🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part246
زینب سادات: گفتم بچه هاتو چقدر دوست داری! کلی مغزمو درباره عشق
مادری خوردن، بعد درباره دستشویی کردن بچه و عشق مادر به دستشویی بچه اش گفتن و حال منو بهم زدن،بعدش هندی بازی مهدی شروع شد! حالا نمی دونم خاله کدوم بخش رو برای آقا احسان تشریح کرد که بنده خدا غذا نخورده از خونه زد بیرون! به نظرم بخاطر پیپی بچه و عشق مادری به اون بوده که بنده خدا طاقت نیاورد. اگه اونی که برای من شرح داد، برای آقا احسان هم گفته باشه، من به شخصه بهشون حق
میدم.
همه می خندیدند و احسان دلش کمی داشتن زینب سادات هم خواست!
داشتن این همه متانت و شیطنت باهم! دلش کمی بی حیایی میکرد.
صدرا با خنده گفت:رها جان! بعدا برای من هم بگو از این عشق مادری ها ببینم چی گفتی که بچه هارو فراری دادی!
زینب به آغوش صدرا رفت و بعد از بوسیدن رها و ضربه یواشکی به شکم
مهدی همیشه مظلوم، که دور از چشم همیشه مشتاق احسان نبود، خانه را ترک کرد و همراه مامان زهرا و سایه و بچه هایش به طبقه بالا رفتند.
مهدی شکمش را مالید:چه دست سنگینی هم داره لامصب!
احسان دست دور شانه اش انداخت و گفت: خواهر داشتن خوبه؟
مهدی دست از روی شکمش برداشت و لبخند زد: عالیه! بخصوص از نوع
زینبش!
آخرین نفر که خداحافظی کرد، زهرا خانم بود. لبخندی به احسان زد و خواست خارج شود که احسان گفت: من رو ببخشید حاج خانم! شرمندهام بخاطر حرف هایی که زدم!
زهرا خانم مادرانه خرج احسان کرد و لبخندش پر مهرتر شد: من به دل نگرفتم عزیزم. دخترم باعث افتخاره! مادر خوب بودن چیزی هست که هر زنی توانش رو نداره! رها واقعا ارزشمنده و اگه حسرت چنین مادری دردلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن!
داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره!
احسان بیشتر شرمنده شد: برای من افتخاره که شما منو مثل نوه های
خودتون بدونید.
مامان زهرا هم شیطنت کرد: پس پول ویزیت از من نمیگیری؟
نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد: میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟
احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین: شما امر
کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم.
زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد: به پیری برسی جوان!
زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست. همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند.
احسان کنار محسن نشست: تو هنوز بزرگ نشدی؟
محسن همانطور که تاس را می انداخت گفت: بزرگ بشم که چی بشه؟
مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن.
صدرا بلند شد و گفت: بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم!
احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد: مامان!
تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست. احسان دوباره گفت: مامان!
رها گفت: جان مامان!
احسان بغض کرد: شام ککِش بادمجون درست میکنی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part247
رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای از چشمانش چکید: چند بار بگم کشک بادمجون! نه ککِش بادمجون!
احسان سرش را کج کرد: هر چی شما بگی! درست میکنی؟
مهدی و محسن هم گفتن: آره مامان! تو رو خدا درست کن!
رها خندید: قسم چرا میدید؟ باشه! اما من یک روز میفهمم راز این علاقه خاندان شما به کشک بادمجون چیه!
بعد بلند شد که به آشپزخانه برود: برم که شام به موقع آماده بشه. این منچ هم بیارید تو آشپزخونه ادامه بدیم.
رها دم آشپزخانه بود که احسان گفت: دست پخت تو!
رها برگشت و گنگ نگاهش کرد. احسان ادامه داد: دنبال راز ما بودی؟ راز ما دست پخت توئه! هیچ وقت غذاهای بادمجونی رو نخوردیم! هنوزم هیچ کجا نمیخوریم، جز دست پخت تو! کلا از بادمجون بدمون میاد.
مهدی و محسن هم سری به تایید تکان دادند. صدای صدرا از آن سوی هال آمد: پس بهش گفتی بالاخره؟ از روزی که زن من شده، داره این سوال رو میپرسه!
رها یک دستش را به کمر زد: پس چرا به من نگفتی؟
صدرا شانه ای بالا انداخت: این یک راز بین ما بود! ممکن بود از این راز بر علیه ما استفاده کنی.
همه خندیدند و رها خدا را شکر کرد برای این خنده ها.... زهرا خانم دفترچه بیمه اش را مقابل احسان روی میز گذاشت.
احسان اشاره ای به چای روی میز کرد و گفت: بفرمایید، ناقابل. حقیقتا من چیز زیادی تو خونه ندارم، همیشه یا بیمارستان هستم یا پایین.
زهرا خانم لبه چادر روی سرش را با یک دستش مرتب کرده و با دست دیگر استکان را برداشت: دستت درد نکنه پسرم. راضی به زحمت نیستم.
راستش این آزمایش بهونه بود تا با هم صحبت کنیم.
احسان همینطور که آزمایش را ُمهر میزد، نگاهی به زهرا خانم کرد،دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت: چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم، کارهاتون سریع انجام بشه.
زهرا خانم گفت: خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام.
احسان لبخند زد: چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون
رو.
زهرا خانم: بخاطر حرف های دیروز اومدم.
احسان شرمنده سر به زیر انداخت: من واقعا شرمنده ام! نمیدونم چطور
معذرت خواهی کنم.
زهرا خانم لبخندی زد و گفت: نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید، درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر
از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب سادات بود.
نام زینب سادات دل احسان را لرزاند.
زهرا خانم ادامه داد: درد ندونستن اینکه کی هستی و چرا نخواستنت، خیلی بیشتر از دردی هست که تو تجربه کردی. اما ارمیا نشکست! خم شد، اما نشکست. به خدا ایمان پیدا کرد و روز به روز خودش رو بیشتر بالا کشید. فخرالسادات، مادر سیدمهدی، مادر شد براش. مادری کرد بدون مادر بودن. مهر ریخت بدون زاییدن. مادر شدن و مادری کردن، به
محرم بودن و نبودن نیست پسرم! رها خیلی وقته تو رو پسر خودش میدونه. رها برات نگرانی هاشو خرج میکنه! برات دلواپس میشه! تو رو جدا از پسرهاش نمیدونه! با خیال راحت دل بده به مادرانه هاش. این مادرانه هارو سالهاست که برات داره. این مادرانه هارو بی منت خرجت میکنه.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part248
دنبال دلیل و سند نباش. تو جزئی از ما هستی، خودت رو جدا نکن از ما.
زهرا خانم رفت و احسان چشم بست به رها فکر کرد. به روزهایی که نگرانش میشد. به تماس های همیشگی اش، به کودکی های پر از رهایش. رها همه جا هوایش را داشت. رها همیشه حتی در اوج خستگی با لبخند برایش وقت میگذاشت. رها همیشه مادری میکرد، شاید نامش را مادری نمیگذاشت، اما بی شک رها مادری کرده بود برایش. ازهمان
روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش.
مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوه اش را پوست کند. معصومه نفس عمیق کشید: نوش جونت عزیزم!
مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت: هنوز نمیخوای به من بگی چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟
معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی طولانی گفت: فکر کردم عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم، اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوج های عاشق رو در می آوردیم. بابات که فوت کردمهدی حرف مادرش را برید: کشته شد.
معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد: آره، بابات که کشته شد، بیشتر از ناراحتی برای مرگش، برای خودم گریه میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به بهونه داغ دار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته.
مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از درد و نامردیست.
معصومه بی توجه به حال مهدی باز هم گفت: بعد از یک مدتی پیغام پسغام های رامین شروع شد و هر وقت مرخصی میگرفت، میومد سراغم و از عشقش به من می گفت. فکر کردم عشق واقعی رو پیدا کردم. فکر کردم عاشق شدم اما بعد از مدتی فهمیدم عاشقی سراب بود. همش فریب بود تا باهاش ازدواج کنم! هر روزی که از ازدواجمون میگذشت،
اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد، تا جایی که شک داشتم اون عاشق روزهای اول کجا رفته؟ مگه میشه اینقدر فیلم بازی کرد؟ اینقدر دروغ گفت؟ یک روزایی رسید که راضی به مرگم شدم. همه راه ها برام بسته بود.
راهی نداشتم ازش فرار کنم و طلاق بگیرم. من از تو گذشتم چون فکر کردم عاشقم اما همش خیال بود. یک روزی به خودم اومدم و دیدم من قلبی برای عاشق شدن ندارم! هر کسی به من میگه دوستت دارم، منم از اون خوشم میاد و توهم عاشقی میزنم! تصمیم گرفتم اگه خدا به من فرصتی داد و از دست رامین راحت شدم، برگردم سراغت و دور هر چی مرد و نامردی هست خط بکشم. خیلی سالهای عمرم رفت و سوخت.
روزهایی که نه همسر داشتم و نه پسرم رو. همش چوب اشتباهات خودم بود که خوردم.
مهدی گفت: اینجوری خودت رو توجیه میکنی؟ که اشتباهی عاشق شدی؟
این بود که میگفتی اگه دلیل کارهات رو بشنوم، میبخشمت؟ شنیدم! اما
نمیبخشمت.
مهدی بلند شد و به سمت اتاقی رفت که در این خانه داشت. کاش رها اینجا بود. کاش صدرا بود. دلش کمی درد داشت. چه بیهوده رها شده بود. دلیلش آنقدر مسخره بود که خودش هم این همه سال، گفتنش را به تاخیر انداخته بود!
معصومه با خود فکر کرد تمام زندگی اش را باخته است. دنبال یک روز خوشبختی گشت و هیچ نیافت. خدایی که می گویند فریادرس است، کجاست؟ خدایی که درمان است کجاست؟ چرا فقط خدای جبار با اوست؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 فرازیازوصیتنامهشهید:
بایدبهخودمانبقبولانیمکهدراینزمان🌱
بدنیاآمدهایموشیعههمبدنیاآمدهایم📿
کهمؤثردرتحققظهورمولاباشیم❤️
واینهمراهباتحملمشکلات،مصائب،سختیها، غربتهاودوریهاستوجزبافداشدن🕊
محققنمیشودحقیقتاً.🖐🏻
😇¦⇔ #شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرعزیزانقلابمیفرماید...
امربهمعروفونهیازمنکر مانندنمازواجباست!!!
🦋¦⇔ #امر_به_معروف_نهی_از_منکر
🦋¦⇔ #استاد_تقوی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قَـدیمبو؎ِایمانمیدادیم.
الانایمـانمونبـومیده💔..
قَـدیمدنبـالگٌمنـامۍبـودیم.
الانمـواظبیماسممـونگٌـمنشـھ🚶🏿♀️
😇¦⇔ #شهید_نورعلی_شوشتری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
↻🚌🍂••||
مواظبدلتباش👀‼️
وقتۍازخداگرفتیشپاڪِپاڪبود ..
مراقبباشباگناهسیاهشنکنے
آلودهاشنکنی!!
حواستباشهبهخاطریهچت
یهلذتزودگذر ..
یهلکہےِسیاهزشتنندازےرودلت
کہدیگہنتونےپاکشکنی💔!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
زندگـیزیباسـتامـا . . .
شھـادتازآنزیباتـراسـت
سلامـتتـنزیباسـتامـا . . .
پرندهعشـقتـنراقفسـیمبینـد
کـهدربـاغنھـادهباشنـد♥️🔒!
ـــــشھیـدآوینـی🖇📒ـــــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مهندس که باشی
حتی راهی به آسمان هم باز میکنی...
#روز_مهندس
-شادی روح شهدا صلوات🌷
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿میگفت:
وقتیعاشق امام زمانعجلالله
میشیدیگههیچگناھیبھتحالنمیده
خیلــۍراستــ میگفت:)
#امام_زمان♥️
۰
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•{🌙}
شما #نمازشب نخونے
چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒
ولی سحرها یه چیزایی میدن
○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○
#استادپناهیان
#امتحانکن
#دلتآروممیگیره
#کمپیننمازشبخوانها🌸•
••
تصویرروبازکنبههمینسادگیهها✌️
#شبتونرویاےحرم💫
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه رفتند بخوابند... منم و در به دری؛
فکر اینکه چه زمان کرببلایم ببری..؟! :)
کاش
بی روی تو
یک لحظه نمیرفت زِ عمر...
#امام_زمان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تاحالابهمُردَنتـونفڪرڪردین
چنـددقیـقہفڪرڪنیم . . .
خُـبچےداریـم
اعمالمونطورےهستکهشرمندهنشیم
رفیـقهیچڪسنمیـدونہ
۱۰دقیقہبعـدزندهسیـانھ
حالاڪہهستیم خـوبباشیـم
دیگھدروغنگیـم،دیگہدلنشڪنیم . . .
امامزمـانُدیگھتنہـانذاریـم:)))!
🌿¦⇔ #تلنگر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانه☘️
💠گفت:
دوماہمنتظرم😢🙁
تاآهنگفلاڹخوانندھ🎤ڪهگفتهبود..
منتشر بشھ💿
میدونیچندینوقتھ منتظرم⌚️تولدمبشھ
تابرمکنسرت🎼 ...؟!
میدونےمنتظرم⏰فیلم📹...شروعبشھ😕
اخهفلانبازیگر داخلشبازیمیکنه🎭، کارگردانشهمونمعروفھاست...😃
خیلیدلممـــیخوادمثلاونمجریه📺باشم😎
گفتم:🍃
ایڪاشیکممنـــتظر⏳ #صاحبالزمانبودی
اگھ انـقدرمشــتاقومنتظـــرشبودیمالان
دولت،دولــتحضـــرتقائمبود...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
با هم بخونیم👆🏼🙂🌿
هرکس در روز جمعه آخر ماه رجب، این دعا را بخواند یازدهسال بر عمر او اضافه میشود.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•