eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
648 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم 🌱 به شرط صلوات برای ظهور و دعای شهادت برای مدیر و ادمین ها بله
۱: علیکم السلام 🌱 تشکر ، انشاءالله ۲: علیکم السلام 🌱 تشکر ۳:علیکم السلام 🌱 تشکر
۱: و علیکم السلام🌱 تشکر ، چشم حتما ۲:و علیکم السلام🌱 چشم ۳: و علیکم السلام 🌱 تشکر ۴:وعلیکم السلام🌱 بزرگوار خیلی قشنگ بود متنتون استفاده کردیم تشکر انشاءالله مرگ پایان هر قصه است چه خوب است که با شهادت برویم..
👰🏼نماز عروس👰🏼 بخونید خیلی قشنگ😔 ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎنی ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪ ﻋﺮﻭﺳﯽﺍﺵ ﺭﺍﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺵ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ! ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺖ اذان ﻧﻤﺎﺯ مغرب ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪﻭﺿﻮ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺧﺘﺮبه ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺿﻮ بگیرم ﻭﻧﻤﺎﺯ مغرب و عشاء ﺧﻮﺩ ﺭﺍ بخوانم ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪ،ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ!! ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ !! ﺑﺎ ﺁﺏ ﮐﻪ ﻭﺿﻮ میگیری ﺁﺭﺍﯾﺸﺖ ﺷﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ!! ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ تو ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ با تو ﻗﻬﺮ میکنم !! ﺩﺧﺘﺮﮔﻔﺖ: ﻗﺴﻢ ﺑﻪ الله ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍﻧﺨﻮﺍﻧﻢ ﺍز اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﻡ !ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ....... نباید ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯﻣﺨﻠﻮﻕ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽﺧﺎﻟﻖ ( ﺍﻟﻠﻪ ) ﺭﺍ بکنیم ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭﻋﺮﻭﺳﯽ ﺍﺕ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ چه ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ؟؟ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﯽ ﺁﺭﺍﯾﺶ!!! ﺗﻮﺩﺭﻧﻈﺮﺷﺎﻥ ﻣﻘﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽﺷﻮﯼﻭ ﺁﻧﺎﻥ مسخره ﺍﺕ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ... ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﺒﺴﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ! شما نگران این هستید ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﻧﻈﺮ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻡ و حال آنکه در نظر خالق زشت معلوم شوم ؟ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ ﺑﺎ این ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ الله بی نصیب شوم ؟؟ ﻣﻦ نگران ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺘﻢ که ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﻗﻀﺎ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ نگاه ﺭﺣﻤﺖ الله ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ! ﺩﺧﺘﺮﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﺑﻪ ﻭﺿﻮ گرفتن ﻭﺑﻪ ﺁﺭﺍﯾﺸﺶ ﻫﻢ فکر نکرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺍﻭﺳﺖ!!! ﺑﻠﯽ ! بانوی ﻣﻮﻣﻨﻪ ﺩﺭﻭﻗﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺑﻪ ﺟﺎﻥ ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻤﻮﺩ ... ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻣﻦ! ﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ ! ﺁﯾﺎﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﻣﺮﮒ چه ﻭﻗﺖ ﺑﻪﺳﺮﺍﻏﺖ ﻣﯽ آﯾﺪ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺭﻭﺯ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺷﺐ ؟؟ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﻋﺖ؟؟ﺩﺭﮐﺪﺍﻡ ﺣﺎﻟﺖ ؟؟ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟؟؟؟ ﻧﻪ! ﭘﺲ ﭼﺮﺍ بی نمازی و غفلت؟ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ آله و سلم ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﻭﻗﺖﺳﺠﺪﻩ ﺍﺳﺖ ! این داستان زیبا و آموزنده را بادوستان خود به اشتراک بگذارید ازعزرائیل پرسیدند: تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم ویک بارترسیدم. ."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.. "گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.."ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟.. او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود.. .ًحتما بخونید.دیدی تا یه جوک باحال میبینی درجا کپی میکنی وبعدش پخش میکنی !!!حالاببینم سوره ای ازقرآن که معادل یک سوم قرآن هست راچکارش میکنی.. فکرش رابکن..روزقیامت باخودت میگی کاش بیشتر میفرستادم..!سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين حضرت محمد(ص) فرمودند هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود.ولى شيطان ب بيشتر مردم اجازه ى پخش اين ايه را نميدهد . ��دوست داری حافظه ات زیاد بشه؟؟ ۱-مسواک بزن ,۲-روزه بگیر, ۳-قرآن بخون. ��دوست داری گوش درد و دندون درد نگیری؟؟ بعد از هر عطسه ای که می کنی بگو:الحَمدُ لِلّهِ رَبِّ العالَمین ��می دونی خداوند از چه چیز هایی بیزاره؟ ۱-خوابیدن بدون نیاز ۲-خوردن در حال سیری ۳-خندیدن بی جا ��می دونی چه کسی ثواب شب زنده داران و عبادت کنندگان رو می بره؟ کسی که با وضو می خوابه ��دوست داری رزق و روزی ات زیاد بشه؟ ناخن هات رو روز جمعه بگیر . ��میدونی خوابگاه شیطان کجاست؟ زیر ناخن بلند ��می دونی روز قیامت چه کسی رو دست بسته میارن و جاش توی دوزخه؟ هر مردی که با زن نامحرم دست بده.) ��می دونی چه کسی راه بهشت رو گم می کنه؟؟ کسی که وقتی نام پیامبر (ص)رو می شنوه،صلوات فرستادن رو فراموش می کنه.پیامبر اکرم (ص) ��دوست داری گناه های چهل سالت محو بشه؟ هر صبح۱۰بار بر پیامبر صلوات بفرست ��اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .لااله الاالله محمدرسول الله علی ولی الله اگه این نکات را برا سه گروه بفرستی هرکه انجام داد شما هم در ثواب آن شریک هستی. و اعمالی که موجب بی برکتی وفقر می شوند: 1.غذا خوردن بدون شستن دست. 2.غذا خوردن بدون گفتن بسم الله. 3.غذا خوردن در تاریکیـی 4.غذا خوردن درحالت تکیه 5.استف
اده از ظروف شکسته 6.قطع کردن نان با دندان 7.خوابیدن بعد نماز صبح تا طلوع خورشید. 8.خوابیدن بین مغرب وعشاء 9.ادرارنمودن زیردرخت 10.ادرار نمودن درحالت ایستاد 11.ادرار نمودن درحمام 12.جارو زدن منزل موقع شب 13.شانه کردن زنان سر خود را درحالت ایستاده 14.دعا نکردن برای پدر مادر 15.کوتاه کردن ناخن با دندان 16.صدا زدن پدر مادر با اسم آنها 17.گذاشتن تار عنکبوت در خانه ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺭﺳﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ ،ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻌﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﮐﻨﺪ؟ بگو یا الله توجه↘️ هرکس درموقع اذان به موسیقی و ترانه گوش دهد... نمیتواند هنگام مرگ شهادتین بگوید... اگر منتشر نکنی بدانکه شیطان مانع شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجر کسایی که عفیفانه حجابشون را رعایت میکنن...😍❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
👌این متن خیلی زیباست : رفتم سوپر مارکتی دیدم بالای در مغازه نوشته این" مغازه مجهز به دوربین مداربسته می‌باشد." موقع حساب کردن نگاهی به سقف و گوشه و کنار انداختم ولی هیچ اثری از دوربین ندیدم. گفتم : این دوربین مداربسته را کجا نصب کردیده‌اید اشاره به قاب بالای سرش کرد که دیدم کلمه نوشته شده و گفت : این بهترین دوربین مداربسته جهان است و نوشته من هم برای یادآوری به خودم و مردم می‌باشد که بدانیم همیشه یک نفر اعمال ما را زیر نظر دارد و او خداوند است •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟ حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدا بیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخالی اونا رو کندیم. زهرا: حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده! زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ولکِن این چهارتا نیست؟ حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: والله؟کی رو گرفته؟ حمیرا: از قوِم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده. زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعوا ها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود و فردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: اما زهره عروس منه! کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز! هر کی رو فردا انتخاب کرد میبره ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟ حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدا بیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخالی اونا رو کندیم. زهرا: حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده! زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ولکِن این چهارتا نیست؟ حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: والله؟کی رو گرفته؟ حمیرا: از قوِم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده. زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعوا ها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود و فردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: اما زهره عروس منه! کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز! هر کی رو فردا انتخاب کرد میبره ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟ حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدا بیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخالی اونا رو کندیم. زهرا: حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده! زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ولکِن این چهارتا نیست؟ حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: والله؟کی رو گرفته؟ حمیرا: از قوِم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده. زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعوا ها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود و فردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: اما زهره عروس منه! کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز! هر کی رو فردا انتخاب کرد میبره ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل سوم از روزی که رفتی زهرا با صدای آرامی گفت: امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره! احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: اگه سر لج بیفته چی؟ خون منه که ریخته میشه! غفار: ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی سر و صدا؟ کمال که با بی میلی سر تکان داد، اشک‌های زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد. صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاِد عقد شبانه ی زهره را زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد. هنوز دو سال از خون بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون بس بود. خون بس پسر خاله اش را به خانه آورد. آنقدر به زهرا سخت گرفته و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله اش شرط کرده بود حتما خون بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله ای که هیچ گاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد. بعد از مرگ او بود که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد. تمام نخلستان‌ها را پدر زهرا و برادر هایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده. حاج علی زهرا را از آن روزها نجات داد: دوست نداری بری به اونجا؟ زهرا خانوم لبخند تلخی زد: بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم.رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد، گفت: مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم. آیه: مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون. رها: دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است. آیه آهی کشید: هنوز مشکل دارن؟ رها شانه ای بالا انداخت: نمیدونم. میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان. آیه سری به تایید تکان داد و گفت: آره. از اول هم با سایه راحت تر بود. مهدی چطوره؟مادرشو میبینه؟ رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم. آیه: آخه چرا؟ رها: رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج می‌کنه هفته ی بعد هم نمیره. فکر میکنه‌ معصومه هنوزم نمیخوادش. آیه: زن دوم رامین چی شد؟ رها: اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟ آیه: معصومه بد تقاص پس زدن بچشو پس داد. رها: کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟ آیه: مهدی رو دوست داری؟ رها: سوالایی میپرسیا!مهدی، جوِن منه! گاهی محسن حسودیش میشه آیه: حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟ رها: خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر! خدا بیامرزه دکتر صدر رو. آیه خدا بیامرزی گفت و رها ادامه داد: تو چکار میکنی استاد؟هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟ آیه: تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها بی پرواتر میشن و معلم و استاد بی ارزش تر. احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا. ✍به قلم سنیه منصوری ... ┄•●❥@azshoghshahadat پرش به قسمت اول فصل سوم👇 https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139 ✨ 🌿✨ 🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانه های ظهور😱❌⚠️ ملخ های سرخ🦗 یکی از دلایل قحطی در آخر الزمان هجوم ملخ های قرمزه❌⚠️😱 یکی از علائم ظهور هجوم این ملخ ها به کشور های اسلامی یمن و...هست ❌ظهور ❌قحطی ❌ملخ های قرمز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸀💔||•• 💔¦⇢ ‌- آسمان‌سوختـ زمین‌سوختـ وباران‌نگرفت ؛ زندگی‌بعد‌ِ"تو" برهیچ‌کس‌آسان‌نگرفت...🖐🏼🚶‍♀ 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 پاداش بزرگی که خدا به صبرکنندگان در دنیا می دهد... ▫️رمضان ۱۳۹۸ ▫️ تهران / حسینیه همدانی ها •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
▫️ امام صادق(ع): ✍️ تسبیح فاطمه(س) در هر روز بعد از نماز نزد من از هزار رکعت نماز در هر روز پسندیده تر است. 📎 مکارم الاخلاق ص 281 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍃🌺 📛 لایک نکنیم‼️ احمق ها رو معروف نکنیم❗️ ⚠️وگرنه ماهم توی گناه اونا شریکیم.. امیرالمؤمنین‌(؏): هرکس به کردار کسےراضے باشد،مانند کسے است که همراه اوآن کار را انجام داده باشد! ‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حَتَّى إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ تا چون به دوزخ رسند، گوش و چشمان و پوستشان به آن چه انجام مى‌دادند گواهى مى‌دهد. 📓منبع:سوره فصلت آیه 20 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🖇 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
||🌸💕|| ‌از‌یاورانِ‌مهدی‌بود و‌ادبیات‌درس‌میداد بہ‌خطِ‌فاصلہ‌میگفت:خط‌تیره چرا‌ڪه‌میدانست‌فاصلہ‌گرفتن از‌مهدی(عج) چقدر‌روزگارِ‌آدم‌راتیره‌میڪند💔:) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴿بھ‌نام‌خداۍ‌شهیده‌ِشہیدپرۅر!ツ‌﴾ - بسـٰم‌رب‌الحسـٰین🌹- ⊰-!ـاݪسَّݪآمُ‌؏ـݪیك‌یآـاَبآ‌؏َـبدـاللهّٰ...!🖐🏼🖤!-⊱
👌🍃 دیدی وقتی یه آشنای قدیمی رو میبینی‌چطور باهاش گرم میگیری؟😃 هی میگی دلم برات تنگ شده! ولی... یه آقایی هست...💔 هیچکس بهش نمیگه دلم برات تنگ شده! حواسمون به امام زمانمون باشه✋🏻 نکنه بین شلوغی های زندگی فراموششون کنیم...🥀 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀 ✨همیشه مواظب بودکه ذره ای از مال بیت المال برای امورشخصی استفاده نشود.... ✨برای انجام فعالیتهای رزمی بسیج ؛رزمایش داشتیم. قرارشد من و پویا، برای انجام کارها ماشینی از بخشداری بگیریم. ✨پویا ماشین را تحویل گرفت. درب ماشین افتادگی داشت و سپرش هم شکسته بود ماشین را به تعمیرگاه برد تا تعمییرش کند سپرش را هم عوض کرد. ✨به پویا گفتم "ما که هنوز از ماشین استفاده نکردیم !!" پویا ابراز داشت "ماشین برای بیت مال المال هست هرچه هم خرجش کنیم جای دوری نمیرود" 🎙 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ازبعضےآدم‌هاۍ"مذهبی‌نما " بایـدترسید‼️ اونابـہ‌درجہ‌اۍرسیـدن.. ڪہ‌مـطمـئن‌هسـتن؛ هرڪارۍبڪنن‌اشڪالےنداره! چون‌فڪرمیڪنن : - باعبادت‌ڪردن‌جبرانش‌میڪنند!! [ زهی‌خیال‌بآطل:/ ] !٬💔😐 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•