eitaa logo
بچه های ایران 🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
144 فایل
حاج قاسم :امروزه قرارگاه حسین بن علی #ایران است. جمهوری اسلامی #حرم است.🇮🇷 🔰کانال #بچه_های_ایران کانالی برای جواب به دغدغه های دوره نوجوانی و جوانی و دغدغه های فرهنگی شما حاج آقا رحیمی @modafe70 ادمین @Dokhtar_paiiiz
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ حجت الاسلام قاسمیان خطاب به پزشکیان: کسی که حرف زدن بلد نیست، قاعدتا نباید حرف بزند! 🔹آقای پزشکیان شما مردم را به سمت دره انتخاب‌های سخت و خونین می‌بری! 🔹این حرف‌ها را یا از سر سادگی می‌زنی یا از سر پیچیدگی. 🔹پس فردا نگویید کی بود کی بود من نبودم. 🔹خدا عاقبت ما را با شما بخیر کند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡ هر حرفی که می‌زنید توسط گوگل و اینستاگرام شنیده می‌شود! 📚 سه مقالهٔ قدیمی مرتبط با بحث: 1⃣ گوگل؛ مأمنی برای یهود 👉 https://jscenter.ir/jews-and-the-media/jews-and-media/632 2⃣ فیسبوک؛ جهت‌دهی یهود به ارتباطات بشری 👉 https://jscenter.ir/jews-and-the-media/jews-and-media/634 3⃣ پنج چشم؛ هیولای جاسوسی آنگلوساکسون 👉 https://jscenter.ir/jews-and-the-media/jews-and-media/9671 ┄┅✧✾══✾🔸✾══✾✧┅┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
✡ هر حرفی که می‌زنید توسط گوگل و اینستاگرام شنیده می‌شود! 📚 سه مقالهٔ قدیمی مرتبط با بحث: 1⃣ گوگل؛
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پیراهن سپیدم همه از رنگ گل شده بود،..😭😭😭 کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین ✨👣 که به نگاهش مانده بود، دنبال میگشت...😭😭😭 اسلحه مصطفی کنارش مانده.. و نفسش هنوز برای می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭 گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود... ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند.. و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸 دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد.. و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند.. و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊 مستش کرده بود.. که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊 صورتش به میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید.. و آخر که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨ انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭 که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند... شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭 که با هر دو دستم.. پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭 مصطفی تقلّا میکرد.. دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭 که هر چه.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹چالش بزرگ 😱🔺نتانیاهو: مناطق شمال را به شهرک نشینان باز میگردانیم 💚❤️سید حسن نصرالله:‌ هر کاری میخواهید انجام دهید هرگز نمی‌توانید به شمال برگردید؛ این چالش بین ما و شماست ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 از تنهایی نهراسیم‼️ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وهفت پیراهن سپیدم همه از #خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭 کمر
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ که هر چه بیشتر شانه ام را میکشید، بیشتر درآغوش ابوالفضل فرو میرفتم...😫😫😫😭😭😭 جسد ابوجعده🔥 و بقیه دور اتاق افتاده.. و چند نفر از رزمندگان🌟.. مقابل در صف🌟🌟🌟 کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند... مصطفی🌸 سر ابوالفضل🕊 را روی زمین گذاشت،.. با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه😭❤️ تمنا میکرد تا آخر از دل کندم... و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماند که دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم...😭🥀🕊 در نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم.. و تازه دیدم... کنار کوچه جسم بی جان🌷مادرمصطفی🌷 را میان پتویی پیچیده اند... نمیدانم مصطفی با چه دلی این همه غم را تحمل میکرد.. که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد.. و غریبانه به راه افتادیم...😣😭😞💞😖😭 دو نفر از رزمندگان.. بدن ابوالفضل🕊👣 را روی برانکاردی قرار داده.. و دنبال ما برادرم رامیکشیدند... جسد چند تکفیری... در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده میشد... یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده..😭🌷 و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود..😭❤️ که به قدمهایم رمقی نمانده..و او مرا دنبال خودش میکشید. سرخی غروب🌆 همه جا را گرفته.. و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه🌷💚 در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود.. که در انتهای کوچه.. مهتاب 🕌💚✨ پیدا شد و چلچراغ اشکمان😭💞😭 را در هم شکست... تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (س) هزار بار جان کندیم.. و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم شویم... گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود... گوشه صحن... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_وهشت که هر چه بیشتر شانه ام را میکشید، بیشتر درآغوش ابوال
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ گوشه صحن زیر یکی ازکنگره ها کِز کرده بودم،.. پیکر ابوالفضل😢 و مادر مصطفی😢 کنارمان بود.. و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود...😞😣 در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید.. و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی میگردد..😥 که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم _من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!😭😞 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت... و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد _پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن.😒من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.😞😭 و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من😞❤️ کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد😭 _وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.😓😭 من تکان های قفسه سینه😥😭 و فرو رفتن هر گلوله به تنش😭 را حس کرده بودم.. که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد _قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.😣😭 چشمانش از گریه رنگ خون شده بود.. و این همه غم در دلش جا نمیشد.. که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت.. و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید... سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم.. و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد...😢❤️ جای لگدشان روی دهانم مانده.. و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود. این صورت شکسته را ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚
بچه های ایران 🇮🇷
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #صدوسی_ونه گوشه صحن زیر یکی ازکنگره ها کِز کرده بودم،.. پیکر ا
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمیشد..😠 که دوباره چشمانش آتش گرفت...😠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت پرده را پاره نکرده.. و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید.. و صورتم را روی شانه اش نشاند...😠😓 خودم نمیدانستم.. اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوری ام را گشودم.. و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم _مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده!😭 دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!😭🕊 صورتم را در شانه اش فرو میکردم..تا صدایم کمتر به کسی برسد،.. سرشانه پیراهنش از اشک هایم به تنش چسبیده.. و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند.. که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید... رزمندگانِ🌟 اندکی در حرم مانده.. و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند،😱 و با هم شکسته میشد... میتوانستم تصور کنم.. تکفیری هایی که را با محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند.. و فقط از خدا میخواستم..😣🤲 شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم...😣 تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود،.. چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ میبارید..😣😢 و مصطفی🌸🌟 با مدافعان... و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند.. و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود😥😥 که پس از نماز صبح... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ┅═🦋 🦋═┅ ➕ عضو بشید 👇 🆔 کانال @b_iran 🇮🇷 ❤️🤍💚