eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
644 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
•|بِسمِ‌اللھِ‌‌الذۍخَݪق‌الْمَھد؎💚‌•.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 -عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟ هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد. بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه افتادیم سمت خونه...توی راه همش گریه کردم..عمه هم سعی میکرد منو ساکت کنه ولی یکی باید به داد خودش میرسید صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده بود...فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول پخش کردن چای و خرما بودند...از هر طرف صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم میرسید...منم مثل بهت زده ها خیره شدم به عکس مامان و بابا که حاال یه رمان مشکی کنارش بود...اشک از چشمام میریخت ولی هیچحرفی نمیتونستم بزنم...مهسا،آرمین،نازنین و شهاب هم اومدن...کنارم نشتسن و خواستن به حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن. بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم *********** 1 ماه گذشت...1ماهی که من با تنهایی انس گرفتم...همه میخواستن من برم با اونا زندگی کنم ولی من رد میکردم...نمیخواستم مزاحمشون بشم و از طرفی نمیخواستم خونه ای رو که با عزیزترینام توش زندگی کردم ول کنم...دایی برام 1 ترم مرخصی رد کرده بود...حوصله خودمم نداشتم چه برسه به درس خوندن. از پله ها پایین اومدم و نشستم روی کاناپه توی سالن ...سکوت توی خونه حکم فرما بود...از بازار شام هم بدتر شده...گال پژمرده شدن...خیلی از وسایال رو وقتایی که عصبی شدم زدم شکستم و همونجوری ولشون کردم. خاله ها و عمه و مامان جون میگفتن بیان تمیز کنن ولی نزاشتم بعد مراسم هیچکدومشون پاشونو بزارن توی خونه. پرده هارو کشیدم...نور چشمام رو اذیت میکرد...چند بار پلک زدم...رفتم تو آشپزخونه...یه لیوان آب برداشتم و سر کشیدم...هوا سرد بود...سردیه هوا دل من رو هم نسبت به این زندگی سرد میکرد. نگاهی به ساعت انداختم...4بعد از ظهر...رفتم تو اتاقم و خوابیدم رو تخت سه ثانیه طول نکشیدم خوابم برد. -سالم بانو برگشتم سمت صدا...همون پسره بود -سالم تو باز اومدی؟ بازم همون لبخند. -من تا وقتی خدا امر بفرمایند هستم -پس چرا این مدت نیومدی؟ -فرصت فکر بهت دادم -فکر؟فکر درباره چی؟درباره بدبختیام؟ -کدوم بدبختی؟ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸 🌼 ༻﷽༺ 🥀تلنگرشهید 🥀 -همین که پدر و مادرم رفتن...همین که تنها شدم...مگه تو نمیگی خدا رحمن...مگه نمیگی خدا رحیمه؟پس چرا این بال رو سر من آورد؟ -مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده -مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟ -هر امتحانی یک پایانی داره...زمان امتحان اون دوتا هم تموم شده بود...باید نتایجشون رو ببینن...اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود. -آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟ -محمدی که داغ زهرا رو ندید...زهرایی که داغ علی رو ندید...علی ای که داغ حسن رو ندید...حسنی که داغ حسین رو ندید...حسینی کهداغ رقیه رو ندید...عباسی که داغ علی اصغر رو ندید...و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد...پناه رقیه شد...رهبر قافله شد...تنهای تنها. -من رو با اونها مقایسه میکنی؟ -درسته از خاندان نبوت بودن ولی باالخره انسان بودن. -من من نمیدونم من مامان بابامو میخوام. لبخند زد. -باالخره میفهمی ********** لباسام رو عوض کردم...مثل تمام این یک ماه بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو آینه...شالم رو انداختم روی سرم...چند تکه ازموهام بیرون بود...با دست پوشوندمشون... من که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم. رفتم پایین و سوار ماشین شدم...نگاهم افتاد به ماشین بابا..دوباره یاد اون تصادف لعنتی افتادم...تصادفی که پدر و مادرم رو ازم گرفت...توی این دنیا تنهام کرد...اون روز بابا با مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن مثل اینکه دعواشون میشه و تصادف میکنن...اینم شانس منه...دونه های اشک روی گونه هام میریخت...عصبی کنارشون زدم...دیگه خسته شدم از این همه غم...خدایا آخه من چرا انقدر بدبختم؟ پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم...دو تا دسته گل و دو شیشه گالب گرفتم و رفتم پیش مامان بابا...نشستم وسط قبراشون...مشغول شستن شدم و در همون حال با لبخند شروع کردم به حرف زدم -سالم مامان بابای گلم چطورین؟بدون من خوش میگذره؟ اینجا که بدون شما خوش نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و رفتین...نمیگین من بین این همه گرگ چیکار کنم؟ -گله نکن دخترم گله نکن 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿@azshoghshahadat🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌼 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
{📓🔎} - و‌هـمچنـٰان‌دلم‌بھ‌ایـن‌مصر؏خهـوش‌اَسـت‌ کھ‌خـدا‌همیشہ‌بھ‌دیوانہ‌هـٰا‌حـواسش‌هـست...! - 📓🖇 📓🖇 ッ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[☘]پروفایݪ [☘]مذهبے [☘]کربلا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•----------------«☂🔗»----------------• ‌سلامتی روزی که اولین و مهم ترین کارم تمیز و آماده کردن اسلحه ام برای ماموریت باشع😍😍 •ـ----------------«🔗☂»----------------• ⁦🔗⁩⁩⃟☂⸾⇜ ⁦🔗⁩⁩⃟☂⸾⇜ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📗 +از این به بعد بودجھ ساخت تجهیزات نظامۍ را علیہ ایراڹ بہ نصف کاهش مۍ‌دهیم. -بلھ قربان✋️ اما هزینه‌هاۍ باقی مانده را صرف چه کاری کنیم…¿¡ + صرف ساختن لوازم آرایش‼️ سیب‌هاے آفت زده زودتڕ بر زمین مےافتند. تو سیب سرخۍ ببین از جاذبھ چه کسی بر زمین می‌افتی…¿ ツ♡ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بہ‌یکۍ‌گفتن؛🖇 امـن‌تࢪین‌جـــٰا؎ جھاטּکجـٰاست؟! گفت:🎻زیـٖࢪعلـم‌ حسیـن‌ابـن‌علۍ🖐🏻
••۰ بِہش گفٺم: خیلۍ دۅسِٺ دآارم... برگشٺ بهم گفٺ: ببین اۅن مۅقع کہ تۅ هنۅز بہ دُنیا نَیومدہ بۅدۍ مَن فداٺ شُدم:))) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💎 هوا گرم است و آفتاب داغ☀️🔥 نگاهت قفل شده روي سياهي چادرم ..🖤 خوب مي‌دانم در ذهنت چه مي‌گذرد💭 اما بدان…!! من! زير سايه چادرم هست که نسيم و بوي بهشتي بر صورتم مي‌خورد و اين آفتاب هر چه داغ‌تر بهاي من بیشتڕ🌻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[☘]پروفایݪ [☘]مذهبے [☘]کربـــݪا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•