ـحـٰآلِخوبِـٺروفَقَـطازخُـدآبِخوآھ!
خُـدآزِیـرقولِـشنِـمۍزَنِھ••¡♥️
•.☕️
[ اللّٰهمأَنتَعُدَّتىإنْحَزِنْتُ 🌿 ]
خدایا! بینغصهها، توپناھمنی :)) !
#تلنگر⁉️
گفت:
دوماہمنتظرم
تاآهنگفلاڹخوانندھ🎤ڪهگفتهبود..
منتشر بشھ💿
میدونیچندینوقتھ منتظرم⌚️تولدمبشھ
تابرمکنسرت🎼 ...؟!
میدونےمنتظرم⏰فیلم📹...شروعبشھ
اخهفلانبازیگرداخلشبازیمیکنه🎭، کارگردانشهمونمعروفھاست...
خیلیدلممـــیخوادمثلاونمجریه📺باشم
گفتم:🍃
ایڪاشیکممنـــتظر⏳ #صاحبالزمانبودی
اگھ انـقدرمشــتاقومنتظـــرشبودیمالان
دولت،دولــتحضـــرتقائمبود...:)♥️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪلامِ روح الله👀👇🏻
جدیٺ ڪنید در تحصیل📚
جدیت کنید در یاد گرفٺݩ معارف الهیہ🦋
جدیٺ ڪݩید در ایݩڪه خودٺان را ڂوب باربیاورید(:🌿
#جهادعلمی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part115
آیه رو گرداند و رفت. رفت و نگاه مانده بر روی خود را ندید. نگاه مردی که صبرش در این روزها زیادی زیاد شده بود.
مریم به سختی نشست، ِسرم در دست داشت کمی حالش بهتر بود.
اینجا را میشناخت، خانه ی حاج یوسفی بود، نگاهی به ساعت انداخت، ُنِه شب بود؛ باید سریعتر به خانه میرفت، زهرا و محمدصادق تنها بودند و برای شام غذا نداشتند. به سختی بلند شد و ِسرم را از روی رخت آویز برداشت. چادرش هم همانجا آویزان بود. بر سرش کشید و در اتاق را باز کرد.
صدای قاشقچنگال و صحبت میآمد. وارد پذیرایی که شد تعداد زیادی سرِ سفره نشسته بودند. زهرا به سمتش دوید:
_آبجی مریم، خوب شدی؟
با دست آزادش روی سرِ خواهرش دست کشید:
_آره عزیزم، خوبم؛ شما اینجا چیکار میکنید؟
حاج خانم به سمتش آمد و دستش را گرفت:
_خوب شد بیدار شدی؛ بیا بشین برات سوپ بیارم بخوری، حاجی رفت دنبالشون؛ نگران مادرتم نباش، خواهرم مواظبشه! بهش زنگ زدم و گفتم چی شده، اونم گفت مواظب مادرت هست تا تو خوب بشی؛ میدونی که با این حالت
نمیتونی بری خونه، مادرت نباید سرما بخوره، برای قلبش بده!
مریم: اما بیبی با اون پا دردش چطور هی به مادرم سر بزنه؟
حاج یوسفی: نترس، گفت همونجا میمونه. سید هم حواسش بهشون
هست؛ بیا بشین بابا جان!
مریم به جمعیت نگاه کرد و آرام سلتم کرد. همه با خوشرویی جوابش را
میدادند انگار همه او را میشناختند.
محمدصادق هم بود، در میان مَردها نشسته بود. دختری که لبخند عمیقی داشت بلند شد و به سمتش
آمد، دستش را گرفت و کنار خودش نشاند:
_من سایهام... اینم جاریم آیه، اینم خواهر جاریم رها؛ البته قبلش همه
با هم دوست بودیما، یکهو همه فامیل شدیم؛ اون آقاهه که از همه خوشتیپتره محمد همسِر منه، بغلیشم آقا ارمیا برادر شوهرم آقایوسف و آقامسیح دوستای آقا ارمیا و اونی که بچه بغلشه، آقا صدرا همسر رها؛
این دوتا فسقلی هم مهدی و زینبن که بغل باباهاشون نشستن دیگه، این
از ما... حالا غریبی نکن عزیزم!
مریم مات اینهمه صمیمیت ناگهانی سایه شده بود. با صدای گرفتهاش اظهار خوشوقتی کرد که محمد رو به سایه گفت:
_سایه جان، عزیزم! نمیخوای سرم رو از دست مریم خانم در بیاری؟
سرمشون تموم شدهها!
سایه لبخندی به پهنای صورت زد و دوباره دسِت مریم را گرفت و بلند کرد
و به اتاق برد؛ سایه بود دیگر... گاهی عجیب احساس صمیمیت میکرد!
مسیح خیره به راهی که رفته بودند ماند. این دخترِ آرام، عجیب برایش
جذاب شده بود. نگاهش را به دنبال خود میکشید؛ نامش را در ذهن تکرار کرد "مریم!"
نمیدانست تنهایی و غربت این دختر است که اینگونه ذهنش به دنبالش میرود یا چیزی فراتر؟ شاید او هم دلش هم نفس میخواست؛ شاید او هم داشت به چشم یک خواستگار نگاه میکرد... به
دختری که پدر بود، مادر بود، همهکس بود برای خواهر و برادر کوچکش.
نگاهش را به محمدصادق دوخت... دوست داشت بیشتر بشناسد این
خانواده را، دوست داشت بهتر درک کند این زندگی را؛ اصلا نمیدانست که میتواند با زنی زندگی مشترک تشکیل دهد؟ بعد از اینهمه سال که نتوانسته بود کسی را شریک زندگی اش کند، این دختر عجیب به دلش نشسته بود.
ارمیا رد نگاه مسیح را گرفت... برادر بود دیگر، یک عمر با هم بزرگ شده بودند؛ یک عمر بود که سر یک سفره نشسته و با هم روزگار گذرانده بودند، خط نگاه برادر را میشناخت... رد نگاه مانده بر راه آن دخترک، شبیه رد نگاهی بود که بیشتر از سه سال قبل به دنبال آیه میرفت؛ شاید
مسیح هم دلش رفته بود؛ شاید مسیح هم دلش آرامش میخواست...
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part116
چیز عجیبی نیست برای مردی که در این سن و سال است و هنوز مجرد است. ترسهای مسیح را خوب میشناخت. خیلی به خودش شباهت داشت... مثل یوسف... یوسف هم خط نگاه مسیح را دید و دلش گرفت؛
انگار این برادر هم قصد رفتن کرده بود؛ انگار مسیح هم چراغِ روشن خانه و عطر غذا میخواست؛ انگار مسیح هم خانهای پر از صدا و لبخند میخواست؛ انگار دلش خانواده میخواست؛ مگر خود یوسف دلش نمیخواست چیزی شبیه به آنچه ارمیا دارد، داشته باشد؟!
حاج یوسفی خودش را به سمت ارمیا کشید و زمزمه گونه در گوشش
گفت:
_نگفته بودی بچه داره!
ارمیا با تعجب گفت:
_مگه فرقی داره؟
حاج یوسفی بیشتر ابرو در هم کشید و ارمیا زینب را روی آن پایش نشاند تا صدای حاج یوسفی را نشنود:
_فرق نداره؟! تو با این شرایطت رفتی با زنی ازدواج کردی که بچه داره؟
ارمیا: اگه من بچه داشتم چی؟! اونموقع اشکال نداشت؟
حاج یوسفی: اینا رو با هم مقایسه نکن!
ارمیا: چرا نکنم حاجی؟ از شما انتظار نداشتم، آیه و زینب تمام آرزوی من از زندگیان!
حاج یوسفی: خیلی زود پشیمون میشی!
ارمیا: پشیمونی؟! اگه به پشیمون شدن باشه آیه باید پشیمون بشه که سرش کلاه رفته، مگه من چی دارم؟ بهجز یک قلب عاشق چی براش دارم؟ اون منو به اینجا رسونده؛ نگاه به چادرش کن حاجی...
یه روزی بود که تصور ازدواج هم نداشتم، یه روز بود که عاشق زنی شدم که قید و بندی توی رفتارش نداشت؛ یه روزی با خدا قهر کردم از اینکه نتونستم با اون دختر ازدواج کنم، اما خدا بهجای قهر بهم هدیهی با ارزشتری داد.
خدا بهم آیهای رو داد که چادرش قید و بند داره! آیهای که نمازش تماشا داره، آیهای که لبخندش محجوبانههست و صدای قهقهاش گوش فلک رو کر نمیکنه؛ آیه و زینب همه آرزوی منن!
حاج یوسفی: دوست داشتن و بیتابیهاتو دیدم که این برام عجیبه، اونهمه عشق برای زنی که بچه داره؟
ارمیا کلافه شد: بچه داره، جذام که نداره حاجی!
حاج یوسفی: یه روزی همین بچه پشیمونت میکنه!
ارمیا: همین بچه باعث شد دل مادرش با دل من راه بیاد، من آیه رو از زینب دارم و اینو میدونم که اگه زینب نباشه دنیا رو نمیخوام؛ من عاشق این مادر و دخترم!
زینب خودش را بیشتر به ارمیا چسباند و توجه ارمیا را خود جلب کرد.
زینب لب ورچیده بود و او را نگاه میکرد. ارمیا سرش را بلند کرد و دید همه ساکت نشسته و بدون توجه به غذاهایشان به آنها نگاه میکنند.
تنها آیه بود که چشمانش به بشقابش میخ شده بود؛ انگار بدون توجه صدایش بالا رفته بود و همه متوجه شده بودند.
ارمیا لب به دندان گرفت و با درد چشم هایش را بست و دقایقی بعد گفت:
_آیه!
آیه تکان نخورد... زینب هقهق کرد، طفلکش ترسیده بود. صدای هقهق
زینب که بلند شد، آیه نگاهش را تا دخترش بالا آورد. دستانش را برای
دخترش باز کرد و زینب از روی پای ارمیا بلند شد و از روی سفره گذر کرد و خود را در آغوش مادر انداخت، آیه دخترش را نوازش میکرد.
حاج خانم گفت:
_حاج یوسفی منظوری نداشت؛ تو رو خدا ببخشید!
ارمیا بلند شد و سفره را دور زد. رها از کنار آیه بلند شد و ارمیا جایش نشست. مریم با تعجب نگاهشان میکرد. ارمیا آرام گفت:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
✿⃟🌿✦
#آیتالله_مجتهدی:
گاهے وضو بگیروروبہقبلہبنشین
و تسبیح روبردار؛صدباربگومـن #چہڪسےهستم؟!!
#امامعلےعلیہالسلام میفرمایند:↓
تعجبمےڪنمازڪسےڪہبہدنبال گمشدهےخودشمۍگردد،ولےبہ
دنبالخودشنمۍگردد!!
خودمان را گم کرده ایم... :
☆~☆
••
یڪی از مزیت حرف زدن باخدا اینه ڪه
لازم نيست منظورتُ براش توضيح بدۍ
اِنَّرَبُّڪَیَعْلَمُ ♥️
خدابهحالِتوآگاهاست..🌿
🏴⃟🥀
-
مادردوبخشاست: «ما» و «در»...
وقصہیتیمۍ «ما» ازڪنار«در»
شروع شد(:!'🖤🕯••
-
-
🏴⃟🥀¦↫ #فاطمیھ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگــࢪ
دقتکردیوقتےشارژِگوشیت ؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیشبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛توحالتِوضعیتقرمزه‼️
بایدسریعتقواتوبزنیبہشارژ(:📲
اللهم عجل الولیک الفرج
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ازفاطمه اكتفا به نامش نكنيد
نشناخته توصيف مقامش نكنيد
هر كس که در او محبت زهرا نيست
علامه اگر هست سلامش نكنيد
#یاصدیقهالشهیده🥀
#ایامفاطمیه💔
#شهادتمادرمزهرا_س_تسلیت🥀
#الّلهُـمَّعَجِّـلْلِوَلِیِّکَــالْفَـرَجْ
Mehdi Rasooli - Madare Ghamkhar (128).mp3
3.99M
•🖤دَردِ حِیدَر ، داغِ مآدَر ، غَریبـيِ حَسَن..!
مظلوممادر،بےکسمادر،میدویدتوکوچہیہنفس مادر💔😔
الهےمادربراتبمیرمکہنفساتپردرده💔
#مداحے
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
••قَدْڪَمٰانننَہ••
--آقٰاسَلامْ🖐🏻
--رُوضِہْمٰادَرشُرُوعْشُدْ . . .💔
🥀| #وایمادر
🌷ازشوقشھادٺ🌷
یڪمسخنبگویـیــم📻📞 فاطمیہنزدیکہ... چہاحساســےدارید؟ https://harfeto.timefriend.net/1637670648
سلام علیکم
منم کلا ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) دارم اصلا فاطمیه برام با محرم خیلی فرق داره😔🖤
گناه جاریه
گناهیہڪہبعدازمرگادامہداره :|
اماثوابجاریہ
ثوابیہڪہبعدازمرگهمادامہداره
امااینتویۍ
ڪہانتخابمیکنے
ثوابڪنےیاگناه؟!!!
چہخوبمیشہآدمباسهلانگارےو
توجیحگناهاش
ثوابشوبہگناهجاریہتبدیلنڪنہ:)♥️
#اهلجهنم نباشیم:)
#امــربہمعروفونهےازمنڪر
#تفکر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امام علی (ع) میفرمایند:
گناهان😔 درد هستند
و استغفار🥺 داروست
و درمان😍(گناهان😞) این است ک دیگر تکرار نشوند
⛈°~ #حدیثگرافی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبجمعههوایتنکنممیمیرم💔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
[﷽♥️]
#تـــــلنـگـــر 📄🔗
نکته ای کوتاه ولی مهم...
همیشه یه اصل هست که میگه
اگه تو نفس خودت «افکار»را مشغول نکنی اون شمارا مشغول میکند.
•.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهداییم🌹
دلگیرنبـاش!
دلتڪهگیرباشدرهـانمیشوے!
یادتباشد؛
خدابندگانشراباآنچهبداندلبستهاند
میآزماید..🌱!
#شهیدمحمدابراهیمهمت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#سلام_بر_ابراهیم
☘آقا ابراهیم صبــــح ڪہ نہ
تمام عمرمان بہ خیــر مے شود
اگر سایہ اےاز خلوصتان بر اعمالمان افتد.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
.
امروزجمعست
روزمولـٰآمون
اگهواقعـاًمسلمآنی...!
کآرۍکنامروزامآمزمـآنلبخندۍبزنه
وبگه:
روسفیدمکردۍ
.
درجریآنیکهچقدرازطرفتوعفو
ازخدآخواسته؛))؟!!...🖐🏿👀
.
#درجـریآنیمشتی؟!...📌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⧙🌿🐢⧘
-
-
هَممَسیـرِبـٰادخواهَمشُد
رَهـٰاخـواهَمشُدتـٰاآبۍهـٰاخواهَمرَفـت...!
-
-
⧙🐢🌿⧘ ⇠ #شھیدانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•