-
خوشبخت،ڪسیاستڪهبداند
هرچہداردازشماستنہازتلاشخودش
دادوندارمنشماییدڪهندارمتان!(:
#یاصاحبالزمان!💔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🔖♥️›
•
•
شُهدارَفتَندتاثابتڪُنند؛
اینجهآنرااِمتحآنےبیشنیسٺ(:
#شهیدانہ . .
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگر
🦋.|اسمشوگذاشتهمذهبی وهیئتی
ولیهنوزبراجلبتوجه.نامحرمخیلی
ڪارارومیڪنه :)
بہخودمونبیایمـ|.🦋
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ζ📲🍃
#استوری
#آیهگرافے
.
سوره هود |آیه⁹ 🌿'
هرروز یڪ آیہツ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یڪ روز مۍ خواست برود نماز جمعھ، وقتۍ خواست بند ڪتانۍاش را ببندد، رفتم روبروۍ
پلہجلویش را گرفتم، پرسیدم:ڪجا؟
گفت :مۍروم نماز جمعھ گفتم نماز جمعهۍتو، درس توست، حالا اگر یڪ هفته شرڪت نڪنۍ اشڪـٰالۍندارد. درست را بخوان، دانشگاه که قبول شدۍ انشاءاللھ نمازِ جمعہ هم میروۍ
الحمداللھ درس خواند و دانشگـٰاه سراسرۍمشهد رشتھ مهندسۍ ریختہگرۍهم قبول شد(:♥️
#شهیدمحمدبلباسۍ🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهـادت
بـ🕊ـال نمیخواد
حال میخواد ... !^^
⸤ #شھیددهقان 🌿' ⸣
「 #استورے🎞' 」
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「💙. .」
رمضآنعجیبعطرشمـٰارادارد . . .
سحرهـٰابہشوقدعـٰابراۍشمابیدارمیشوم؛
مغربهـٰاڪهمۍرسداولینجرعہافطـٰارم
دعـٰابراۍشماسـت..
اۍڪآشاینرمضانبھارظھورتباشہ :))
#حضرتِیاس🌿'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
_ __
میخواۍ شهید بشی؟
شهید تو زندگیش وقتش رو تلف نکرد
شهید زمان رو دور زد . .!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـانبدونتوهرگز #پارت33 شرکت کرد و نتيجه اش... زنيب رو در کا
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
رمـانبدونتوهرگز
#پارت34
_مامان گلم... چرا اينقدر گرفتهست؟
ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرين
کردم... همه چيزش عين علي بود.
- از کي تا حاال توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟
خنديد...
- تا نگي چي شده ولت نمي کنم...
بغض گلوم رو گرفت...
- زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل و من رو ول کرد. چرخيدم سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
- چرا اينطوري شدي؟
سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم گرفت...
- اي بابا از کي تا حاال بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که
من برات شربت بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حاال زحمت کشيدي...
رفت سمت گاز...
- راستي اگه کاري مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چيه؟ بقيهاش با من...
ديگه صد در صد مطمئن شدم يه خبري هست... هنوز نميتونست مثل پدرش با
زيرکي، موضوع حرف رو عوض کنه، شايدم من خيلي پير و دنيا ديده شده بودم...
- خيلي جاي بديه؟
- کجا؟
- سومين کشوري که بهت پيشنهاد بورسيه داده.
- نه... شايدم... نميدونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم...
- توي چشمهاي من نگاه کن و درست جوابم رو بده، اين جوابهاي بريده بريده
جواب من نيست...
چشمهاش دو دو زد. انگار منتظر يه تکان کوچيک بود که اشکش سرازير بشه؛ اصال
نميفهميدم چه خبره...
- زينب؟ چرا اينطوري شدي؟ من که...
پريد وسط حرفم... دونههاي درشت اشک از چشمش سرازير شد...
┄•●❥@azshoghshahadat
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمـانبدونتوهرگز #پارت34 _مامان گلم... چرا اينقدر گرفتهست؟ ن
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
رمـانبدونتوهرگز
#پارت35
_به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم... تا
برنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من
هيچ جا نميرم.
اينو گفت و دستش رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق، من کيش و
مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم که مي
تونه زينب رو به رفتن راضي کنه. اشک توي چشمهام حلقه زد! پارچ رو برداشتم و
گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم...
- بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش
کنم وقتي خودم دلم نمي خواد بره؟
براي اذان از اتاق اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي،
پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش، با حالت ملتمسانهاي بهم
نگاه کرد. التماس مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق
کشيدم...
- يادته 2 سالت بود تب کردي...
سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم.
- پدرت چه شرطي گذاشت؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم...
التماس چشمهاش بيشتر شد... گريهاش گرفته بود...
- خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه...
پرده اشک جلوي ديدم رو گرفته بود...
- برو زينب جان... حرف پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري.
و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو
ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طريق سفارت انجام داد... براش يه
خونه مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه
زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...
پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش بلرزه، با بلند شدن پرواز
اشکهاي من بيوقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعهام خيس شده بود...
بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.
ادامهدارد...
┄•●❥@azshoghshahadat
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
•
•
میـٰاناِیـنهَمھنوڪَربِهفِڪرمَنھمبـٰاش
مَنیڪِهاَزهَمهجُـزتوعَجیـِبخَسِتهشـدم...(:🖐🏻'!
#خَستہاَمازهَمِہعـٰالَمبِطَلَبآقـٰا♥️'!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•