❮🦋🚙❯
•
•
وَهَمیٖشِـہبَـرآ؎ِقـآسِـمْهـآ
شَھـآدَتْشیٖریٖنتَـراَزعَـسَـلْبـآشَـد!シ-💙
•
•
•❮🦋🚎❯• #شهیدانه••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد #رائفی_پور
باور نداریم خدا دوربین داره!
#تلنگرانه
#کلیپ_مذهبی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔹دانشجویی به حاج آقا گفت:
حاج آقا من هر چی تو یخچالِ خوابگاه میگذارم، بسیجیهای مومن و نماز خوان میخورند.
من چکار کنم؟
حاج آقا : فامیلت را پشت ظرف بنویس، چون مومن و متدین هستند دیگه نمیخورند.
دانشجو گفت: اتفاقا پشت تمام ظرفها فامیل خودم را مینویسم ولی باز هم وقتی سراغشان میروم میبینم ظرفها خالی شدهاند.
حاج آقا گفت: فامیلی شما چی هست؟
دانشجو گفت: صلواتی
😂😂😂😂😂😂
#خنده_حلال 😂
#طنزانه😅
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
•••{🥀♥️}•••
یادے میکنێم از (شهیدمحسنوزوایی)
#معرفی_شهید🕊🥀:
شهیدمحسنوزوایی
تولد⇦ ¹³³⁹.⁵.⁵
شہادت⇦ ¹³⁶¹.².¹⁰
• • •
با پیروزی انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ و تشکیل جهاد سازندگی وی به عضویت این جهاد درآمد و راهی لرستان شد.او در تسخیر سفارت آمریکا در تهران مشارکت داشت و با داشتن تسلط به زبان انگلیسی، در نقش سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام در دوران اشغال سفارت ظاهر شد.وی جزو دانشجویان پیرو خط امام بود.با تشکیل سپاه به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آمد و مدتی به عنوان فرمانده مخابرات سپاه و بعداً، سرپرستی واحد اطلاعات عملیات فعالیت کرد.وی به دنبال حمله عراق به ایران داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد.
محسن وزوایی در ۱۰ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در عملیات الی بیتالمقدس هنگام هدایت نیروهایش بر اثر اصابت گلوله و ترکش از ناحیه ران کشته شد.پیکر وی در قطعه ۲۶ بهشت زهرا در تهران دفن شدند.نمایش «رؤیای دهم اردیبهشت» با موضوع زندگی محسن وزوایی در تالار وحدت بر روی صحنه رفتهاست.لحظه شهادت و ادغام تیپ ۱۰ سیدالشهدا و تیپ حضرت رسول در فیلم ایستاده در غبار به تصویر کشیده شدهاست.
#شهید_محسن_وزوایی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•🔬•
می گویند: تقوا از تخصص لازمتر است
آنرا میپذیرم👍✨
میگویم: آنکس که تخصص ندارد و کاری را میپذیرد
بیتقواست👌💫
شهید دکتر آقا مصطفیچمران❤️💖
#شهیدانه 🌺
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
{ڪسـےڪہ اهل دنــ🌍ـیا نیست↶
فقط با شهــ💔ــادت آرام مےگیرد🌱}
«🧔🏻🤎»↫ #پروف_پسرونه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بدون_تعارف
ابوترابراگفتند:
یاعلۍ!
مافعلتحتّیتصیرَعلیاً؟
چہڪردۍڪہ" علی "شدۍ؟
حضرت فرمودند:
إنّۍکنتُبوابّاًلقلبی
نگھباندلمبودم❤🩹!
+نگھباندلتباش🌿'!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔴#تـلنگـــر
✍شـــمع به ڪبریت گفـت: از تــو
میترسم تو قاتـــــل من هستی!!
ڪبریت گفت: از مـــــن نتــرس
از ریســـــمانی بـترس ڪه در
دلِ خـــود جـــای دادی..!
عامـــل نابــــودی انـــسان ها
تفـڪراتمنفی خودشان است
نه عـــوامل بـــیرونی..!
⛔️ #تــفکرمــنـفیممـــنوع
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر وقت چاۍ می ریختم میگفت:
بیا دو،سه خط روضه بخونیم
تا چای روضه خورده باشیم!
راوے:#همسر_شهید✨
😇¦⇔ #شهیدمحمدحسینمحمدخانی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از ˼ࢪویـان˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- شهـیدابراهیـم
همیشه می گفٺ نماز اول وقٺ، مثلمیوهاےاستڪه...؛!
#شهیدابراهيمهادی
♡
♡
زندگـــــی به من یاد داده براے داشتن آڔامش، امرۆز رو با ''خــدا ''قدمـ برداࢪم و فردا رو بھ اونــــــــ بسپارم🌸☁️
#خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*سحر و نماز شب*..🌗🌙
🎤#حجت الاسلام عالی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*خودسازۍ*..👌🏻
🎤#استادعلیرضاݒناهیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*نور نمازشب رو حفظ کنیم*...
🎤#حاج آقافاطمۍنیا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
💫وأنتَ غایة مطلوبي / تو نهایتِ خواهشِ قلب منی!
"دعای صباح امیرالمؤمنین علیهالسلام"
✨ *و این حال دلیست که هر روز از تو پُر، و از غیر، خالی میشود* ...
✨ *این نهایتِ خواهشِ قلب من است؛*
*میخواهد محل رفت و آمد تو باشد و بس!*
💫روزتون در محضر اللھ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⭕️ *فقر واقعۍ* ‼️
💎 پيامبر(ص):
💎 سخاوتمند به خدا، مردم و بهشت نزديك است.
📚 كافي، ج٤، ص٤٠.
🔰 *مصداق*
🔸مـــرد فقــیری از خدا سوال ڪرد: چرا من اینـقدر فقـــیر هستم؟
🔹خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفتهای
ڪه بخشـــــش ڪنی مـرد گفت: من چـــیزی ندارم ڪه ببخشـــــم!!
🔶 خـدا پاسخ داد: *دارایی هایت ڪم نیست؟*
🔷 یڪ صورت ڪه میتوانی *لبخـند بر آن داشته باشی! یڪ دهان ڪه میتوانی از دیگران تمجید ڪنی وحـرف خـوب بزنی!*
🔶 چشــمانی ڪه میتوانی با آنها *به دیگران با نیت خـــــوب نگــاه ڪنی!*
👌فقر واقعی *فقـر روحی* است.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم
ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم😷
🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم.
گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید؟
📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!!
گفتم خانوم محترم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه
با این تیپ شما و امثال شما هم، ویروس گناه در جامعه پخش میشه و اونقدر آثار سوء داره که از هم پاشیده شدن خانواده های زیادی و چشم چران شدن مردان جامعه فقط بخش کمی از مضراتشه !!
و این کار شما نه تنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده!
گفت من اختیارخودم رودارم و به کسی ربطی نداره وشما چشماتون رو ببندید😳
منم ماسکم رو برداشتم و گفتم پس شما هم لطفا چشماتو به روی من ، ببند😉
💢 اینجا بود که راننده تاکسی هم سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و بیرون از خونه ، قانون اینه!!
🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ...
گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم
آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت.
ماسکم رو زدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد.
اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.
✍ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطوری عکس العمل نشون میدن!
🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!!
و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن!
👈 چرا در قضیه ماسک همینقدر میفهمیم که جامعه مانند کشتی است که ماسک نزدن یعنی سوراخ کردن کشتی و ضرر زدن به همه ولی ....در قضیه حجاب ،اینو نمی فهمیم ؟ یا نمیخواهیم بفهمیم ؟؟!!!!🙄🙄🙄
👈کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم به اندازه ای که بخاطر ماسک تذکر میدیم ، تذکر می دادیم.
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#بیتفاوتنباشیم
#امربهمعروفونهیازمنکر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part88
حاج علی چندبار به پشت شانه ی ارمیا زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد...
یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند. صدرا کلافه بود.
از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامی ها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده! میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود.
******************************************
چهل روز است که ارمیا رفته است... چهل روز است که زینب با گریه
میخوابد...
چهل روز است رها سر سنگین شده است...
چهل روز است سید مهدی در خوابش می آید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه میکند:
_منو شرمنده کردی آیه!
چهل روز است مسیح و یوسف نیامده اند و خبری از ارمیا نیست...
چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست...
چهل روز است که دلش خوش است که بیخبری خوش خبری است...
چهل روز است که صدای خنده های کودکانه ی زینب در خانه نمیپیچد؛
چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد...
تقاص دل شکسته ی ارمیایی که یتیم بود و در یتیم خانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود. تقاص دل یتیم زینب بود...
دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش از پدر یک سنگ قبر بود...
چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر میخواهد!
دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش...
کمی صدای خنده، کمی...
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد:
_بابا... بابا!
قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت در خانه رفت و آن را گشود و از پله ها به پایین دوید. آیه هیچوقت نفهمید که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور که خودش همیشه میفهمید که سید مهدی پشت در است! این را فقط
خدا میداند...
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه َکج روی سرش، با زینبی در آغوش، از
پله ها بالا می آمد. مقابل در که رسید، آیه با آن چادر گلدارش را که دید، سرش را پایین انداخت و گفت:
_تازه رسیدم، دلم طاقت نیاورد، اومدم زینب رو ببینم، ببخشید مزاحم شدم!
آیه از مقابل در کنار رفت و ارمیا وارد شد. همانطور معذب ایستاده بود که آیه گفت:
_زینب خواب بود، اتاقش اون اتاق کناری هست؛ در سمت راستیشم سرویس بهداشتیه!
آیه به سمت آشپزخانه رفت. رفتن که نه، فرار کرد. مشغول گرم کردن غذایی شد که برای نهار فردا آماده کرده بود، بعدا یک فکری برای فردا میکرد.
سفره را که چید، ارمیا دست و صورتش را شسته بود و با همان لباسها و همانطور زینب در بغل، به او نگاه میکرد. چادرش را روی سرش مرتب کرد و نگاه متعجب ارمیا را شکار کرد:
_چیزی شده؟
ارمیا لبخند زد:
_شام نخورده بودید؟
_برای شماست؛ بفرمایید!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part89
لبخند ارمیا عمیق تر شد. یک نفر برایش سفره انداخته! از ماموریت آمده و
خانه ای هست که دخترکش در آن در انتظار است...
یک نفر چشم به راهش است، گرچه دلش میخواست یک نفر دیگر هم چشم به راهش باشد، حالا همین هم بس بود، نبود؟ دلش با همین ها خوش بود. دلش
زیاده خواه که نبود! همینکه چراغی روشن بود، همینکه سفره ای برایش
مهیا شد، همین که کسی به استقبالش آمد، همینکه دست های کوچکی حوله ی صورتشان را با تو شریک شوند و کسی چشم غره نرود کافی بود، نبود؟
سر سفره که نشست، زینب را روی پایش نشاند...
غذا کشید و مشغول شد؛ هیچوقت قیمه ای به این خوشمزگی نخورده بود؛ شاید آن همه غربت و جنگ و درد بود که حالا در آرامش نشسته و غذا میخورد، برایش لذت بخش است؛ شاید هم چون اولین بار است که کسی اینگونه برایش سفره می اندازد و مقابلش مینشیند تا غذا بخورد. حس های جدیدش را دوست داشت... حس خانواده! عطر حضور یک زن که جان میدهد به خانه ات، عطر نفس های دخترکی که روح خانه است؛ شاید َمرد بودن هم
قشنگتر میشود وقتی تکیه گاه میشوی برای اینها! انگشتر عقیق سید
مهدی در دست چپش میدرخشید. همان دستی که به دوِر زینب بود.
همان دستی که دخترکش را در آن میفشرد. این دست شاید دست سیدمهدی هم بود...
پدر است دیگر، شاید خود را اینگونه به دخترکش برساند! با انگشتری که عطر شهادت دارد...
آیه: زینب جان، بشین پایین! بذار بابا غذاشو بخوره، باشه مامانی؟
زینب بیشتر به ارمیا چسبید. چشمانش خمار خواب بود. ارمیا دستی روی موهای دخترکش کشید:
_من راحتم، بذارید بغلم باشه! وقتی برم، حسرت این لحظه ها با منه.
آیه: مگه قراره دوباره برید؟
ارمیا قاشق را روی بشقاب گذاشت و سرش را بالا گرفت:
_هنوز شما نگفتید که بیام! الان هم اگر جسارت کردم و اومدم به خاطر زینب بود، دلم طاقت نداشت. هر شب خواب میدیدم داره گریه میکنه!
آیه نگاهش را به زینب انداخت که چشمانش نیمه باز بود:
_هر شب این چهل شبو گریه کرده!
ارمیا روی موهای زینب را بوسید:
_شما هم این روزها رو شمردین؟
آیه: چهل روزه همه ازم رو میگیرن؛ چهل روزه دخترم بیتابه، این روزا شمردن نداره؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_برای چی از شما رو میگرفتن؟
آیه: همه میدونن رفتن شما تقصیر منه!
ارمیا جدی شد و صدایش َخش برداشت:
_این به من و شما ربط داره، حق نداشتن اینکارو بکنن؛ از کجا فهمیدن؟!
آیه: شما همکارایی دارید که براتون برادری میکنن؛ حق داشتن که از دستم ناراحت بشن!
ارمیا تلفنش را از جیب لباسش درآورد. میخواست به یوسف زنگ بزند، آنها حق نداشتند که آیه ی زیبای زندگی اش را آزار دهند. آیه مداخله کرد:
_دارید چیکار میکنید؟
ارمیا نگاهش را از روی تلفن بلند نکرد:
_زنگ میزنم ببینم به چه حقی تو زندگی من دخالت کردن و باعث ناراحتی زنم شدن!
گاهی اشکال ندارد که برای غیرت همسرت لبخند بزنی! اشکال دارد؟ آیه
لبخند زد:
_این کارو نکنید، تقصیر اونا نبود؛ مقصر من بودم! راستیتش خود بابا اصرار کرد که ببینن شما واقعا احضار شدید یا خودتون رفتید، اونا هم مجبور شدن بگن که قبلا پیگیر شدن و فهمیدن خودتون خواستید.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
«🧔🏻🖤»
در مکتب روح الله شهادتم آرزوست✌🏻💫
«🧔🏻🖤»↫ #پروفپسرونه‴
«🧔🏻🖤»↫ #پروفایل‴
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[﷽♥️]
#شـــᏪــیدانہ🥀📿
•
•
.
عکس دخترشو زده بود تو دفتر فرماندهیش
بهش گفتم مرتضی اون عکسو بردار اینجوری دلت گیره نمیتونی بپریا!
گفت نه میخوام با همه وابستگیام فدایی امام زمان(عج)بشم....
"شهید مرتضی مسیب زاده"
#نوکرارباب
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پاتوق همیشگی اش گلستان شهدا بود. زندگی نامه ی شهدا را می دانست و گاهی بین حرفهایش مثال میزدو همیشه سعی می کرد به وصیت شهدا عمل کند. صدق و راستی جز خصایلی از ابولفضل بود که هرگز حتی سر مصلحتهای ساختگی، ترک نمی شد!
😇¦⇔ #شهیدابوالفضلشیروانیان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•