eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
≼🖤💣≽ حضرت‌آقاتوی‌خونہ‌یکۍاز شھدابودن‌کہ‌یکۍمیگہ: - هدف‌همہ‌ے‌بچہ‌های حضرت‌آقاهم‌فرمود:هدفتان‌شھادت‌نباشد؛هدفتانانجام‌تڪالیف‌فوری‌وفوتۍباشد گاهۍاوقات‌هست‌کہ‌اینجورتڪلیفۍ منجربہ‌شھادت‌میشود؛گاهۍهم‌بہ‌شھادت منتفۍنمیشود🖐🏿'! ‌ ️️•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|🍃°|شهادت میخوای؟! پس بدان ڪه . . . •|❣️°| تنها ڪسانی می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°| •|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ •|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°| باید ڪُشت!! ←منیت را→ ←تڪبر را→ ←دلبستگی را→ ←غرور را→ ←غفلت را→ ←آرزوهای دراز را→ ←حسد را→ ←ترس را→ ←هوس را→ ←شهوت را← ←حب دنیا را← باید از خود گذشت•|👣°| •|✌️🏻°|باید ڪشت «نَفس» را شهادت دارد!•|🥀°| •|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست... باید شویم تا شهید شویم! بايد اقتدا كرد به شهدا•|💛°| •♥️ ️️•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
Ꮺــــوگࢪافے "وَبِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ‌فَلاتُبْعِدني.." وچه‌خوشبختم‌من‌ڪه‌تو‌رادارم _رَب🌻 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‼️⚠️ چراڪارایی‌روڪه‌خداگفته انجام‌بدین‌تاپیش‌مـن‌عزیـزبشیـد روانجام‌نمیدیم‌ولی‌حاضریم ڪارایی‌روڪه‌مردم‌دوست‌دارن رواونم‌باانگیـزه‌خیلـی‌زیاد‌انجام‌بدیـم تاپیش‌اوناعزیزبشیـم🚶‍♂! ❰ !❱ ❰❱ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[♥️] 📄🔗 ☝️🏻 میدونی‌خوب‌بودن‌‌فقط‌به‌این‌نیست‌ ڪه‌همش ‌نمازبخونی‌وقرآن‌بخونی‌و... چه‌پسر‌چه‌دختر‌بلندبشی... چارتادونه‌ظرف‌بشوری‌ جارویی‌بڪشی🤗 تمیزڪنی‌خونه‌رو‌بی‌منت😉 به‌خاطراینڪه‌لبخندبه‌لب‌مادر یا پدر یا همونی‌ڪه‌پیشش‌زندگی‌می‌ڪنی بیاری خودش‌ڪُلی‌می‌اَرزه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⛓👥 انسان با سه چیز مغرور میشود:)👇🏿 ➊ نام بزرگ ➋ خانه‌مقـبول ➌ لباس‌مقبول اما افسوس که بعد از مرگ . . .🚶🏻‍♂ ➊ نامش مرحوم ➋ خانه اش قـبر ➌ لباس اش کفن •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امام حسن مجتبی‹علیه السلام›: فرومایگی این است که سپاس نعمت نگذاری!🧡 [تُحَفُ العقول ص ۲۳۳] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
📢 یڪـــــ 📄🔗 گـــاهے چــه راحـت غیبت میڪنیـم ❗️ چــه راحـت دروغ میگویـیم ❗️ راحـت با پدر و مادر تنــدے میڪنیـم ❗️ در خیابان ڪه راه میرویـم چـه راحـت این طـرف و آن طـرف را نگاه میڪنیــم و ڪنترل نگاه را به فراموشے میسپاریـم ❗️ چه راحــت از نامحرم دلبرے میڪنیم ❗️ چـه راحـت تنبلے میڪنیـم❗️ چه راحت بیخیال میشویـم و چه بے هدف زندگے میڪنیم ‼️ گـاهے چـه راحت از شـــــهدا فاصله میگیریم❗️ چه راحت دل مولا را میشڪنیـم⁉️ چه راحت خداحافظ حـــــسین میگوییم❗️ گــاهے طــورے غــرق زندگے و روز مرگے میشویـم ڪه فرامـوش میڪنیم ڪجا بودیـم و ڪجا هسـتیم❗️ ڪــــــه بودیم و چـــــه شدیم ...⁉️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی از اتاق خارج شد و رو به حاج علی گفت: خوابش برد. فخرالسادات که برای دیدن او آمده بود بلند شد و گفت: خیلی خسته است. من فردا صبح میام دوباره. اگه مزاحم‌ نیستم! زهرا خانوم بلند شد و دست فخرالسادات را گرفت: مزاحم چیه؟شب اینجا بمون. کجا میخوای بری؟ فخرالسادات: محمد و سایه میخوان بیان. برم خونه بهتره! حاج علی: آقا سید هم میاد همین جا. تعارف نکنید سید خانوم! آیه: بمونید دیگه مامان. زینب و ارمیا خوشحال میشن صبح شمارو ببینن! همین دورهمی ها بود که حال و هوای فخرالسادات همیشه تنهای آن خانه‌ی خاِک ُمرده پاشیده را عوض میکرد. ********************************************** سید محمد کنارِ ارمیا نشست و اشک چشمانش را پاک کرد: خیلی مامان رو تنها گذاشتم. اگه اون روز خونه بودم،این اتفاق نمی افتاد. اشک چشمان ارمیا را پر کرده بود: مرگ حقه پسر!تو چرا این حرف رو میزنی؟عمر دست خداست. ایلیا که سعی میکرد مردانه، اشک هایش را پنهان کند با دیدن اشک چشمان پدر و عمو، اشک از چشمانش راه پیدا کرد و هق‌هقش را در سینه ی حاج علی‌خاموش کرد. مرد هم که باشی، بعضی وقت ها دلت زار زدن میخواهد.مرد که باشی، مردانه زار زدن را بلدی. مرد که باشی،مردانه تکیه گاه میشوی و اشک هایت بی صدا میشود و تکاِن شانه هایت، همان زار زدن دلت میشود... سید محمد: دیگه تنها شدم. دیگه هیچ کس برام نمونده. چطور بی کسی رو طاقت بیارم؟چطور طاقت آوردی ارمیا؟ ارمیا: تو زن داری، بچه داری، زینب رو داری، ما رو داری. بی کسی یعنی هیچ کس منتظرت نباشه. یعنی شبا که میترسی، کسی نباشه بغلت کنه و بهت بگه نترس، من هستم!تو بی کس نیستی. سید محمد: اگه پیشش بودم اینجوری نمیشد. تو تنهایی رفت. حداقل نبودم که دستش رو بگیرم. نبودم که تلاشمو بکنم. نبودم. ارمیا من خیلی وقته نیستم و اون خیلی وقته تنهاست.اگه آیه نمیومد بهش سر بزنه، معلوم نیست چند ساعت و چند روز جنازه‌ی مادرم تو خونه میموند. ارمیا خواست چیزی بگوید که صدایی مانع از حرف زدنش شد: روزی که گفتم زنم بشه، همتون گفتین عمو دنبال هوا و هوسه. اون روز همتون منو با چشم بد دیدین. اگه ازدواج کرده بود، تو تنهایی نمیمرد. سید محمد ابرو در هم کشید: ما با ازدواجش مشکلی نداشتیم. عمو غرید: پس چرا نذاشتین زنم بشه؟ سیدمحمد: چون زن داشتین. عمو متعجب گفت: یعنی چی؟ سیدمحمد: چطور اجازه میدادیم مادرمون زن دوم بشه؟مادرمم راضی نبود بره سر زندگی جاریش خراب بشه. بهش گفتیم ازدواج کنه، گفت با غریبه نمیتونه چون براش حرف در میارن. با شما هم نمیتونه ازدواج کنه چون زن داشتین. اینها به کنار، مامان میگفت براش غیر قابل قبوله که بخواد ‌با برادرِ شوهرش زندگی کنه. سالها برادر بودید، نمیتونست با این موضوع کنار بیاد. عمو: باورم نمیشه. با این فکرای احمقانه یک عمر تنها زندگی کرد؟ سیدمحمد: احمقانه نبود عمو!اعتقاد بود. حرف دل و باورِ عقلش بود. مامان تنها موند چون تنها راهی بود که داشت. ِ ارمیا دست سیدمحمد را گرفت: خدا رحمتش کنه.مادر خیلی خوبی بود. عمو پوزخندی زد: چه عجب شما تشریف آوردید. این قدر فخرالسادات سنگ تو رو به سینه زد، حتی تو خاک سپاریشم نبودی؟ ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی سیدمحمد: عمو... ارمیا: شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود. بیمارستان بستری بودم. میدونم که منو میبخشه. عمو: از اول هم ازدواجت با آیه اشتباه بود. بدبخت کردیش. این همه سال داره لگن میذاره... سید محمد حرفش را برید: بسه عمو. دوباره شروع نکنید. عمو پوزخندی زد: خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه افلیج رو... سیدمحمد این بار بلند تر گفت: بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست! ارمیا: اشکال نداره سید. من خوبم. بعد رو به عمو کرد و گفت: من شرمنده ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کرده. حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رِگ گردن بیرون زده میکرد، دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند. ارمیا عاقل تر از آن بود که وارِد بازِی این مرد شود. ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد و به سمت خانه دوید. میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را صدا کند. آیه که نگراِن حاِل ارمیا بود سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند. آیه: چی شده ایلیا؟بابات کو؟ ایلیا: دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم. مامان بابا دوباره مارو تنها نذاره؟ آیه دستی به صورت ایلیا کشید، نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سید محمد و عمو افتاد. باز شروع شد!بعد از این همه سال.... ********************************************* ارمیا تازه از پل دختر آمده بود و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند. آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیا صحبت کند. همیشه کسی بود و یا کسی می آمد. از همه بدتر زینِب دلبندش بود که لحظه ای از ارمیا دور نمیشد. نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد. ِ این بار گرچه باور این بارداری برای خودش هم غیر ممکن بود. او سالها بچه دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از 8 سال، زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه‌ی این روزهایش بود. معجزه ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی هایی که گذرانده بود. هیچ وقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه ای به بچه دار شدن دارد یا نه.رابطه ی خوبش با زینب سادات می توانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوِق سید مهدی دست بزنند و آن را حق زینب سادات میدانست و در حساب او پس انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن پول‌ها هم نمیشد و میگفت ماِل یتیم است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای اعتقاداتش میماند... مشغوِل پهن کردن سفره بودند که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه اش. حاج علی و زهرا خانومش. آیه از فخر السادات پرسید: مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟ فخر السادات از آشپزخانه بیرون آمد: نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کسی هست. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم،همسرش انجام شد. سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد. یکی منقلب از حال بد و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حال محبوب. ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلت همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه اش را چه شده...آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دست‌هایش را در دست گرفت: چی شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر! آیه لب‌هایش را به لبخندی باز کرد: خوبم. نگران نباش! ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟ ارمیا: فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی!فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی ونمیتونی بگی. بگو آیه جان!بگو. آیه: چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش. ارمیا: پس بیا بریم دکتر. آیه: کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم. ارمیا: نه!اول بگو بعد میریم . با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره جانان! آیه: آخه الان؟اینجا؟دم در دستشویی؟ ارمیا سرزنش گونه صدایش زد: آیه! آیه: باشه. نفس عمیقی گرفت: من حامله ام. ارمیا نگاِه ماتش را به آیه دوخت. لحظاتی گذشت و ارمیا ناباور به آیه اش نگاه میکرد. باورش نمیشد. واژه ی پدر در سرش چرخید. لذتی شیرین در جانش نشست. دوست داشت پدر بودن را. لحظه ای تصویِر نوزاد کوچکی در آغوشش دید. غرق این لذت شیرین بود که صدایی تصوراتش را بر هم زد: بابا! صدای زینبش بود. یک لحظه حس بدی در جان ارمیا ریخته شد. وجدانش درد گرفت. چطور توانسته بود حتی لحظه ای فراموش کند؟چطور توانسته بود لحظه‌ای بابا گفتن دخترکش را از یادببرد؟چطور میتوانست از یاد ببرد سالها پدر بودنش را. خجالت کشید از زینبش: جانم بابا؟ زینب سادات: مامان فخری گفت نمیایید؟ ارمیا دست آیه را که در دست داشت بوسید و آرام زمزمه کرد: ممنون. بعد لبخندی به زینبش زد: بریم بابایی. دست زینبش را در دست دیگرش گرفت. لبخندی به این جمع چهار نفره زد و لبخندش را آیه دید و نفس راحتی کشید. با عذرخواهی ها و تعارفات دوباره همه مشغول شدند. ارمیا بشقاب غذای آیه را برداشت و بشقاب دست نخورده ی خودش که فقط در آن برنج کشیده شده بود را مقابل آیه گذاشت. آیه اش از بوی مرغ بدش می آمد و ارمیا خوب شش دونگ حواسش را به خانواده اش داده بود. کمی حواسش به غذا خوردن زینب بود، کمی به آیه و کودک در بطنش و در آخر خودش با بی حواسی تمام غذایش را خورد. آیه آسوده خاطر از برخورد ارمیا، کمی قیمه روی برنجش ریخت و مشغول شد. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥روایتی از حضرت نوح بعد از آنکه حضرت نوح نفرین کرد و همه کفار غرق شدند ، فرشته ای در پیش او ظاهر شد . شغل نوح کوزه گری بود، کوزه هائی از گل درست می کرد . فرشته کوزه ها را از نوح می خرید و همانجا آنها را می شکست . نوح ناراحت شد و اعتراض کرد . فرشته گفت: من آنها را خریده ام و اختیارش را دارم . نوح گفت: من صانع آن هستم . فرشته گفت: کوزه هایی ساخته ای نه اینکه خلق کرده ای من که آن را می شکنم تو ناراحت می شوی چطور نفرین کردی که این همه خلق خدا هلاک گردند؟ ! بعد از این قضیه آنقدر گریه کرد که نامش نوح گردید . 📙داستانهای پراکنده از آثار شهید دستغیب، ج 2، ص 37 ✍ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‌ شماهایادتون‌نیست‌ومنم‌یادم‌نیست‌چون تواون‌زمان‌نبودم...🤷🏻‍♂ ولےیه‌زمانی‌توجبهه‌یه‌فرمانده‌داشتیم‌به نام‌حاج‌احمدمتوسلیان‌کہ‌بخاطربکاربردن یک‌کلمه‌ی‌فرانسوی"مرسی‌" توسط‌یک رزمنده، توبیخش‌کرد می‌دونین‌چــــــرا؟ چون‌می‌گفت‌ماانقلاب‌کردیم‌که‌فرهنگ طاغوتی‌وغرب‌روازایران‌خارج‌کنیم‌🇮🇷 فکرکردیم‌بگیم‌ "مرسی"، "اوکی‌"! دیگه‌کلاسمون‌میره بالا؟ 🙄 انقلاب‌!بسیجی‌واقعےمیخواد نه‌بسیجے غرب‌زده.. 🖐🏻 🚫 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•°🌱🖇°• 👌 وقتی میمیریم، ما را به اسم صدا نمیکنند ↓ و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟😢 بعد از غسل دادن میگویند : ↓ جنازه کجاست ؟💔 و بعد از خاک سپاری میگویند: ↓ قبر میت کجاست ؟🖤 همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش ميشه. مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...🤷‍♂💔 پس فروتن و متواضع باشیم نه مغرور و متكبر به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!!❓❗️ عارفی گفت :✿ آنچه ازسر گذشت؛ شد سرگذشت!⌛️ حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!🚶‍♂ تا که خواستیم یکی دو روزی فکر کنیم!🤔 بر در خانه نوشتند درگذشت..‌.🖤 اَللّهُــمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ♥️ ‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️» - ‹مـا‌تشنه‌ي‌عشقیم‌و‌ شنیدیم‌که‌گفتند رفع‌عَطَشِ‌عشق فقط‌نام‌ح‌ـسین‌است... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌹 ۱. تعداد سوره های قرآن؟ ۱۱۴ ۲. تعداد جزء های قرآن؟ ۳۰ ۳. طولانی ترین سوره قرآن؟ دومین سوره، بقره. ۴. کوتاهترین سوره قرآن؟ صدوهشتمین سوره، کوثر. ۵. طولانی‌ترین آیه قرآن؟ آیه ۲۸۶سوره البقره. ۶. بهترین شب که قرآن به آن اشاره کرده است؟ شب قدر. ۷. بهترین ماه که در قرآن ذکر شده است؟ ماه رمضان. ۸٫ بزرگترین حیوان که در قرآن آمده است؟ فیل. ۹. کوچکترین حیوان که در قرآن آمده است؟ پشه. ۱۰. قلب قرآن یا ریحانه القرآن ؟ یس . ۱۱. سوره‌ای که به نام یکی از حکما است؟ لقمان. ۱۲. سوره‌ای که در آن فقط یک کسره وجود دارد؟ اخلاص. ۱۳. سوره‌ای که به نام یکی از فلزات می‌باشد؟ حدید. ۱۴. آیات سجده تلاوت چند است؟ ۱۴ ۱۵. کدام سوره بدون بسم‌الله است؟ توبه ۱۶. کدام سوره دارای دو بسم الله می‌باشد؟ نمل ۱۷٫ عروس قرآن؟ الرحمن. ۱۸. سوره‌ای که معادل یک سوم قرآن است؟ اخلاص ۱۹. سوره‌ای به نام یکی از روزهای هفته؟ جمعه. ۲۰. چند سوره با قل شروع می‌شود؟ (۵) کافرون، اخلاص، فلق، ناس، جن . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا..!(: چهار شنبه های امام رضایی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
[°•💛☁️•°] می‌خواستندتسبیحش‌رابگیرند نداد؛گفت:↓ ڪسے‌درمیدان‌نبرد تفنگش‌رابه‌دیگرےنمی‌دهد بعدازخداحافظے،یک‌نفرازطرفش براےهمه‌انگشترآورد...🙂 -شهیدحاج‌‌قاسم‌سلیمانی♥️• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•