eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
یا حسین علیه السلام هر پنجشنبه ای که غروبش فرا رسد مرغ دلم به شوق زیارت جدا شود این تو رها کند و کربلا رود چون مادرش شب جمعه حرم رود •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم ُکف زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد. بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم. بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر خواستنت زیباست؟ محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای صادق، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از ِگله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد. خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب... زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود. امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خوابهای مخملی اش، پدر نازش را کشید. مادر پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود. زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکس های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرف های سیدمهدی در خوابش افتاد، سیدمهدی: میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد. و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: شرمنده که تنها موندی. نترس، کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه گاهت باشه! کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش! مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش! و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در مان و دلش پیچید: تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب! زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: تو اسطوره منی مامان! اسطوره من! اسطوره ام باش مادر... دستی به قاب عکس ارمیا کشید: من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون! زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخند های مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد. آغاز کرد، بی خبر از بی تابی های محمدصادق، نگرانی ها و دلشوره های احسان. شروع کرد اما... همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره افتاد ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطوره‌ام باش مادر 4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود. مرد: سلام خانم پارسا. چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟ زینب سادات: سلام. بفرمایید. مرد: فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟ زینب سادات: بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟ فلاح: نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم. زینب سادات نگران شد: خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام. زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد. محمدصادق: زینب حلالم کن . زینب از کنار محمدصادق گذشت. محمدصادق: تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن. صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش! آرام گفت: حلال کردم. دوباره گام برداشت و محمدصادق فورا گفت: از ته دل حلال کن. من طاقت نگاه مادرت رو ندارم. طاقت ضرب دست پدرت رو ندارم. طاقت شرمندگی نگاه پدرم و ارمیا رو ندارم. حلالم کن. پدرت دو تا سیلی بهم زد. یکی برای اذیت شدن دخترش یکی برای تهمتی که بهت زدم. حلالم کن. تو رو به جدت قسم حلالم کن. زینب سادات لبخندی زد. به حمایت پدرش. به پدری کردن ارمیا. به نگرانی های مادرانه آیه. زینب سادات: حلال کردم. سوار ماشین شد و به سمت مدرسه ایلیا رفت. آنقدر نگران برادرش بود که حتی شادی پدری کردن سیدمهدی هم دلش را گرم نکرد. به دفتر مدرسه رفت و سلام کرد. زینب سادات: اتفاقی برای ایلیا افتاده؟ فلاح از پشت میزش بلند شد و گفت: بفرمایید خانم پارسا. من که گفتم چیزی نشده. درواقع من برای کار شخصی با شما تماس گرفتم. شمارتون رو از ایلیا جان گرفتم. راستش ترجیه میدادم بیرون از مدرسه با شما ملاقات کنم اما خب حالا که اینجا تشریف دارید، بهتره یک مقدمه ای داشته باشید. من از شما و شخصییتون خوشم اومده. اگه شما هم مایل باشید بیشتر به هم آشنا بشیم. زینب سادات نگاهی به دستان روی میز فلاح انداخت. جای خالی حلقه ای که امروز خالی بود و آن روز پر، زیادی در چشم میزد. دم در، پشت به فلاح گفت: بهتره وقت اضافه ای که دارید رو برای شناخت بیشتر همسرتون بذارید. فلاح: این ربطی به همسرم نداره. زینب سادات: بیشتر از همه، به ایشون ربط داره. رفت و فلاح با عصبانیت به راهی که رفت، چشم دوخت. این قضاوت برای این بود که تنها بود؟ که پدر و مادرش نبودند؟ این سوال را با گریه در آغوش رهاپرسید. و رها نوازشش کرد و پای درد و دلهایش نشست و دلش خون شد برای گریه های بی صدای یادگار آیه. و جوابش را اینگونه داد: تو برای قضاوت های مردم نمیتونی کاری انجام بدی، یک روز آمین هم برای مادرت اشک ریخت از همین قضاوت ها. یک روز به بهانه بیوه بودن، یک روز به بهانه مطلقه بودن و یک روز به بهانه نداشتن پدر مادر. تو خوب زندگی کن. مردم قضاوت میکنن اما تو راه خودت رو برو. تو اشتباهی در رفتارت در مقابل اون مرد نداشتی! پس اشتباهات دیگران رو به خودت ربط نده. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول 👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
•{🌙} شما نخونے چپ نمیکنے بیفتے توی درّه📛▒ ولی سحرها یه چیزایی میدن ○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○ 🌸• •• تصویر‌رو‌باز‌کن‌به‌همین‌سادگیه‌ها✌️ 💫 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
همه رفتند بخوابند... منم و در به دری؛ فکر اینکه چه زمان کرببلایم ببری..؟! :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
--تورو‌بہ‌التماس‌"زینب"🍃🌍 بیـــا‌آقا‌بیـــــا‌آقا...🤲🏻 --بہ‌قلب‌بیقـــرار"زینب"💔🔒 بیـــا‌آقا‌بیـــــا‌آقا...🖇 🌿| ...
دیگہ‌داࢪه‌زمان‌آمدنت ‌دیࢪ‌میشہ‌آقا دیگہ‌داࢪه‌زمون‌آمدن‌بهاࢪ‌دیࢪ‌میشود دیگࢪنیامدنیامدنیامد....... ومن‌باز‌چشم‌بہ‌ࢪاه‌موندم‌تا‌جمعہ ‌دیگࢪ💔😔 { •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
پشت‌تریبون🎙 گفت:ڪھ‌چے!؟😕 هےجانبازجانباز... شہیدشہید... میخواستن‌نرن😑 ڪسےمجبورشون‌ڪردھ‌بود!؟🥲 گفتم:چرااتفاقا !!! مجبورشون‌میڪرد🎈 گفت:ڪۍ!؟😐 گفتم:همونـےڪھ‌تونداریش.! گفت:من‌ندارم!؟چےࢪو😳 گفتم: غیرت♥️🥀🙃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📒📕📗📘📙 دقیقه با 🌱این تو و این ماجرای عشق من🌱 📝نویسنده : انسیه سادات هاشمی " آنقدر وابسته اش شده بودم که بي او بودن رانميتوانستم تصورکنم. گفتم: محمد! من مرگ را دوست ندارم! گفت: چرا؟! گفتم: براي اينکه ميخواهد من و تو را ازهم جدا کند. خنديدو گفت: زهي خيال باطل خانوم! شما در بهشت هم همسر خودمي! قبلا قولش را از خدا گرفته ام. خيال کردي من به اين راحتي تو را از دست ميدهم؟ ـ جدي ميگويي محمد؟ واي عاشقتم اي باوفاترين! ِ قربان مرامت بروم! حالا بهشت شدبهشت!" •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
mylovestory.pdf
1.16M
پی دی اف کتاب 💌ماجرای عشق من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 میدونی یعنی‌چی‌؟؟ یعنے:↷°" •| وقتے گناه درِ قلبت را مےزند •| یاد نگاهش بیوفتــے .... •| و در و باز نکنے ...‹‹‹🍃° •| یعنے محرم اسرار قلبت •| آن اسرارےکه هیچکس نمےداند ... •| بین خودت و ... •| خــ♡ــدا و ... •| رفیق شهیدتــــ♡ •| باشد ...‹‹💔•• ↺امتحان کٌن ... زندگےات زیباترمی‌شود🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👑 تنفّس‌برگ‌ها‌،ازقدم‌هاۍپاڪ‌توست، وسبزۍجہان،تمامش‌رنگ‌چـادر‌توست🧡🍃 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای شال سبز و شفای مادر🤲🏻 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💙⃟ 🦋» ولـے این دنیاۍمجـٰازی ، دنیایِ واقعـے خیلیا رو خراب کرد!!🚶🏿‍♂ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟۱۵ روز ماندھ تا ۅلادٺ امـام زمان (عج) 💠امام زمان(عج) می‌فرمایند: ❤️به من رسیدھ است که گروهۍ از شما در دین به تردید افتادھ و در دل آنها نسبت به اولیای امرشان شڪ و حیرت راه پیدا کرده است و این امر مایہ غم ما شد، البتہ به خاطر خود شما نه برای خودمان و باعث ناراحتۍ ما نسبت به شما و نه دربارھ خودمان گردید، زیرا ڪه خداوند با ما است و با بودن او نیازے به دیگرۍ نداریم. 📚احتجاج طبرسى، ج ۲، ص ۲۷۸؛ كلمة الامام المهدى( عج)، ج ۱، ص ۳۰۰؛ مكيال المكارم، ج ۱، ص ۱۰۰. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بهـ☘ـارشعبان، فصل عـاشقیِ اهل دل است! آنانکه؛نفسهاشان به خنده های خدا، بَنداست زمین و زمان درحال تحولند؛ همین امروزفصل رسیدن است؛ 👈🏼باید برخــیزیم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❁﷽❁ شعبان شد و حق شور و شعف در مے ما ریخٺ از شهد شقایق سبب شادے ما ریخٺ گر حضرٺ حق این همہ مے در پے ما ریخٺ بر یمن قدوم سہ یل ڪرب وبلا ریخٺ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸زیارټ در‌ روز‌ 🔸روزجمعه متعلق به مولا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است. برای عرض ارادت به مولا آمادھ اید؟ 🤲🏼✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇یکی‌ازمهم‌ترین‌ڪارهایی‌کہ‌درماه‌شعبان، جہت‌ڪسب‌آمادگۍ‌برای‌ورودبھ‌ضیافٺ‌رمضان،بایدانجام‌دهیم... ✅🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•