خیلیافکـرمیکنندحضرٺِزهرا
جانِخودشونروفداکردندبهـخاطرِ
همسرشونعلے[؏ !
اماایـنجماعـٺغافلندونمیدوننـدکهـ
هدفِحضـرتزهرادفاعازچیزِباارزشتریبود . . .🌿'
آری؛
اوجانشروفدایامامزمانشکـرد…(:
ولےمابرایبردِتیـمِفوتبالمونصادقانہترازفرج
دعامیکنیم…!
بهـامیـدِروزیکهـهمہماسربازِمخلـصِ
امامزمانمــونباشـیم . . . .💚!(:
#اللهمعجللولیکالفرج🥀
جانبازی به نمایندگی از بقیه گفت:دیگر نه پایی داریم و نه دستی که یاریتان کنیم ولی با زبانمان حمایتتان میکنیم، تنها کاری که ازمان برمیآید
و من و تو چه میدانیم که جانباز قطع نخاع گردنی یعنی چه!؟
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایت بغضآلود رهبر انقلاب از انتظار حاج قاسم سلیمانی پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.:
『🍂🧡』
دِلَـمخوشاست
بِهاینڪِهدوچِشمتَردارَم ...
عجِیبحالوَهواےِڪَربَلابِهسَردارَم:)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹📓🖤›
بہقدࢪ تشنگیے گࢪ تشنہ
امࢪفࢪجبودیم،
خدا داند فرجاینگونہ
طولانـــــےنمیگردید...🌱
#اللهمعجللولیڪالفرج
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part167
سفره که جمع شد، استکان های چای بِه که توسط سایه و سیدمحمد
ریخته و پخش شد، در جلوی همه قرار گرفت، صدرا رو به ارمیا پرسید:
اونجا چه خبرا بود؟
ارمیا: جز گرفتاری مردم هیچی نبود. همه چیز از بین رفته بود.
سیدمحمد: کاری از دست ما برمیاد؟
ارمیا: هنوز جون داری؟
سیدمحمد تک خنده ای کرد: نگران من نباش. من به شیفتای طولانی عادت دارم!
سایه: شما که بله!عادت داری! باور کنید وقتی از خونه بیرون میره، نمیدونم کی برمیگرده! دیروز گفت برم نون بخرم، دوازده ساعت بعد برگشته بدون نون! میگه توی صف بودم از بیمارستان زنگ زدن حال بیمارم بد شده بود رفتم بیمارستان، کارم تموم شد، داشتم برمیگشتم خونه که برای دکتر کشیک مشکلی پیش اومد ازم خواست چند ساعت بمونم تا برگرده، منم موندم و پنج ساعت بعد هم خبری نشد، همون موقع هم بیمار اورژانسی آوردن، رفتم اتاق عمل و چهار ساعت بعد از اتاق عمل اومدم بیرون و موندم تا وضع بیمار تثبیت شد و دیگه حال نون گرفتن نداشتم!
صدای خنده ی جمع بلند شد که حرِف زن عمو خنده ها را خاموش کرد:
زِن دکتر شدی!کم چیزی نیست! فقط کلاس گذاشتن و پول خرج کردن که نیست، این چیزا رو هم داره!
فخرالسادات از عروس کوچکش دفاع کرد: سایه جان هم خانوم دکتره!
تازه اصلا هم اهل خرج اضافه و اینا نیست.
سید عطا پوزخندی زد. آیه نفس عمیقی کشید. اضطراب داشت بودن این عمو و همسرش. ارمیا نگاهش را به آیه و نفس های عمیقش داد و گفت: نگرانی؟
آیه سرش را به تایید تکان داد.روسری زینب سادت را که کنارش نشسته
بود مرتب کرد.
ارمیا زمزمه کرد: برم شیرینی بخرم؟
آیه نگاهش را از روسری گلدارِ زینبش به چشماِن پر از شوِق ارمیا دوخت:
شیرینی؟
نگاه ارمیا کدر شد: برای بچه!شیرینی بچمون؟
آیه لبخند زد: ناراحت نیستی؟
نگاه ارمیا پر از تعجب شد: ناراحت؟چرا ناراحت؟
آیه پچ پچ کرد: آخه تا حالا حرفی از بچه نزده بودی، اوضاع مالی هم که بهم ریخته.همه چیز خیلی خیلی گرون شده و با این خونه نشینی بد موقع من هم که دیگه...
ارمیا میان حرفش آمد: حرفی از بچه نزدم چون یکی داریم و نمیدونستم تو چه واکنشی نشون میدی. من از پس هزینه هامون بر میام. نگران
نباش. خدا روزی این بچه رو هم میرسونه. خیلی خوشحالم آیه! اونقدری که دارم از ذوق میمیرم...
آیه لبخند زد: این وقت ظهر شیرینی فروشی بازه؟
ارمیا: ناراحت نمیشی هیجاناتمو بروز بدم؟
آیه ابرو بالا انداخت: تخلیه هیجانی خیلی خوبه! بروز بده که میترسم دور
از جونت سکته کنی.
ارمیا دهان باز کرد که جواب آیه اش را بدهد که سید عطا هواسش را پرت کرد: خیلی زشته توی جمع نشستید پچ پچ میکنید و میخندید برای خودتون. احترام نگهدارید...
ارمیا معذرت خواهی کرد و بلند شد و از خانه خارج شد.
فخرالسادات که گمان کرد ارمیا ناراحت شده و از خانه بیرون رفته، بلند شد و دنبالش رفت. کمی بعد با لبخند محوی که روی لبش بود دوباره باز گشت.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part168
حاج علی گفت: حالا بعد از دو هفته بچه ها همو دیدن، یکم ما باید کوتاه بیایم سید! قصد بی احترامی که ندارن، جوان هستن و حرف دارن با هم...
سید عطا: چه زودم به شماها بر میخوره!
بعد رو کرد به سید محمد و گفت: تو نمیخوای وارث بیاری برای خودت؟داداشت که رفت و یک پسرم نداره، تو لااقل یک پسر بیار که نسلتونو ادامه بده.
سیدمحمد: به وقتش ما هم بچه میاریم. مهدی هم یک دختر داره مثل دسته گل که راهشو ادامه میده.
سیدعطا: این همه ساله ازدواج کردی و هنوز میگی به وقتش؟ وقتش کی میشه اون وقت؟ تا مادرت سایه اش بالای سرته اقدام کن، نذار آرزو به دل بمونه.
فخرالسادات که نگراِن ادامه ی این بحث بود گفت: انشاءالله هر چی خدا
بخواهد همون میشه. بچه ها هنوز سنی ندارن که خودشون رو درگیر کنن.
مرضیه خانوم: اینا که از فاطمه من بزرگ ترن. ماشاءالله بچم الان دومی رو حامله است.
معلوم شد ماجرا از کجا آب میخورد. برای همین آمده بودند. آیه مطمئن بود هنوز بیست و چهار ساعت از زمانی که مرضیه خانوم جریان حاملگی دخترش را شنیده نگدشته است و همان هم شد.
مرضیه خانوم چادرِ روی سرش را مرتب کرد: دیشب که زنگ زد و گفت به
سلامتی حامله است، نمیدونی چقدر خوشحال شدم. آخه میدونید، عروسمم حامله است. خدا حفظشون کنه که ما رو به آرزومون رسوندن و دور و برون رو شلوغ کردن.
سیدعطا به تایید حرف همسرش ادامه داد: بچه باید َخلف باشه. باید رو حرف بزرگتر حرف نزنه که خداروشکر هر دوتا بچه هام اهل و عاقل اند.
سید محمد که خون، خونش را میخورد زیر لب گفت: خیلی اهل و عاقل هستن.
همه مشغول تبریک گفتن به آنها بودند که صدرا گفت: سید شیرینی دو تا نوه هاتون رو نیاوردین که!طلب ما باشه شیرینی؟
همان موقع ارمیا با جعبه بزرگ شیرینی داخل خانه آمد: اینم شیرینی!
رها: به چه مناسبت؟
ارمیا خندید: با اجازه ی مامان فخری و حاج علی، یک نوه به نوه هاشون اضافه شد. بچه های شما هم اهل و عاقل هستن مامان فخری!
معلوم شد ارمیا حرف های آخر سید عطا را شندیده که اینگونه خبِر پدر شدنش را شهد جاِن فخرالسادات میکند.
سید عطا با عصبانیت بلند شد، چیزی را گفت که کسی انتظارش را
نداشت: چی گفتی؟شما غلط کردید بچه دار شدید!برای من رفته شیرینی آورده و لبخند میزنه. خاک تو سر من! من بی غیرت وایسادم اینجا و این داره میگه پدر شده!
حاج علی: یعنی چی سید؟
سید عطا جلو آمد و جعبه ی شیرینی را از دست ارمیا گرفت و به گوشه ای پرتاب کرد: تازه میپرسی یعنی چی؟ ای خدا!
به سمت سیدمحمد رفت و یقه اش را گرفت: بی غیرت! تف به ذاتت! تف به غیرتت! کلاتو بذار بالاتر! ناموس برادرت حامله است.
سیدمحمد دست عمویش را از یقه اش جدا کرد و گفت: تمومش کنید دیگه!خسته نشدید از این حرفا؟ هر بار هر بار اینهارو میگید و میرید.خستمون کردید.
مرضیه خانوم: بریم سید.اینا حرمت بزرگ و کوچیکو ندارن!
نگاه ارمیا مات جعبه ی شیرینی پرت شده گوشه اتاق بود. آیه نگاه از
گله ای قالی جدا نمیکرد. زینب سادات چادر مادر را چنگ زده بود.رها بچه
هایش را به حیاط برد.صدرا نگران به ارمیا نگاه میکرد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
یک فکر #مثبت در روز،میتونه کل
روزت وتغییر بده،وخالق این فکر
مثبت توهستی،نه کس دیگه؛
منتظرنباش کسی بیاید وفکر مثبت
و در جعبه ذهن تو بزاره،پس زیبا
فکرکن تا روزت،بهترین بشه👌🏽☃
#انگیزشی💫
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امام صادق عليهالسلام فرمودند:
هر كه خانه اى داشته باشد و مؤمنى، به سكونت در آن نيازمند باشد و او آن را از وى دريغ دارد، خداوند عزّوجلّ فرمايد: فرشتگان من! بنده ام از سكونت دادن بنده ام در دنيا بخل ورزيد. به عزّتم سوگند كه هرگز در بهشت من سكونت نكند
📚ميزان الحكمه جلد5صفحه 341
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
داد بزن فریاد بکش اما بگو ؛
[چه کردهام که به هجران تو سزاوارم؟]
- ماھ ؏لیھ السلام ..!