『🌱』
رازآرامشــمراڪہپـرسـیدنـد
ازخندههاێ" طُ "بـرایشـانگفتـم♡
#سیدنآ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر درس نخونید؛
تاثیر گذار خوبی نیستید....
#رهبرانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part177
آن روز مریم از درد هایش گفت و سایه راه حل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست.
مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت: بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه
نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر
راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم.
و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد.
مسیح: دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هر کسی رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره.
مریم دخالت کرد: مسیح!
و مسیح داد زد: ساکت باش!به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هر کس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم!احمق!
بعد رو به سایه ادامه داد: بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی
ها تو زندگیم سرک بکشن.
سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیج وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سالها مریم با آنها زندگی کرد.
گهگاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه محمدصادقش بود که مریِد مسیح بود و
روز به روز بیشتر شبیهش میشد.
آیه مریم را از آن روزها بیرون کشید: زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه.
مریم لبخند تلخی زد: حق داره. محمد صادق خیلی شبیه مسیح شده. حق
داره نخواد مثل من بشه.
آیه دست مریم را گرفت: اینجوری نگو قربونت برم.
مریم: حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. در دونه ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... خدا بیامرزه فخری خانم رو.
رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: خدا رحمتش کنه. حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا ُمَفّصل صحبت میکنیم.
مسیح بعد از
بوسیدن صورت و دستان ارمیا،در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و
دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات از دنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا درد برادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود. وضع ارمیا خارج از توانش بود.
یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد و مسیح به یاد آورد.
ارمیا روزهای پایانی خدمتش را میگذراند. سی سال خدمت، سی سال
سختی، سی سال از خود گذشتگی، سی سال خانه به دوشی به پایان میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در دافوس( دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفتهمیشود) گذرانده و پایان نامه اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از داعا( دانشگاه عالی دفاع ملی) دوباره دعوت به همکاری شد. مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت.
همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی
بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد.
مسیح یادش بود که چقدر خوشحال
از آمدن برادرش بود. هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت تر و
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part178
حساس تر میشد و دیدار هایشان دورتر و دورتر میشد. آن شب از حرم برمیگشتند. شهر خلوت بود. بچه ها همراه محمدصادق در ماشین مسیح بودند و ارمیا و مسیح و مریم و آیه و زینب سادات همراه با ارمیا. پسرها ذوق زده ویراژ میداندند و ُکری خوانی میکردند.
مسیح خندید و رو به ارمیا گفت: این جوجه های تازه از تخم در اومده رو نگاه کن ها! نمیدونن ما خودمون خدای کورس گذاشتن بودیم!
مریم: واقعا؟بهتون نمیاد!
ارمیا از آینه به آیه نگاه کرد: قبل از ازدواج با خانوم، خیلی کار ها میکردیم.
زینب سادات که وسط نشسته بود، خودش را جلو کشید و کنار سر پدر با
ناز گفت: مثال چکارا میکردین؟
ارمیا به ناز و ادای زینبش خندید: هیچی بابا، یک موتور داشتیم و میزدیم به جاده!
زینب ذوق زده گفت: بابا حالشونو بگیر!تو رو خدا تو رو خدا...
آیه اعتراض کرد: الکی قسم نده. صد بار گفتم برای هر چیز الکی قسم ندید!
ارمیا هم ادامه داد: حق با مادرته عزیزم. این کار، کار خوبی نیست بابا.
بعدشم، بذار خوش باشن که خیلی شاخن!
زینب بُق کرده نشست و غر زد: چرا زهرا نیومد؟ اه اه اه آخه چقدر شوهرذلیله!منو تنها گذاشت رفت خونه مادرشوهر! دختر لوستم رفت!همه شدن پسر و منم تنها...
لب ور چید و دست به سینه ادامه داد: بابا هم که عین پیرمردا عقربه کیلومتر شمارش از هشتاد بالاتر نمیره!
صدای خنده در ماشین پیچید. ارمیا خنده اش گرفت. همان لحظه از آینه
نگاهش به ماشینی افتاد که خیلی مشکوک میزد. از وقتی از پارکینگ حرم
بیرون آمده بودند دنبالشان بودند. دو خودرو که سرنشینانش همه مردبودند.
تمام مدت پشت آنها می آمدند و سعی در سبقت گرفتن نداشتند. محمدصادق از چراغ رد شد و ارمیا پشت چراغ قرمز توقف کرد. نگاهش به ماشین های مشکوک عقبی بود. در یک لحظه هر چهار در دو خودرو باز شد. اسلحه های دستشان را که دید دنده را جا زد و فریاد زد: بخوابید کف ماشین!
همه مات شدند که صدای شلیک با حرکت ارمیا به سمت جلو همراه شد.
آیه دستش را روی سر زینب گذاشت و همراه مریم، تا جایی که
میتوانستند خوابیدند. ارمیا گاز میداد و سعی در دور شدن از مهاجمان داشت. اما آنها سپر به سپر می آمدند. ماشین گلوله باران شده بود. آنقدر سرعت ارمیا بالت بود که از محمدصادق گذشتند.
ایلیا گفت: ماشین بابا بود؟
جواد و رضا پسران مسیح سرک کشیدند و با دیدن تیراندازی متعحب گفتند: دارن تیراندازی میکنن بهشون.
محمدصادق سرعت ماشین را بیشتر کرد و به رضا گفت: زنگ بزن پلیس!
رضا با صد و ده تماس گرفت. دقایقی بعد دو خودروی پلیس به تعقیب گران اضافه شد.
ارمیا خوب توانست ضاربان را جا بگذارد. پلیس هنوز در تعقیب آنها بود که ارمیا ماشین را در یک فرعی پارک کرد هنوز نفس راحت نکشیده بودند
که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت، نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت: بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب.
دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمری اش را در آورد و به سمت ارمیا شلیک کرد...
ارمیا خندید و به مسیح گفت: با چشم باز چرت میزنی امیر؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر ای حسرت
چه میخوای ز جان
زار ما💔!(:
#جامانده . . .
#ادیت
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«إِنَّ أَکرَمَکمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکمْ»
با فضیلتترینِ شما نزد خدا،
با #تقواترینِ شماست.
خدایا ما رو ببخش که تقوامون با یه
تَق، وا میره!💙'
•سورهحجرات.آیه¹³•
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
چهارشنبه های امام رضایی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸀💛🌾||••
💛🌾¦⇢ #شہیدانہ
.
کنارشایستادهبودم،شنیدمکـھمـےگفت:
صلـےاللـھعلیڪیاصاحبالزمان'
بھشگفتم:چراالانبـھامامزمان.عج.
سلامدادی..⁉️🧐
گفت:شـایداینوزشبادونسیمسلاممنو
بـھامامزمانمبرسونـھ :)♥
#شھیدابومھدیالمھندس'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حاجحسینیکتا :
هر زمان کہ براۍ خدا فکر و برنامهریزۍ و اقدام کردیم ، خدا بہ آن برکت دادھ و حرکت را هموار ساختہ است ...🌱
+ مثلا اینطورۍ درس بخونیمツ
#جہادعلمے📚✏️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگـــــࢪ
اینکه بگیم
انقلابی یعنی بچهیِ مظلومِ گوشهگیر
کاملاً غلطه..!❌
انقلابی یعنی فعالِ پرانرژیِ بهترین...👌🏻
تویِ هر زمینهای که در چارچوب دین و اخلاق باشه :)
این یعنی #انقلابی!!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•
●
جایے کہ آࢪامش هسٺ...
خدا هسٺ!🙃🌿✿
●
•
#خداجانم♡
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 ماجرای تکان دهنده از کرامت امام رضا علیه السلام ....
🎤با روایت حجت السلام عالی
✨ #پیشنهاد_دانلود👌🏼👌🏼
🌺 اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا الْمُرتَضَی ، اَلْاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ ، وَ حُجَّتِکَ عَلیٰ مَنْ فَوْقَ الْاَرضِ وَ مَنْ تَحتَ الثَّریٰ ، اَلصِّدّیٖق الشَّهیدِ ، صَلوٰةً کَثیٖرَةً تٰآمَّةً ، زٰاکِیَةً مُتَوٰاصِلَةً ، مُتَوٰاتِرَةً مُتَرٰادِفَةً ، کَأَفْضَلِ مٰا صَلَّیْتَ عَلیٰ اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیٰائِکَ. 🌺
💫 صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
﴿بھنامخداۍشهیدهِشہیدپرۅر!ツ﴾
- بسـٰمربالحسـٰین🌹-
⊰-!ـاݪسَّݪآمُ؏ـݪیكیآـاَبآ؏َـبدـاللهّٰ...!🖐🏼🖤!-⊱
میگفت:
سعی كنيد سكوت شما
بيشتر از حرف زدنتان باشد
هر حرفی که میخواهيد بزنيد
فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟!
بی دليل حرف نزنيد كه
خيلي از صحبت های ما به گناه و دروغ
ختـم می شود
🌹به یاد برادر عزیزمان
🌟شهید محمد هادی ذوالفقاری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خدا😇
#پروف🌷
"✨🕊"
🔗من حسابم،
ز همه مردم این شهر
جداست...🌱
من امیدم به خدا
بعد خدا,هم
به خداست♥️
•• اللّٰهُــღــــمَّعجَّــللِوَلیـــکالفَــღــــرَج ••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
همه گلوله های جنگ نرم...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مانتوهرچقدرهمڪهبلندوگشادباشہ
آخرشچـٰادرنمیشہ...!
میراثِخاڪیحضرتزهراچـٰادر...:)!
😇⇔ #شهید_محسن_حججی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضای مجازی میتواند ابزاری باشد برای...😌
#رهبر
#فضای_مجازی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
امــروزراهمقاومتومقابله
دربرابردشمـن
تحصیـلاست✌🏽🎓!'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زرنگ اونیه که...
#استوری
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
|•💛•|
رَفـتَنبہانـگلیـسوفَرآنسہوآمـریڪا
شدھافتِخـار..!
ولۍرَفتَـنبہحَـجوامآڪِنمُتَبـرڪہ
شدھمـوجِبڪُهـَنپَرستۍ....!
#بہڪجآچنـینشتآبـان🚶🏻♂