا*ه فهميد... دويد
دنبالم...
- خواهر... خواهر...
جواب ندادم
- پرستار... با توئم پرستار...
دويد جلوي آمبوالنس و کوبيد روي شيشه... با عصبانيت داد زد.
- کجا همين طوري سرت رو انداختي پايين؟ فکر کردي اون جلو دارن حلوا پخش مي
کنن؟
رسما قاطي کردم...
- آره! دارن حلوا پخش مي کنن... حلواي شهدا رو... به اون که نرسيدم... مي خوام برم
حلوا خورون مجروح ها...
- فکر کردي کسي اونجا زنده مونده؟ توي جاده جز الشه سوخته ماشين ها و جنازه
سوخته بچه ها هيچي نيست... بغض گلوش رو گرفت... به جاده نرسيده مي زننت...
اين ماشين هم بيت الماله، زير اين آتيش نميشه رفت... مالئک هم برن اون طرف،
توي اين آتيش سالم نميرسن...
- بيت المال اون بچههاي تکه تکه شده ان، من هم ملک نيستم... من کسيام که
مالئک جلوش زانو زدن و پام رو گذاشتم روي گاز، ديگه هيچي برام مهم نبود؛ حتی
جون خودم، و جعلنا خوندم... پام تا ته روي پدال گاز بود ويراژ ميدادم و مي رفتم...
حق با اون بود، جاده پر بود از الشه ماشين هاي سوخته... بدنهاي سوخته و تکه تکه
شده. آتيش دشمن وحشتناک بود! چنان اونجا رو شخم زده بودن که ديگه اثري از
جاده نمونده بود...
تازه منظورش رو مي فهميدم وقتي گفت ديگه مالئک هم جرات نزديک شدن به خط
رو ندارن، واضح گرا مي دادن... آتيش خيلي دقيق بود. باورم نمي شد توي اون شرايط
وحشتناک رسيدم جلو... تا چشم کار مي کرد شهيد بود و شهيد... بعضي ها روي
همديگه افتاده بودن، با چشمهاي پر اشک فقط نگاه مي کردم. ديگه هيچي نمي
فهميدم، صداي سوت خمپاره ها رو نمي شنيدم... ديگه کسي زنده نمونده که هنوز مي
زدن... چند دقيقه طول کشيد تا به خودم اومدم... بين جنازه شهدا دنبال علي خودم
ادامہدارد...
┄•●❥@azshoghshahadat
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
ࢪفیق
« همہ از یه دریا ماهے میگیرن،
ولی اونۍ ڪه تورتو سنگین میکنہ خداسٺ »
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🖤›
فرزندانخمینـی؛
پایانـیجزشھادتندارند...
#چریڪی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
-
شهیدابراهیمهادیمیگفت:
هرڪسظرفیتمشھورشدنرونداره
ازمشھورشدنمھمتراینهڪهآدمبشیم👌🏿❗️'!
#آرهخلاصهرفیقاینجوریاس🚶🏿♂-
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•