eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
645 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی _باید سریعتر جمع‌وجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلی‌کوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم! مسیح گفت: _باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله. ارمیا دست روی شانه‌ی برادرش گذاشت: _توکلت به خدا باشه! مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کرده‌ای برادر! مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت: _خدا بخیر بگذرونه! ********************************************** وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند، همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلی‌کوپتر انجام شده و حرکت کرده‌اند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند. عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت... خدایا دیگر چه قصه‌ای را شروع‌کرده‌ای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد... ********************************************* مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش‌‌ میسوخت؛ قفسه‌ی سینه‌اش درد داشت و شکمش میسوخت... درد داشت و یاد مادر و بچه‌ها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت؛ باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟ ناله‌ای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید: _مریم جون، به‌هوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟ مریم به سختی گفت: _آب... خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد. هوشیاری‌اش بالاتر می‌آمد و دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد با بی‌حالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند. مریم: تو کی هستی؟ -من سایه‌ام! منو یادت میاد؟ مریم: سایه؟ _خونه‌ی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات ِسرُم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته هست؟ _الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش می‌آمد. زنانی که به او حمله کردند، حرف‌ هایشان، کتکهایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان شکسته هایم بعد تو 2⃣فصل دوم از روزی که رفتی ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد: _چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟ صدای سایه آمد: _هیچی؛ من حرفی نزدم! مریم: اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته هست؟ چه بلایی سرم اومده؟ دکتر: یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه‌کم آروم باش! چیزی نیست، به‌موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته هست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته! بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست! آرامبخش در رگ‌هایش که جریان یافت دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد... صدا می‌آمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای ناله‌ای آمد که گویی از دهان خودش بود. -انگار بیدار شده! -آره؛ مریم خانم، بیدارید؟ _کی اینجاست؟ _سایه‌ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن! در تاریکی چشمان مریم مسیح نگاهش به ان باند پیچی هایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثاِر باقیمانده‌ی آن هجوم ناجوانمردانه! حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد: _چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم. ارمیا به دفاع از آیه‌ی این روزهایش برخاست: _نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به‌خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید رو سیاه شدم. ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد. رها دست آیه را در دستش گرفت: _دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه‌ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازل‌های خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه‌ی تو، بچهی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقا ارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده‌اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعاً به‌خاطر زینب راضی شدی، الان به‌خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست. َ آیه با پر چادرگل دارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت: _دیشب مهدی اومد به خوابم. ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیه‌اش نگاه کرد. دلش میخواست دست‌های همسر کمی بی‌وفا شده‌اش را بگیرد و بگوید "اشک نریز جانکم! ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل دوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
•°~🥀✨ گربمیران‌مرا‌جانان‌دوباره‌جان‌دهد میدهم‌صدبار‌دیگر‌جان‌برای‌فاطمه🖤(: 🌿 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°~🦋🌱 اگه‌میخوای‌خوشحال‌باشی، سعی‌کن‌فقط‌خداروراضی‌نگه‌داری نه‌آدمارو :)💛' اینوبنویسیدبزاریـدلایِ‌یه‌کتـاب‌یه‌روز لازمتون‌میشه ازماگفتن‌بود!😄✋🏽 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 🌷شهید سلیمانی: هر ایرانی باید در خانه خود یک عکس شهید داشته باشد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌴امام رضا علیه السلام میفرمایند: 🔵 به چند چیز است: ۱- صبور بودن. ۲- گشاده‌ رویی. ۳- همسایه‌ داری. ۴- خوش‌ رفتاری. ۵- ترویج ‌کارهای‌ نیک. ۶- خودداری از آزار و اذیت دیگران. ۷- خیر‌خواهی و مهربانی با مومنان. 📚تحف‌العقول،ص۴۱۵ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨✨✨ هَـر‌زَمـٰآن‌ڪِـه‌دور‌هَـم‌‌جَمـع‌بـُودیـم‌وَ‌احسـٰآس‌ مـۍ‌ڪَرد‌بَح‌ـث‌بـِه‌غیبَـت‌ڪِشیـده‌شُـده،‌آرام مَـرا‌تِڪـٰآن‌مـۍ‌داد‌و‌َ‌بـٰآ‌لبخ‌َـنـد‌وَ‌شُـوخ‌طبـعـۍ‌ هَمیشگـۍ‌اش‌مـۍ‌گُفـت:‌ مـٰآمـٰان‌بیـدار‌شـُو‌‌بیـدار‌شـُو..🔅🚫-! ‌↵‌‌‌‌شَهیـد‌نَـویـد‌صَفـر؎‌✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•.☕️ [ اللّٰهم‌أَنتَ‌عُدَّتى‌إنْ‌حَزِنْتُ 🌿 ] خدایا! بین‌غصه‌ها، توپناھ‌منی :)) !
دلِ‌مان‌تنگِ‌رخِ‌توست . . . علمدارِعلی💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☫ 💌 شـــــهـید باقـــــر طبـاطبـائـى : نيـــــتها را خالص ڪــــــنيد و يقيـــــن بـــــدانيد هـــــر اندازه ڪـــــہ نيتـــــها را پـــــاڪ ڪـــــرده و آنچـــــہ در تـــــوان داريـم بـــــڪار گيــريم بـــــہ همــــــــــان‌اندازه نـــــصرت‌الهی نصيـــــبمـان خواهد گشتـــــ.✨
18.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹همه امیدها به اوست... " امیدِ همه " 🌱 الحمدالله که دل ما را برای خون جگری انتخاب کردی ❣❣❣ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. . اگر‌ڪار‌خوب‌انجام‌میدۍ..دمت‌گرم ولۍ‌براۍ‌بھشت‌نباشہ!براۍ‌‌رضاۍ‌خدا‌باشہ(: مشترۍ‌بھشت‌نباش🚶🏻‍♂!