eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
647 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريهام بيشتر مي شد و اصال حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه. بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد... – بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و نگراني... بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد... اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي شست... ديگه دلم طاقت نياورد... همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. – چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار... – چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد. – تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه... من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين، ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده باالي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي. نيم ساعت بيشتر باالي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت. – چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟ از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم. – اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟ – نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم. ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريهام گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگساالن ثبت نامم کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي... بدون اينکه جواب سالم علي رو بده، رو کرد بهش... – تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه نوشتي؟ از نعرههاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد... بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم... نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟ ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز لبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از الي در مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد... علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم... دختر شما متاهله يا مجرد؟ و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد... – اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده. – مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد. – و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه‌هاي اسالمه... از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد. حتماً بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام. نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روي پيشونيم. – تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟ بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود. – هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟ در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم – علي... – جان علي؟ – مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟ لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار... – پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟ ادامہ‌دارد.. ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🕊 💫 کجاست‌ امام زمانتون الان ؟ هممون میدونیم چقدر غریبه..🥀😭 😭🥀 🌙 🖐🏻 🌿 اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنا بهم به حق زینب •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یـا رب‌العالمین ؛ رخصت🌱'
_باَبی‌انت‌وامی‌یـااباصالح‌المهدی🌼^^ ..💛 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖤🖇 🌙خوشبَختِےیَعنے؛ جلوےامـام‌زمانت وایسےوبگے: آخَرین‌گنٖاهَمویٖادَم‌نمیاد ڪسے‌مے‌ٺواند‌‌از‌"سیم‌خاردار‌هاے‌دشمن‌" عبور‌ڪند، ڪھ‌در‌"سیم‌خاردار‌نفس‌خود‌" گیر‌نڪردھ‌باشد ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
202030_622321368.mp3
709.1K
••صلواٺ‌خاصہ‌حضرٺ‌امام‌رضا؏•• •اللَّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌عَلِيِّ‌بْنِ‌مُوسَى‌الرِّضَاالْمُرْتَضَى •الْإِمَامِ‌التَّقِيِّ‌النَّقِيِ‏‌وَحُجَّتِكَ‌عَلَى‌مَنْ‌فَوْقَ‌الْأَرْضِ •وَمَنْ‌تَحْتَ‌الثَّرَى‌الصِّدِّيقِ‌الشَّهِيدِ •صَلاَةًكَثِيرَةًتَامَّةًزَاكِيَةًمُتَوَاصِلَةًمُتَوَاتِرَةًمُتَرَادِفَةً •كَأَفْضَلِ‌مَاصَلَّيْتَ‌عَلَى‌أَحَدٍمِنْ‌أَوْلِيَائِكَ‏
چه خوب است که در سال جدید، در اخلاق و رفتار خود تجدید نظر کنیم. مخصوصاً مهربانی، حُسن خُلق و کنار گذاشتن خشم، غَضَب و پرخاش، در این صورت خداوندِ مهربان این تجدیدنظرهای ما را موثر می‌سازد، به شرط اینکه استقامت داشته باشیم. - آیت‌الله فاطمی‌نیا - 🖐🏼' •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴🔥تقابل شیطان😈 با ✍استاد محمد علی جابری: 🔴از بین بردن دو راه دارد،⚠️ 👈یکی پس از دیگری دانه ها را شکستن و راه آسان تر نخ را پاره کردن نخ که پاره شود دیگر خبری از تسبیح نیست که نیست.🖐 🔴🔥 هم برای اینکه تسبیح 🌟دینمان را از دستمان در بیاورد،‼️ دو راه دارد: از بین بردن دانه دانه دانه ها و راه دوم پاره کردن نخ تسبیح... شیطان یک راست میرود سراغ نخ تسبیح، و آن چیزی نیست جز ؛ ☝️نماز است که از ما گرفته شود، دانه دانه خوبی های دیگر هم از وجود ماپر می کشند. 📚بررسی تقابل شیطان با نماز| ص ۱۳ ‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
15.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 چرا در مورد نحوھ حڪومت امام زمان(؏ـج) گفتگو نمی‌کنیم؟ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~🌻✨ اگه‌بگی‌چی‌شد‌ڪہ‌شهیدا‌شهید‌شدن؟ میگم‌یه‌روده‌راست‌تو‌شِکَمِشون‌بود راست‌میگفتن‌امام‌زمان‌دوسِت‌داریم بیاید‌راست‌بگیم‌ڪہ‌امام‌زمان(عج)‌ رو‌دوست‌داریم . . .♥️!' 🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰 عکس نگاشت | استمرار در عمل ▫️اگر عمل عبادی خاصی بر شخصی تاثیر فراوانی دارد و برای او حال خوشی به ارمغان می‌آورد، بر همان عمل استمرار ورزد و مداومت کند تا کم‌کم در او عزم پدید آید. این عمل عبادی، ممکن است زیارت حرم امامان علیهم‌السلام یا خواندن برخی ادعیه یا زیارات یا هر کار دیگری باشد. هر عملی را که بر جان مؤثرتر است، همان را باید ادامه داد تا ثمرات شیرینش هویدا شود. 🏷 برگرفته از کتاب "جرعه‌هایی از زلال معنویت" اثر آیت‌الله یزدان‌پناه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌‌؛ ما بھ پشت دیوارِ دنیا رفتیم و گم شدیم باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم کھ حضرت از هَمان ابتدا حاضر بودند .. امام‌ زمان گم و غائب نشدھ است. ما گم و غائب شدھ‌ایم. •• حاج اسماعیلِ دولٰابۍ - [🌼] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دعای روزهای آخر ماه 🤲 اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ، فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ. خدایا اگر در آن قسمت از ماه شعبان که گذشته، ما را نیامرزیده‌ای ؛ در آن قسمت که از این ماه مانده بیامرزمان •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز #پارت11 لبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز – يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر بايد جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توي نماز شب از خدا خواستم خدا کف من و جفت من رو نصيبم کنه و چشم و دلم رو به روي بقيه ببنده... سکوت عميقي کرد. – همون جلسه اول فهميدم، به خاطر عناد و بي قيدي نيست. تو دل پاکي داشتي و داري... مهم االنه کي هستي، چي هستي و روي اين انتخاب چقدر محکمي و اال فرداي هيچ آدمي مشخص نيست... خيلي حزب بادن با هر بادي به هر جهت... مهم براي من، تويي که چنين آدمي نبودي. راست مي گفت. من حزب باد و بادي به هر جهت نبودم اکثر دخترها بي حجاب بودن. منم يکي عين اونها؛ اما يه چيزي رو مي دونستم از اون روز، علي بود و چادر و شاهرگم... من برگشتم دبيرستان. زماني که من نبودم علي از زينب نگهداري مي کرد؛ حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه هم درس مي خوند، هم مراقب زينب بود. سر درست کردن غذا، از هم سبقت مي گرفتيم. من سعي مي کردم خودم رو زود برسونم ولي ٌعموم مواقع که مي رسيدم، غذا حاضر بود. دست پختش عالي بود؛ حتی وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت مي گذشت علي الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد. مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد. شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم، يه کم با تعجب بهم نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد... – خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟ چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش... – نکنه انتظار داري از خوشحالي باال و پايين بپرم؟ حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز #پارت12 – يه استادي داشتيم مي گفت زن و شوهر ب
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز – اتفاقي افتاده؟ رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از الي ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم بيرون... – اينها چيه علي؟ رنگش پريد... – تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟ – من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟ با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت... – هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن... با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي مونه روي دلم... نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصلاً حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو گرفت... بغض کرده و با چشمهاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود که از چشمم بريزه پايين... – عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت کردم، ديگه نميارم شون خونه. زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود... – من رو به يه پيرمرد فروختي؟ خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش. – اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي کنه باردارم... – خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي شما کشيده بشه وسط... توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم... – نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم... ادامہ‌دارد... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•[﷽]• 「‌🖋|」 ازفواید‌نمازاول‌وقت ایـن‌اسـت‌ڪه‌بـه‌بـرڪت امام‌زمان(عج)نمازهای‌ماهم قبول‌مےشود،چون‌امام‌زمان‌(عج) اول‌وقـت‌نمـازمی‌خواننـدو‌نمـازمـا بانماز حضرت‌بالامی‌رود...📿 💬|آیت‌الله‌مجتهـدی🌱 | •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
یـا رب‌العالمین ؛ رخصت🌱'
-🐚🤍- اگـرتنهآتـرین‌تنهآشـوم بـازهم‌خدآهست(: ¦🐚💭¦➺ ‌ ‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃شہادٺ‌خوبـــ اسٺ؛اما تقوا بهــــتر‌اسٺ. میدونے‌یعنے‌چے؟! یعنے‌تاپا‌رونفسٺ نزاشتے‌شهید‌نمیشے.... اول‌تقوا‌ 🌱بعــــدآرزوے‌شهادٺ ‎‌‌‎‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. «وَ اکْفِنا طُولَ الَأمَلِ و قَصِِّره عنّا به صدقِ العَمَلِ» خدایا ما را از آرزوهای دراز، باز دار و با عمل درست، آرزوهای ما را کوتاه کن.. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
¦→☔️••• •‌‌‌ پوشیده‌ام‌پـٰارچه‌ا؎ ازجنس‌بہشت انتخـٰابِ‌زهرا‌«سلام الله علیها»بوده‌ام وهمین‌افتخـٰاربس‌است‌مرا...! •‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مـا چـه کرده ایــم؟! مملکـتی را کـه شهـدا با خـونـشان پاکــ کردنـد مـا آنرا با دزدی، فسـاد، دروغ، بی بندوباری، بی حجابـی، و....... بـه نابــودی میکشانیم😔 تاحـالا بهش فکرکردی؟! در قبالش حق النـاسه! یکـی با شهـادتش مقـدمه سازی کنـه واسه ظهور مهدی فاطمـ♥️ـه عج الله یکی هم شبیه ما، با گناهانش ظهور و به تعویق بندازه...💥 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•