فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇️احساس بسیاࢪ تلخے کهـ بعد از ظہـور،
بعد از شیرینترین اتفاق ٺاریخ،
به سراغماݩ خواهد آمد‼️
#سخنرانے 🎙/ #استاد_پنـٰاهیان
ݒیشنہاددانلود👌🏽👌🏽
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
این فراق است کهـ هر ثانیہاش یک سال است ࿐🤍 .
منبع متن های مذهبی و عارفانه مخصوص هر چی مشتی😎👇🏿(:
(: https://eitaa.com/DokhtaranZahraye ^^••
حاجۍ چرا هنوز وایسادی زود عضو شو 🤍♥️...!'
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part273
سیدمهدی به صورت زینب سادات نگاه کرد و گفت: خوشبختی این نیست که بدون مشکل زندگی کنید! خوشبختی ایِن که با همه مشکلات همدیگر رو تنها نذارید و خدارو فراموش نکنید. ایمان داشته باش که دنیا فقط برای امتحان کردن شماست و آرامش بعد از این دنیا، در انتظار شماست.
دست زینب سادات را به دستان منتظر ارمیا داد. زینب سادات هم قدم با
ارمیا شد.
ارمیا گفت: دوست داشتن، نعمت بزرگی هست که خدا به ما داده. درهای قلبت رو باز کن. من تضمینش میکنم. بهش بگو سه شرط سیدمهدی، سه شرط من هم هست. ایمان، اخلاق، محبت! تو باعث شدی من خوشبخت ترین بشم و زندگی خوبی داشته باشم. حالا نوبت من شده که جبران کنم! ما همیشه کنارت هستیم.
زینب سادات گفت: به کی بگم بابا؟ درباره کی حرف میزنی؟
ارمیا زینب سادات را چرخاند، تا پشت سرش را ببیند و در همان حال گفت: همونی که امشب میاد.
و زینب سادات نگاهش به احسانی افتاد که مقابل سنگ قبری نشسته و اشک میریزد.
تنها صورت احسان از اشک خیس نبود. همه اشک میریختند. زینب سادات به سید محمد نگاه کرد و ادامه داد: اختیار من، دست عمومحمد هستش. هر چی عمو بگه.
سید محمد بلند شد و دست برادرزاده اش را گرفت و بلند کرد. پیشانی اش را بوسید و او را در آغوش کشید. همه ساکت بودند. این لحظه برای این عمو و برادرزاده بود.
سید محمد از روی چادر، سرِ زینبش را بوسید و گفت: یادگار برادرم! همه دارایی من! زینبم! من چی بگم عمو جان؟منی که به سیدمهدی و ارمیا ایمان دارم! ایمان دارم که بهترین ها رو برای دردونه ام میخواهند!
زینب سادات با گریه گفت: کاش بابا بود! کاش بابا مهدی بود! کاش بابا ارمیا بود! عمو تنهام نذار! من مادر ندارم! پدر ندارم! عمو پدری کن برام!
زینب سادات آرام حرف میزد. اما نه آنقدر که صدایش به گوش احسان نرسد. نه آنقدر آرام که رها و سایه و زهرا خانم به هق هق نیفتند. نه آنقدر آرام که صدرا نفس بگیرد و چشم بچرخاند و بغضش را پس بزند.
نه آنقدر آرام که ایلیا بلند نشود و دست روی شانه خواهرش نگذارد و نگوید: من هستم خواهری!
و سیدمحمد هر دو را به سینه بفشارد. آخرین خانواده اش را. آخرین یادگاری های برادرانش را!
احسان کنار صدرا نشست. سید محمد در حالی که میان زینب سادات و ایلیا قرار گرفته بود، نشست و گفت: این از نظر والدین عروس! والدین داماد کجا هستن؟
احسان شرم کرد و سر به زیر انداخت اما صدرا برای همین پدری کردن ها
آنجا بود. رها با نگاهش او را تایید کرد و صدرا سخن گفت: راضی به این ازدواج نیستن. برای همین نیومدن. البته مادرش ایران زندگی نمیکنه ولی الان ایران بود و نیومد. به امید اینکه شما با فهمیدن عدم رضایتشان، جواب رد بدید. البته بگم که احسان همیشه با والدینش فرق داشت.
الان هم فرق داره. احسان اهل زندگی هست.
رها ادامه داد: بیشتر جریان زندگی احسان رو میدونید و این مدت هم که
کنار ما بود، بهتر شناختیدش. احسان امروز ما، همون ارمیای هفده هجده
سال پیش شماست. یک روز آیه عزیزمون با همه سختی های زندگیش ساخت و هم مسیر رشد و تعالی ارمیا شد، حالا وقتش رسیده نازدانه آیه قدم به میدون بگذاره.
زهرا خانم که مادرانه خرج هر دو طرف میکرد رو به سیدمحمد گفت:
میدونم تصمیم سختی هست و امانتی که سنگینیش رو روی شونه هات حس میکنی، سنگین تر شده! اما به این مرد یک فرصت بدید.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part274
بذارید اثبات کنه چقدر مرد میدونه! حق نیست وقتی همه شماها، فرصتی برای
اثبات خودتون داشتید و موفق بیرون اومدید، حاال به این جوان فرصت
ندید. شمایی که حتی به محمدصادق هم فرصت دادید!
***
محمدصادق فریاد زد: نه! اون نمیتونه این کار رو بکنه! حق ندارن این کار
رو بکنن!
مسیح دستش را گرفت و نشاند: با فریاد زدن چیزی درست نمیشه. اگه از اول حرف منو گوش میکردی، اینجوری نمیشد!
مریم از آشپزخانه خارج شد و خدا را شکر کرد بچه ها بیرون رفته اند. اوضاع محمدصادقش بهم ریخته بود و مریم کسی را جز خود محمدصادق مقصر نمیدانست. شاید اگر او هم کسی چون آیه و ارمیا را داشت، مثل زینب سادات خود را نجات میداد.
محمدصادق جواب مسیح را داد: اون پسرِ چی داره؟ اون به درد زینب نمیخوره. زینب با یک زندگی قانون مند نظامی بزرگ شده. زندگی پر از هرج و مرج یک دکتر، اون رو خسته میکنه. در ثانی، اون پسر اصلا در حد زینب نیست. نه دین داره، نه ایمان!
مسیح گفت: اما خودش رو خوب نشون میده تا دل زینب رو بدست بیاره. اونوقت تو چکار کردی؟ هر چی شدی که اون بدش میومد و فراریش دادی!
مریم به حرف هایشان گوش داد. مثل همیشه در حاشیه بود.
محمدصادق: یعنی این قدر احمق هستن؟ اون عموی بی لیاقتش چرا جلوش رو نمیگیره!
مریم گفت: درست صحبت کن.
محمدصادق و مسیح متوجه مریم شدند. مریم که نگاهشان را دید قدم به سمتشان برداشت و در عین حال گفت: زینب سادات عاقل و بالغ هست و میدونم انتخاب درستی کرده!
محمدصادق اخم کرد و مسیح ابرو بالا انداخت اما مریم بدون توجه حرفش را زد. میخواست یک بار هم که شده، برای آینده برادرش هم که شده، قدمی بردارد.
ادامه داد: زندگی قلدری کردن نیست. تحقیر کردن طرف مقابل و بالا بردن خودت نیست. زندگی این نیست که فکر تو درست هست و همه به رای تو کارهاشون رو انجام بدن. تو بد کردی محمدصادق! به زینب سادات و خودت بد کردی. چون مسیح رو الگوی خودت کردی. تو دردهای خواهرت رو ندیدی! ندیدی که تو قفس طلاییش داره میپوسه.
ندیدی مَّنت هایی که سرم میذاره، روح من رو مثل خوره میخوره. ندیدی
بخاطر دروغ هایی که قبل ازدواج گفت چقدر آسیب دیدم. مسیح من رو خواست و بدست آورد. اون فقط پیروزی برای خودش و خواسته هاش میخواست. ندید که چند نفر برای خوش آمد اون شکستن. من رو تو این چهار دیواری زندانی کرد و فکر کرد عجب مردی هست که حرف حرف خودش هست.
نگاهش به نگاه مسیح نشست. مسیحی که مات حرف های او بود. مریم ادامه داد: مهم نیست که زنت رو به زور تو خونه نگهداری! مهم اینه که خودش تصمیم بگیره! خونه داری بد نیست! خیلی هم خوبه! به شرطی که اجبار نباشه.
مسیح گفت: من مجبورت نکردم! تو آزاد بودی بری سرکار.
مریم پوزخند زد: آزاد؟ با حرف ها و تهدید ها و منت هایی که میذاشتی؟
با زبونت که مثل زبون مار نیش میزد و هر بار خواستم جایی برم و کاری کنم، هزار جور حرف زدی؟ که من از بس کار کردم، خانمی بلد نیستم و خوشی بهم نیومده و باید مثل کلفت ها برای مردم کار کنم؟ یا اینکه سرکار بری کی مواظب بچه ها باشه و تو که خونه هستی از پس اینها برنمیای! یادت هست؟ تو من رو با حرفهات زمین گیر کردی! تو من رو با
زبونت میسوزوندی.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part275
به محمدصادق نگاه کرد و ادامه داد: همون کاری که تو با زینب سادات کردی! فقط اون، مادر و پدری داشت که جلوی اشتباهش رو گرفتن! تو با این رفتارت هیچ وقت نمیتونی مثل زینب ساداتی رو داشته باشی که آیه نشاط و زندگی بود. زینب سادات زن بزرگش کرده! آیه پر از باید های تو
نیست! زنی هست که باید با اون مشورت کنی! باید حرف ها و نظر
هاش رو بشنوی! نه که نظرهات رو بگی و منتظر باشی انجام بده! زینب سادات با من فرق داره. اون برای خودش ارزش قائله.
مسیح گفت: چقدر دلت پر بود!
مریم سر به زیر انداخت: خیلی بیشتر از اینها پر هست دل من!
محمدصادق: اما تو همیشه خوشحال بودی!
مریم لبخندش پر درد بود: برای شادی شما بود. خیلی بد هستش که بازیگر خوبی هستم! هیچ کس نفهمید من روحم رو از دست دادم. منیّت خودم رو از دست دادم. الان دیگه حتی خودم رو نمیشناسم و منتظرم یکی بهم بگه این لیوان آب رو چطور بخورم!
مسیح: لیاقت نداشتی! لیاقت این زندگی و احترامی که بهت دادم رو نداشتی! تو لیاقتت همون محله و زنهایی بود که به جونت بیفتن! البته شاید حق داشتن! از قدیم گفتن تا نباشد چیزکی...
محمدصادق یقه لباس مسیح را گرفت: درست صحبت کن باهاش!
مسیح محمدصادق را هل داد و گفت: جمع کن خودت رو! من برات پدری کردم! حرمت نگهدار!
محمدصادق: مگه تو حرمت خواهرم رو نگهداشتی؟
مسیح خواست چیزی بگوید که مریم گفت: بسه! فقط میخواستم این روببینی! من به این حرفها عادت دارم. فقط میخواستم خودت ببینی که حق با ارمیا بود که جلوت ایستاد. مثل تو که الان جلوی مسیح ایستادی! تو خودت هم همین کار رو با زینب سادات کردی.
خودت رو درست کن محمدصادق!
بعد به مسیح نگاه کرد: آیه دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت حلالش کنم. گفت اون و ارمیا خودشون رو مقصر زندگی سخت من و شکست قلب محمدصادق میدونن. من حلالشون کردم! میدونی چرا؟
چون اونها هم تو رو نمیشناختن. زندگی متاهلی خیلی متفاوت از زندگی برادرانه است. اما تو رو نمیدونم که میتونم حلال کنم یا نه! بخاطر همه تهمت هایی که زدی، زخم زبون هایی که زدی، بخاطر اینکه من رو در من کشتی!
*
زینب سادات لباسهایش را عوض کرد و چادر را سر کرد. از اتاق خارج شد و همهمه ای را در مقابل سرپرستاری دید. انگار خبرهایی بود.
کمی که نزدیک تر شد، احسان را میان دکتر ها و پرستار ها دید.
میخندید. صدای تبریک می آمد. جعبه شیرینی میان دستانش نشان میداد این هیاهو برای چیست.
صدای دکتر محمدی را شنید که پرسید: حالا واقعا جواب مثبت گرفتی؟
احسان پر از نشاط بود: معلومه که گرفتم! جواب منفی شیرینی داره مگه؟
خانم احمدی هم گفت: یک روز باید دعوتمون کنید خانمتون رو ببینیم!
احسان: مگه بیکارم خرج رو دست خودم بذارم. تو بیمارستان نشونتون میدم.
لیلا که از پرستاران همین بخش بود گفت: چطور دختر خالتون به ما چیزی نگفت؟ عجب دهن قرصیه ها!
احسان مودبانه گفت: ایشون هم دیشب فهمیدن.
دکتر محمدی گفت: تو مگه دختر خاله داری؟
احسان شانه ای بالا انداخت و باز هم خندید. زینب سادات در دیدرس احسان قرار گرفت و لبخند احسان عمیق تر شد.چشمهایش درخشید.
همه رد نگاه احسان را دنبال کردند.
احسان گفت: به این میگن موقعیت درست! خرج شام دادن هم نداریم! نامزد من، خانم علوی!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان اسطورهام باش مادر
4⃣فصل چهارم از روزی که رفتی
#part276
دهانشان باز مانده بود. لبخند از لبهایشان رفته بود. تنها چند تن ازهمکاران با لبخند و مهربانی به زینب سادات و احسان تبریک گفتند.
زینب سادات مقابل احسان رسید و سلام کرد. احسان جوابش را با تمام احساس داد: سلام بانو!
صدای بابا مهدی را شنید. در همان صداهایی که برای آیه میفرستاد.
سید مهدی: سلام بانو!
احسان ادامه داد: خسته نباشی جانان!
صدای بابا ارمیا را شنید: خسته نباشی جانان!
زینب سادات صدای آیه را شنید: سلام آقا! جانت سلامت!
شرم کرد و آرام گفت: سلام آقا احسان! ممنون! شما هم خسته نباشید.
دکتر محمدی با خنده گفت: این آقا احسان شما، حالا حالا ها خسته نمیشه. الان در وضعیت دوپینگ به سر میبره!
چند نفر خندیدند و احسان گفت: از دوپینگ فراتر رفتم آقا!
بعد به زینب سادات گفت: حاضری؟ بریم؟
با تایید زینب سادات از همه خداحافظی کرده و آنها را با نقد و بررسی هایشان تنها گذاشتند. امروز در رستورانی با امیر و شیدا قرار داشتند.
اصرار زینب سادات بود. همان دیشب گفت: میخوام فردا پدر و مادرتون
رو ببینم.
احسان هم پذیرفت و قرار گذاشت، اما شیدا و امیر خبر نداشتند که این قرار برای دیدن عروسشان است...امیر و شیدا رسیده بودند. احسان دلهره داشت. چیزی که مدتها حسش نکرده بود. دلهره برای قلب شیشه ای زینبش. دلهره برای از دست دادن اعتماد زینبش!
مرد که باشی، تکیه گاه بودن برای دوست داشتنی هایت را دوست داری!
مرد که باشی، کوه میشوی برای هر چه ناملایمات است. مرد که باشی،
زنت جزیره امن خودش را دارد...
فقط کافیست مرد باشی
صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند. اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود.
دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :سلام.
شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: زینب خانم، لطفا بشینید.
زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست.
امیر گفت: خانم رو معرفی نمیکنی؟
احسان: سلام!
برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه
داد: زینب خانم، همسر آینده من.
بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است.
احسان: امیر و شیدا پدر و مادرم.
صدای آرام زینبش را شنید: خوشبختم.
شیدا: با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟
احسان اعتراض کرد: شیدا!
امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید!
احسان تا لب باز کرد و گفت: امیر بس کن!
زینب سادات با تمام متانت ذاتی اش، بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول 👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان اسطورهام باش مادر 4⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️ چہ زیبا گفتند...
💎مولا امیرالمؤمنین:
اگر صبر نجاتت ندهد
بیتابی هلاڪت میکند
📚نهج البلاغہ_ حکمٺ¹⁸⁹
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سہهدیهخـداوند 👌😍🧡
🎙↫¦ #سخنرانے
🌿↫¦ #استاد_پنـٰاهیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃 تدبر اخلاقے
✨ هديہ به لبخند امام زمان (عج)
🌱 چرا از روزھ شعبان غافل هستید ⁉️
💎 امام صادق(؏):
💎 هرڪس سه روز از ماه شعبان را روزه بگیرد بہشت بر او واجب میگردد و روز قیامت رسوݪ خدا (ص) او را شفاعت میفرماید.
📖 فضایل ماھ رجب، شعبان رمضان؛ ص٣٩.
🔰 مصداق
🔹 از امام صادق(؏) روایت شده: کهـ از وجود مبارڪ ایشان دربارھ فضیلٺ روزه رجب پرسیدند؟
🔸فرمودند:چرا از روزه شعبان غافݪ هستید؟راوی عرض کرد: یابنَ رسولاللہ، کسے که یک روز از شعبان را روزھ بدارد، چه ثوابۍ دارد؟ فرمود: به خدا سوگند بہشت پاداش آن است.
🔹عرض کرد: یابنَ رسولاللہ، بهـترین اعمال در این ماھ چیست؟ فرمود: صـدقه و استغفار.
🌀 هرکه در ماھ شعبان صدقه دهد حقتعالے آن ࢪا رشد و نمو دهد همانگونہ که یکی از شما بچّه شترش را رشد میدهد تا آنکه در قیامٺ، درحالۍکه به اندازھ کوه احد شده باشد بھ صاحبش بازگردد.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨ در غروب جمعه، 7 بار این دعا را بخوانید و تا هفته بعد از بلایا محفوظ بمانید.✨
ان شاءالله
مرحوم آیةالله میرزا محمدتقی موسوی اصفهانی، صاحب کتاب شریف «مکیال المکارم» در کتاب دیگر خود با نام «أبواب الجنّات فی آداب الجمعات» می نویسد:
مرحوم آخوند ملامحمدباقر فشارکی رحمةالله علیه در یکی از کتاب های خود نقل نموده است:
کسی که وقت غروب روز جمعه این دعا را 7 مرتبه بخواند، از بلیات تا هفته بعد محفوظ می ماند ان شاء الله:
«اللَّهُمَ صَلِّ عَلَى سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ وَ ادْفَعْ عَنَّا الْبَلاءَ الْمُبْرَمَ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأرْضِ، إنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ»
📚(ابواب الجنّات في آداب الجمعات، ص264)
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج 🤲🏼🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ماهِد | mahed ! '
-
• حسین جانم کاش مۍشد وسط
دست رساندن بہ ضریح مثل
حجاج مِنا در حرمت مۍمُردیم .
ـ ـ ـ ـ ـ
🌷ازشوقشھادٺ🌷
- • حسین جانم کاش مۍشد وسط دست رساندن بہ ضریح مثل حجاج مِنا در حرمت مۍمُردیم . ـ ـ ـ ـ ـ
مشتۍ بدو تا پاک نشده🥤♥️🚶🏾♂!^^
// https://eitaa.com/DokhtaranZahraye
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌توهین یک خواننده بد کاره و بیشرف[تتلو]به ائمه!...
حال باز هم بگوئید که این حرام زاده نیست!!..
توهین به حضرت زینب😦
#با_آل_علی_هرکه_درافتاد_ورافتاد
#بر_تتلو_لعنت
#کپیآزاد🔻
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°🕊🌿°•
بابڪ♥️همیشہدرحالدرسخوندن
وعاشقمطالعہویادگیریمطالبتازهبود...📚!'
بابڪ
زیرآتشضدهواییدشمندرسمیخوند!'.👌🏼
یڪصلواتسهمشمابہ #شهیدنورے🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
؏ــشقیعنےبہسرٺ
هواۍدلبࢪبزند
دردراز؏ــمقوجـودٺ
بھدلټسࢪبزند...🕊💔
#حـآج_قاسم ••🥀
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟⁸ روز ماندھ تا ولادت امام زمان (عج)
💠پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
❤️روزقیامتفرانمےرسدمگࢪآنکہازبینما،قائمـ حقیقیقیامنماید؛وآنقیام، زمانۍخواهدبودڪهخداعزوجݪاورا
اجازھ فرماید.هرڪسپیرواۅباشد، نجاٺمےیابدوهرکہازفرمانشتخلفورزد،
هلاڪ میشود.
📚بحارالانۅار، ج۵۱، ص۶۵
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•| #حرفہای_ناگفتہ |•
میگفت:
وقتی بچه بودیم و میخواستیم
از خیابون رد بشیم دست مامانمونرو میگرفتیم و دیگه به اینطرف و اونطرف نگاه نمیکردیم...
انگار وقتی که مامانمون دستمونرو میگرفت دیگه خیالمون راحت بود...
کاش انقدر به خدا اعتمادداشتیم!
#خداجانمـ
ـــــــــــــــــــــ♥️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
4_5920270297621072572.m4a
9.16M
خدا بعضیارو از جنس نور خلق کرد
اینا شدن ملائکه✨
بعضی از خلائق رو از جنس نار خلق کرد
که جنیان باشند از جمله شیطان..
قویترین ملائکه جبرئیل هستش🌸
مهمترین مأموریت هم به جبرئيل دادن..
فرشتگان و خصوصیات آن...💙🌱
#استاد_دانشمند 🎙
#پیشنهادمیشهگوشکنید✌️🏻🤍
{✋🏽}
خواستمبگویـم :
چرانمـےآیـے ..!
دیدمحقداریآقاجان ..!💔•
< #امـٰام_زمان 💚 >
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 خـداچرا ازجہنمحرفمیزنہ!!
#استاد_پنـٰاهیان 🎙
#حتماً_ببینید 👌🏽👀
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•