🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨
#اذانمغرب بهافققلــبــم♥️🕊
هیچچیزتودنیا
جزتڪرارنمازقشنگنیست🌱
رفیقبیاباهمبریمبغلمعبودجان💕
الله اکبر
الله اکبر ......
-----------------🌻------------------
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#موفقیت😁
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانھ
توگناهنڪن
ببینخداچجورۍحالتوجامیاره🌱
زندگیتوپرازوجودخودشمیڪنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشه...☝🏻
- دلخورتکردن؟!
+بگو:خدامیبخشهمنممیبخشم
پسولشکن😌💜
- تهمتزدن؟
+آرومباشوتوضیحبده
بگو:بہائمههمخیلیتهمتازدن❗️
- کلیپوعکسنامربوطخواستیببینی؟!
+بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره💔
- نامحرمنزدیکتبود؟
+بگو:مهدیزهرا(عج)خیݪےخوشگلتره
بیخیالبقیه ... !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸
🌼 ༻﷽༺
🥀تلنگرشهید 🥀
#پارت_16
-عمه مامان بابام رفتن؟بدون من؟
هیچی نگفت فقط هق هقش شدید شد.
بعد 1 ساعت که سرمم تموم شد با عمه راه
افتادیم سمت خونه...توی راه همش گریه
کردم..عمه هم سعی میکرد منو ساکت کنه ولی
یکی باید به داد خودش میرسید
صدای خوندن قران همه جا رو پر کرده
بود...فرزاد و فرزانه بچه های عمه هما مشغول
پخش کردن چای و خرما بودند...از هر طرف
صدای جیغ و داد خاله ها و عمه به گوشم
میرسید...منم مثل بهت زده ها خیره شدم به
عکس مامان و بابا که حاال یه رمان مشکی
کنارش بود...اشک از چشمام میریخت ولی هیچحرفی نمیتونستم بزنم...مهسا،آرمین،نازنین و
شهاب هم اومدن...کنارم نشتسن و خواستن به
حرفم بکشن اما اونا هم نتونستن.
بعد تموم شدن مراسم رفتم تو اتاقم و دراز
کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم
***********
1 ماه گذشت...1ماهی که من با تنهایی انس
گرفتم...همه میخواستن من برم با اونا زندگی
کنم ولی من رد میکردم...نمیخواستم مزاحمشون
بشم و از طرفی نمیخواستم خونه ای رو که با
عزیزترینام توش زندگی کردم ول کنم...دایی
برام 1 ترم مرخصی رد کرده بود...حوصله خودمم
نداشتم چه برسه به درس خوندن.
از پله ها پایین اومدم و نشستم روی کاناپه
توی سالن ...سکوت توی خونه حکم فرما بود...از
بازار شام هم بدتر شده...گال پژمرده
شدن...خیلی از وسایال رو وقتایی که عصبی شدم
زدم شکستم و همونجوری ولشون کردم.
خاله ها و عمه و مامان جون میگفتن بیان تمیز
کنن ولی نزاشتم بعد مراسم هیچکدومشون
پاشونو بزارن توی خونه.
پرده هارو کشیدم...نور چشمام رو اذیت
میکرد...چند بار پلک زدم...رفتم تو آشپزخونه...یه
لیوان آب برداشتم و سر کشیدم...هوا سرد
بود...سردیه هوا دل من رو هم نسبت به این
زندگی سرد میکرد.
نگاهی به ساعت انداختم...4بعد از ظهر...رفتم
تو اتاقم و خوابیدم رو تخت سه ثانیه طول
نکشیدم خوابم برد.
-سالم بانو
برگشتم سمت صدا...همون پسره بود
-سالم تو باز اومدی؟
بازم همون لبخند.
-من تا وقتی خدا امر بفرمایند هستم
-پس چرا این مدت نیومدی؟
-فرصت فکر بهت دادم
-فکر؟فکر درباره چی؟درباره بدبختیام؟
-کدوم بدبختی؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿@azshoghshahadat🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌼
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸
🌼 ༻﷽༺
🥀تلنگرشهید 🥀
#پارت_17
-همین که پدر و مادرم رفتن...همین که تنها
شدم...مگه تو نمیگی خدا رحمن...مگه نمیگی
خدا رحیمه؟پس چرا این بال رو سر من آورد؟
-مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده
-مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟
-هر امتحانی یک پایانی داره...زمان امتحان
اون دوتا هم تموم شده بود...باید نتایجشون رو
ببینن...اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن
نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود.
-آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟
-محمدی که داغ زهرا رو ندید...زهرایی که
داغ علی رو ندید...علی ای که داغ حسن رو
ندید...حسنی که داغ حسین رو ندید...حسینی کهداغ رقیه رو ندید...عباسی که داغ علی اصغر رو
ندید...و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد...پناه
رقیه شد...رهبر قافله شد...تنهای تنها.
-من رو با اونها مقایسه میکنی؟
-درسته از خاندان نبوت بودن ولی باالخره
انسان بودن.
-من من نمیدونم من مامان بابامو میخوام.
لبخند زد.
-باالخره میفهمی
**********
لباسام رو عوض کردم...مثل تمام این یک ماه
بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو
آینه...شالم رو انداختم روی سرم...چند تکه ازموهام بیرون بود...با دست پوشوندمشون... من
که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.
رفتم پایین و سوار ماشین شدم...نگاهم افتاد
به ماشین بابا..دوباره یاد اون تصادف لعنتی
افتادم...تصادفی که پدر و مادرم رو ازم
گرفت...توی این دنیا تنهام کرد...اون روز بابا با
مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن
مثل اینکه دعواشون میشه و تصادف میکنن...اینم
شانس منه...دونه های اشک روی گونه هام
میریخت...عصبی کنارشون زدم...دیگه خسته
شدم از این همه غم...خدایا آخه من چرا انقدر
بدبختم؟
پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم...دو تا
دسته گل و دو شیشه گالب گرفتم و رفتم پیش
مامان بابا...نشستم وسط قبراشون...مشغول
شستن شدم و در همون حال با لبخند شروع
کردم به حرف زدم
-سالم مامان بابای گلم چطورین؟بدون من
خوش میگذره؟ اینجا که بدون شما خوش
نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و
رفتین...نمیگین من بین این همه گرگ چیکار
کنم؟
-گله نکن دخترم گله نکن
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿@azshoghshahadat🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌼
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
{📓🔎}
-
وهـمچنـٰاندلمبھایـنمصر؏خهـوشاَسـت
کھخـداهمیشہبھدیوانہهـٰاحـواسشهـست...!
-
📓🖇 #پسرانہ
📓🖇 #حواسشهستッ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•----------------«☂🔗»----------------•
سلامتی روزی که اولین و مهم ترین کارم تمیز و آماده کردن اسلحه ام برای ماموریت باشع😍😍
•ـ----------------«🔗☂»----------------•
🔗⃟☂⸾⇜ #نظامی
🔗⃟☂⸾⇜ #مدیر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#داستان_کوتاه 📗
+از این به بعد بودجھ ساخت تجهیزات نظامۍ را علیہ ایراڹ بہ نصف کاهش مۍدهیم.
-بلھ قربان✋️ اما هزینههاۍ باقی مانده را صرف چه کاری کنیم…¿¡
+ صرف ساختن لوازم آرایش‼️
سیبهاے آفت زده زودتڕ بر زمین مےافتند. تو سیب سرخۍ ببین از جاذبھ چه کسی بر زمین میافتی…¿ ツ♡
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بہیکۍگفتن؛🖇
امـنتࢪینجـــٰا؎
جھاטּکجـٰاست؟!
گفت:🎻زیـٖࢪعلـم
حسیـنابـنعلۍ🖐🏻
••۰
بِہش گفٺم:
خیلۍ دۅسِٺ دآارم...
برگشٺ بهم گفٺ:
ببین اۅن مۅقع کہ تۅ هنۅز
بہ دُنیا نَیومدہ بۅدۍ
مَن فداٺ شُدم:)))
#رفیق_شهید
#شهیدانہ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چادرانه 💎
هوا گرم است و آفتاب داغ☀️🔥
نگاهت قفل شده روي سياهي چادرم ..🖤
خوب ميدانم در ذهنت چه ميگذرد💭
اما بدان…!!
من! زير سايه چادرم هست که نسيم و بوي بهشتي بر صورتم ميخورد و اين آفتاب هر چه داغتر بهاي من بیشتڕ🌻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#خادمالمہدے
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[☘]پروفایݪ
[☘]مذهبے
[☘]کربـــݪا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•| هر ڪسۍ یار ندارد🍃
•| بہ خودش مربوط اَستـ✋🏻
•| یارِ من بـاش حسین جان،♥️
•| ڪہ گداے تو منم🙃✋🏻
#السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله❤️✤
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••🕊••
گفٺند شهید گمنامہ ،
پلاڪ هم نداشٺ💔
اصلا هیچ نشونہ ايے نداشٺ ؛
امیدوار بودم روے زیر پیرهنیش
اسمش رو نوشٺہ باشہ🖤
نوشٺہ بود:
اگر براے خداسٺ،بگذار گمنام بمانم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#چادرانه♡♡
📜جمله قشنگي از يك شهيد:
"خواهرم سرخي خونم❤️ را به سياهي چادرت🖤 امانت مي گذارم،پس امانت دار باش"
خدايا کمکم کن و کمکمون کن امانت دار خوبي باشيم و خون شهدا رو فرش راهمون نکنيم🙃✨
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋⃟🖇 اذان به افق تهران ✨
#اذانمغرب بهافققلــبــم♥️🕊
هیچچیزتودنیا
جزتڪرارنمازقشنگنیست🌱
رفیقبیاباهمبریمبغلمعبودجان💕
الله اکبر
الله اکبر ......
-----------------🌻------------------
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حرفی
پیشنهادی🤔
نظری🧐
نصیحتی
ما در خدمتیم👇
https://harfeto.timefriend.net/16310064172856
میگم شما نماز میخونی دیگه؟
به پسره نگاه کردم
_اره
_بعد سر نماز چادر سر میکنی؟
_اره
_وقتی میری بیرون دیگه چادر سر نمیکنی؟
_نه
-یعنی خدا نامحرمه؟
_منظورت چیه؟
اگه میخوای ادامشو بخونی بزن رو لینک 👇👇👇😱😱😱
༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c
دختره مانتویی پسره میخواد دختره رو چادری کنه 😂😂
اگه میخوای ادامشو بخونی بیا اینجا کلی چیزای خوب خوب داره 😁😱
༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c