🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part133
رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید!
یکنفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانوادهاش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقهی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمد صادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود.
صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد:
ِ_چشمم روشن! از کی رفیِق نیمه را
شدی؟من بمونم و خانوم بره؟ منو
باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها
بره... نامرد رو ببینا!
رها کلافه از غر زدنهای صدرا گفت:
_بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده به در؟ شرایط بحرانیه دیگه!
صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛ انگار اصال نمیفهمید طاقت دوری از این خاتوِن سیه چشم چقدر برایش سخت است:
_تو هم بمون با هم بریم.
رها از این بحث خسته شده گفت:
_اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟
صدرا: هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز.
رها: آخه چرا؟
چرل گفتن دلتنگ شدن ها اینقدر سخت است؟چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهیها زیاد میشود بیموقع لبها بسته میشود،
شود و دِل عزیزت را َترک که نه،َ میشکند.
صدرا کلافه دستی در موهایش کشید:
_اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟
رها خندهاش گرفت:
_اون اصلا مرخصی نداره که بیاد!
صدرا:پس چرا ارمیا داره میاد؟
رها: مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده.
صدرا: پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم!
****************************************
آیه سوار ماشینش شد. تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد.
نگاهی به لیست خریدهایی که سید محمد داده بود کرد. بهجز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید. دنده را جا زد و حرکت کرد. تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترِل خودرو از
دست آیه خارج شد. خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنهی دلخراشی ایجاد کرد. چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی نفهمید.
****************************************
ارمیا کلافه راه میرفت. تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود.
خواست بگوید از فروشگاه وسایل سفری سر خیابان یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خرابشده بود نگران بود و دلشوره داشت؛حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود.
بالاخره تماس وصل شد:
_چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
چشامۅمۍبندم𝄒🌿
مۍگِریَم..مۍخندم
تنهایۍشیدایۍحرفاۍرویایۍ❪♥️❫''
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Haram Nadide.mp3
15.54M
⌗♩منم اون حسرتیھ حرم ندیدھ🙂
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت..🚶♂
آبۍبرمیداشتوقبورشهدارومۍشست!🌧
میگفت:باشهداقرارگذاشتمکهمنغباررو
ازروۍِقبرهاۍآنهابشورموآنهاهمغبارِ🌪
گناهروازروۍِدلمنبشورند!-
.
#شهیدرسولخلیلی |♥️
ابوتراب را گفتند:
یاعلی! ما فَعَلتَ حتَّی تَصیرَ علیّاً ؟!
چه کردی که علی شدی ؟!
فرمود: اِنّی کُنتُ بَوّاباً لِقَلبی..
- نگهبان دلم بودم !
خیلی حرفه ها
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از توفاطمیهها
رزقِ یه سالم رو میگیریم!♥️
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
وَقتـۍتَنبـلیمیڪُنیوَمیـگذَر؎..!
جُملہ؎ِ"توفیـقندآشـتَم"رـٰابَھـٰانہنَڪن..شَھـٰادترـٰا،بہاَهـلِدردمیـدھَند...シ!
#شَہیداَحمدمشݪب..シ!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part134
_سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
_ایشون تصادف کردن.
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدنهای سید محمد و صدرا جوابی نداد.
ارمیا: خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سید محمد به دنبال ارمیا رفتند.
ِ خیابان ترافیک بود. ارمیا از لابه
لای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سید محمد دویدند.
صدای آمبولانس و چراغ َگردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!
_از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم.
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونهای!
_اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن
نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند.
ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
_ارمیا: اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من.
_سروان: شما از کجا میدونید؟
_ارمیا: لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده.
_سروان: باید به بچههای انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟
ارمیا: بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه.
صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیهاش رفت. زنی را دید که به آیهای که روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد. ارمیا به سمت آیه اش دوید و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند.
آنها را میشناخت، سید محمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم دیوانه را از آیهی شکستهی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد.
سید محمد روی شانهی او زد و گفت:
_خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا!
ماموران به ارمیا رسیدند:
_شما سرگرد هستید؟
ارمیا سری تکان داد:
_ارتش.
سروان: با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو
منتقل میکنن.
ارمیا تشکری کرد و به سید محمد گفت:
_با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته!
سید محمد دوید و در لحظهی آخر وارد آمبولانس شد.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part135
صدرا گفت:
_کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره.
ارمیا: اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛ انگار اندازهی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده.
تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند صدرا به رها خبر داده بود و رها
به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه،
رها به کلانتری رفت. دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند و صحبت میکردند. صدرا مشغوِل تعریف کردن حادثه بود که رها سلام کرد. جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت:
_آیه خانم چطور بود؟
رها: هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسهی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دندههاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز
فرار کرد دکتر؟
دکتر مشفق دستی به صورتش کشید: _نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم.
رها: روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود!
دکتر صدر: اشتباه از من بود.
همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد:
_باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم.؛احتمال میدم اون ما رو
همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوقالعاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبهی هفت کنکور هنر رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه مارو دور بزنه؛ فقط به فکر تامین امنیت آیه بودیم.
رها: مگه چنین چیزی ممکنه؟
دکتر مشفق:حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشمهاش زیادی هوشیار بود.
رها: و زیادی با دقت صحبت میکرد.
دکتر صدر: این اشتباه از همهی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت میکنیم.
صدرا: پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟
دکتر صدر: ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن.
صدرا: پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن.
آیه لبهای خشک و سنگینش را به سختی تکان داد:
_مهدی...
ارمیا گوشهی اتاق تکیه داده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشِی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی
زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد.
سید محمد دست روی شانهی ارمیا گذاشت:
_گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره بههوش میاد زمان و مکان رو گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی.
ارمیا نگاه از پنجره نگرفت و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت. دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته شود. به رفاقت سه سالهاش با سید مهدی پشت کرد و آیه را خودخواهانه برای خود خواست. گاهی در عذاب بود از این کشمکش درونی. آیه حق کدامشان بود؟ حق ُنه سال زندگی عاشقانه باسیدمهدی؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨