🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part173
زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟
حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت
نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدا بیامرز؟
زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد...
زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد.
زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده حمیرا؟
حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن!
زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخالی اونا رو کندیم.
زهرا: حالا واقعا کندیم؟
حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه!
زهرا: همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟
حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده!
زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ولکِن این چهارتا نیست؟
حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟
زهرا: والله؟کی رو گرفته؟
حمیرا: از قوِم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده.
زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت.
زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود.
همه چیز به سرعت پیش رفت. دعوا ها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد.
نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده
و هنوز هم هست.
گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد.
یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود و فردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند.
احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند.
غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه ایه که گرفتید؟
کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو.
غفار: زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست
کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه.
غفار: اما زهره عروس منه!
کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز! هر کی رو فردا انتخاب کرد میبره
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part174
زهرا با صدای آرامی گفت: امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره!
احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: اگه سر لج بیفته چی؟
خون منه که ریخته میشه!
غفار: ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی سر و صدا؟
کمال که با بی میلی سر تکان داد، اشکهای زهره به لبخند بدل شد و زهرا
اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد.
صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد
موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاِد عقد شبانه ی زهره را زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد.
هنوز دو سال از خون بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه
آورد. او هم خون بس بود. خون بس پسر خاله اش را به خانه آورد. آنقدر به زهرا سخت گرفته و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله اش شرط کرده بود حتما خون بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله ای که هیچ گاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد.
بعد از مرگ او بود که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد.
تمام نخلستانها را پدر زهرا و برادر هایش خریدند. حتی آن درختان
نفرین شده.
حاج علی زهرا را از آن روزها نجات داد: دوست نداری بری به اونجا؟
زهرا خانوم لبخند تلخی زد: بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم.رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد، گفت: مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم.
آیه: مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون.
رها: دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است.
آیه آهی کشید: هنوز مشکل دارن؟
رها شانه ای بالا انداخت: نمیدونم.
میدونی که بیشتر با سایه دمخوره.
هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان.
آیه سری به تایید تکان داد و گفت: آره. از اول هم با سایه راحت تر بود.
مهدی چطوره؟مادرشو میبینه؟
رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر
زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم.
آیه: آخه چرا؟
رها: رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش.
آیه: زن دوم رامین چی شد؟
رها: اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟
آیه: معصومه بد تقاص پس زدن بچشو پس داد.
رها: کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟
آیه: مهدی رو دوست داری؟
رها: سوالایی میپرسیا!مهدی، جوِن منه! گاهی محسن حسودیش میشه
آیه: حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟
رها: خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر! خدا بیامرزه دکتر صدر رو.
آیه خدا بیامرزی گفت و رها ادامه داد: تو چکار میکنی استاد؟هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟
آیه: تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها بی پرواتر میشن و معلم و استاد بی ارزش تر. احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نشانه های ظهور😱❌⚠️
ملخ های سرخ🦗
یکی از دلایل قحطی در آخر الزمان هجوم ملخ های قرمزه❌⚠️😱
یکی از علائم ظهور هجوم این ملخ ها به کشور های اسلامی یمن و...هست
❌ظهور
❌قحطی
❌ملخ های قرمز
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸀💔||••
💔¦⇢ #حاج_قاسم
-
آسمانسوختـ
زمینسوختـ
وباراننگرفت ؛
زندگیبعدِ"تو"
برهیچکسآساننگرفت...🖐🏼🚶♀
#دلتنگتیمحاجی💔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
-چِشمـٰاشخونِ +ڪْۍ؟ -امـٰامزَمـٰان
-میخوآنریشہڪَنڪُنن
+چیـْو؟
-حِجـٰاب
24.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
#عاقبت_عجیب_شما
#خدا_بهت_سلام_میکنه
👈 پاداش بزرگی که خدا به صبرکنندگان در دنیا می دهد...
▫️رمضان ۱۳۹۸
▫️ تهران / حسینیه همدانی ها
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#کلام_نور
#مادرعالم
▫️ امام صادق(ع):
✍️ تسبیح فاطمه(س) در هر روز بعد از نماز نزد من از هزار رکعت نماز در هر روز پسندیده تر است.
📎 مکارم الاخلاق ص 281
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر🍃🌺
📛#فحشارو لایک نکنیم‼️
احمق ها رو معروف نکنیم❗️
⚠️وگرنه ماهم توی گناه اونا شریکیم..
امیرالمؤمنین(؏):
هرکس به کردار کسےراضے باشد،مانند کسے
است که همراه اوآن کار را انجام داده باشد!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حَتَّى إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ
تا چون به دوزخ رسند، گوش و چشمان و پوستشان به آن چه انجام مىدادند گواهى مىدهد.
📓منبع:سوره فصلت آیه 20
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#انتشارپستثوابجاریهدرپیدارد🖇
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
||🌸💕||
#تـلـنگرانـہ
ازیاورانِمهدیبود
وادبیاتدرسمیداد
بہخطِفاصلہمیگفت:خطتیره
چراڪهمیدانستفاصلہگرفتن
ازمهدی(عج)
چقدرروزگارِآدمراتیرهمیڪند💔:)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴿بھنامخداۍشهیدهِشہیدپرۅر!ツ﴾
- بسـٰمربالحسـٰین🌹-
⊰-!ـاݪسَّݪآمُ؏ـݪیكیآـاَبآ؏َـبدـاللهّٰ...!🖐🏼🖤!-⊱