فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شناختن، به نماز خوندنشون نگاه نکنیم🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱اعمال قبل از خواب 🌱
🌷حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
🍁1️⃣. #قرآن_را_ختم_کنید
👈🏻✨( ٣ بار سوره توحید)✨👉🏻
🍁2️⃣ #پیامبران_را_شفیع_خود_گردانید
👈🏻✨ (۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)✨👉🏻
🍁3️⃣ #مومنین_را_ازخود_راضی_کنید
👈🏻✨(۱بار: اللهم اغفرللمومنین والمومنات)✨👉🏻
🍁4️⃣ #یک_حج_و_یک_عمره_به_جا_آورید
👈🏻✨ ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)✨👉🏻
🍁5️⃣ #اقامه_هزار_ركعت_نماز
👈🏻✨(٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ»✨👉🏻
🍁6️⃣ #خواندن_سوره_تکاثر (از بین برنده عذاب قبر )👇🏻
✨💗 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم💗
🍁أَلْهَاکُمُ التَّکَاثُرُ ﴿١﴾
🍁حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ ﴿٢﴾
🍁کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٣﴾
🍁ثُمَّ کَلا سَوْفَ تَعْلَمُونَ ﴿٤﴾
🍁کَلا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْیَقِینِ ﴿٥﴾
🍁لَتَرَوُنَّ الْجَحِیمَ ﴿٦﴾
🍁ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَیْنَ الْیَقِینِ ﴿٧﴾
🍁ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ یَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِیمِ ﴿٨﴾✨
🍁7️⃣ #دعای_هنگامخوابیدن 🍁
🦋« باسْمِکَ اللَّهُمَّ أَمُوتُ وَ اَحْیَا »🦋
🤲🏻✨«بار الها!با نام تو میمیرم و زنده خواهم شد»✨
🍁 #اعمال_قبل_ازخواب
🍁شبتون مهدوی🍁
🍂°~ #اعمال_قبل_ازخواب
🍂°~ #بِ̂ـــسیجے✿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐
🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋
🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋
[----✨----]
وَ الـصُبحِ اِذا تَنَفَّس ...
سلامـ به صُبح
و به همهی پـرنده هـایی که
وقت آمدنش
تسبیح میکنند ..
#صبحتونقشنگ♥✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|🦋🌿|
«وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ وَكِيلٌ»
وخداست که کار ساز هر چیز است
+میخام بهت بگم که هیچ خواسته ای برای خدا غیر ممکن نیست حتی اگه برای تو ممکن نباشه تو از خدا بخواه دوست من
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
هرصبح طلو؏ دوبارھ خوشبختۍوامیداست...🌸🍃
سلام،صبحتون بخیࢪوݐرامید...🌸🍃
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#انگیزه_تایم🦁
𝙏𝙃𝙀𝙍𝙀𝙎 𝙉𝙊 𝘾𝙊𝙈𝙋𝙀𝙏𝙄𝙏𝙄𝙊𝙉
𝘽𝙀𝘾𝘼𝙐𝙎𝙀 ,
𝙉𝙊 𝙊𝙉𝙀 𝘾𝘼𝙉 𝘽𝙀 𝙈𝙀!
رقابتۍوجـــود نداࢪه چون
هیچڪس نمیتونہ من باشه!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•{•🌸✨•}•
داربہ صفحہ موبایلٺ نگاه می ڪنے
بگو با من👇
الَّلهُمَّ صَلِّ علَےَ مُحَمَّـدٍ و آلِ مُحَمَّـدٍ وَ عَجِـــݪ فَرَجَـــھُم
شد ده نیڪۍ☺️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی
✍️موضوع: تفاوت اخلاق اروپایی و مسلمانان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠رحمت خداوند
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ #قسمتهشت از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی #فاصله از پش
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍ قسمت نهم
همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای #وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم.
دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، #آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند... با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند؟! نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند.
گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند.
فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد. از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید.
نیک مسیر راه را از روی تپهها و گاه از درون درههایی کوچک و بلند انتخاب میکرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.
از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟ گفت: آری.
با وحشت به ته دره نگاه کردم، به قدری عمیق بود که انتهایش پیدا نبود. برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم میدهی؟! گفت: چطور؟ گفتم: آیا واقعا در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحتتر باشد وجود ندارد؟!
نیک دستی به سرم کشید گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که به ناچار باید از آن بگذرد. با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا، آتش و دود آزارم دهد و از پایین، تپهها و درههای سخت و جان فرسا محل عبورم میباشد؟!
یک لبخندی زد و گفت: دوست من بدان این زجرها، بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست. اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، اینها تاوان آنهاست...
مدتها با رنج و مشقت بسیار مشغول پایین رفتن از دره بودیم که ناگاه، صدای ریزش سنگلاخها، از بالای دره، مرا به خود آورد. فورا خود را به نیک رساندم، تا چنانچه مشکلی پیش آید، به کمکم بشتابد وحشتزده و مضطرب، در حالیکه چشمانم از حدقه بیرون آمده بود، دیدم که مردی همراه با سنگهای کوچک و بزرگ در حال سقوط به ته دره میباشد.
نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن!
به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی میکرد، بر بالای دره ایستاده بود.
نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند...
ادامه دارد
نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🌸 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ ✍ قسمت نهم همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای #وحشتناکی، توجه مرا
🍁 #سرگذشت_ارواح در عالم برزخ
✍قسمت دهم
نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن!
به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی میکرد، بر بالای دره ایستاده بود. نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند...
ناگاه نیک دستش را بر شانهام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.
با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظهای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش میکرد او را بر دوش خود بکشد، نمیتوانست. از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست.
گفتم: اما ما انسانها در دنیا به کمک هم میشتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم. فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود... شاید به حساب دنیا، ساعتها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم میشد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن....
پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزندهای رسیدیم. از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: میترسم. گفت: چارهای نیست باید رفت. با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. نیک پس از خواندن نامه، آن را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژدهای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟
گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیهای فرستادهاند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد...
ادامه دارد...
نشر این پست ثواب جاریه در پی دارد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part62
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهایی اش دید، همانجا ایستاد و لب برچید.
رها، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد.
رها: سلام آقا، چطوری؟
احسان: سلام رهایی، دیگه منو دوست نداری؟
رها ابرویی بالا انداخت! پسرک حسوِد
من: _معلومه که دوستت دارم!
احسان: پس چرا نی نی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو برنداشتی؟
رها دلش ضعف رفت برای این استدلال های کودکانه! آیه قربان صدقه اش
میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید!
رها: عزیزم برداشتنی نبود که... مامان تو میتونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم!
ِ
احسان: مامان منم نمی تونه!
شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست:
_احسان! این حرفا چیه میزنی؟
آیه سلام کرد. شیدا نگاه دقیق تری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد:
_وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟
آیه: خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم.
شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت:
_امیر خانم دکتر رو یادته؟
امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت:
_نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه!
صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست.
شیدا: منظورمون اون دختره نیست!
آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اویل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو
کیلینیک صدر هم کاریم؛ حتی دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم؛
البته نمره ی رها جان بهتر از من شد!
شیدا اخم کرد:
_خانم دکتر...
آیه حرفش را برید:
_لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه ست.
شیدا تابی به چشمانش داد:
_آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا!
آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه!
شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شان شما نیست!
صدرا مداخله کرد:
_شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادرِ مهدیه، بهتره این موضوع رو قبول کنی.
امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا.
امیر چشم غره ای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد.
صدرا: اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده!
شیدا و امیر متعجب گفتند:
_یعنی چی؟
صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته.
شیدا: یعنی حقیقت داره؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿 ﷽
🕊🌿
🌿
رمان از روزی که رفتی
#part63
محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟
احسان هیجان زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه! مادر زنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه!
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد.
"خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!"
صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و
سرت را بالا بگیر خاتون!"
َ آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته اش به سمت مردش می رفت...
َ روی خاک نشست.
"سالم مرد... سلام یار سفر کرده من!تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده ای؟دل من و
دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت،
یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره!
میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر
دوست دارد چون تو را پیش از من بُرد؛ اصلا تو را برای خودش برداشت و آیه را جا گذاشت!"
ِ هنوزخاک سر نشسته بود که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آن طرف مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
آیه لبخند زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را ُپر کرده بود.
نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت...
**************************************
تحویل سال نزدیک بود. آیه سفره
هفت سینش را روی قبرِ همسرش در بهشت معصومه چیده بود، حاج علی سر مزار رفته بود، فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز که غم در دل بیداد میکند!
سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزارِ شهدا رساندند. فاتح میخواندند و تسلیت میگفتند. "معامله ات با خدا چگونه بود که دو سر سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیله ی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی را وجه المعامله کردی که همه به دیدارت می آیند؟ تنها کسی که باخت من بودم... من تو را باختم... من همه ی دنیایم را باختم!"
ِ خاک بلند شد، زیرِ ِدلش درد می کرد. ساعات زیادی در سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی کشمش کشید و کمرش را صاف کرد.
فخرالسادات کنارش ایستاد:
_با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون
موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی بزرگ میشی، همه ش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سال ها بچه دار نشدید و اونم عاشق بچه ها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه کرد برای عشقتون، مواظب معجزه ی عشقت باش!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به پارت اول👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/2671
🌿
🕊🌿
✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿
✨🕊🌿✨🕊🌿
🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
🕊🌿✨🕊🌿✨🕊🌿
صبحشد، دݪمنتنگتوازدوࢪسݪام✋
تو نه یاࢪا، منبهڪــربݪادادمسݪام😂
منبـ؏فیــݪمهاےتلنگــــࢪ⚠️
پࢪوفایــݪهاےمذهبے🏞
مطاݪبخودسازےومہدویت📖
وࢪمانهاےزیباوپࢪطࢪفداࢪ📜
مگہمیشہ؏ـشقشہادتتوے
وجودتباشہتواینجا نباشے⁉️
زود باش جوین شو👇
༺♥️⃟🍃https://eitaa.com/joinchat/1408303240C1f18ec697c
#کپــــےازبنࢪممنوع❌