#خوشبختی یعنی:
یه کسی توی زندگیت هست که
تورو به "سمت خدا" هُل میده،
نه به سمت پرتگاه...
#ابراهیم هادی هادی دلها
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش ابوالفضل هست🥰✋
*۶ سال در خانه بود و گِردِ جهان گردیدند*🥀
*سردار شهید ابوالفضل رفیعی*🌹
تاریخ تولد: ۱۱ / ۱ / ۱۳۳۴
تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۲ / ۱۳۶۲
محل تولد: مشهد / کلات / سیج
محل شهادت: جزیره مجنون
*🌹راوی← سال 62 در حین عملیات، به یاری همرزمان شتافت و شهید شد🕊️اما هیچگاه پیکرش به کشور بازنگشت🥀و به همین دلیل یادگاریهای به جاماندهاش در بهشت رضا(ع) به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شد🍃خواهر← مادرم سالها انتظار دیدن پیکر فرزندش را کشید🥀و چشمش به در خشک شد🥀اما هیچ وقت نتوانست پیکر فرزندش را دوباره در آغوش بگیرد🥀همیشه انتظار فرزندش را داشت اما برادرم زمانی آمد که دیگر خبری از نگاههای منتظر مادرمان نیست🥀برادرمان خیلی غریب بود حتی در این سالها که جاویدالاثر بود رسانهها به شخصیت و فداکاریها و دلاوریهای وی نپرداختند🥀و او را معرفی نکردند🥀او غریب آمد نه پدری نه برادری نه مادری🥀ما در این سالها از او بیخبر بودیم و او به طرز عجیبی در شهر خود خاک شده بود🥀۶ سال غریب و گمنام بود🥀پیکر مطهر او در سال 1390 در دانشگاه فردوسی به عنوان شهید گمنام به خاک سپرده شده بود💫 که هویت پیکرش پس از گذشت 34 سال از شهادتش🕊️ و گذشت 6 سال از تدفینش🥀 توسط آزمایش DNA شناسایی شد💫و این انتظار 34 ساله به پایان رسید*🕊️🕋
*طلبه سردار شهید ابوالفضل رفیعی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#نسل ما نسل ظهور است ؛ اگربرخیزیم
این ستم مطلع نور است ؛اگربرخیزیم
عطر نرگس همه جا اکنده است
موسم جشن وسرور است ؛اگربرخیزیم
داغ دیوار و در و سیلی ومادر بردل
منتقم رأس امور است ؛اگر برخیزیم
گَه به حیله ، راه ظهورش بستند
حفظ ایمان،رمز عبوراست ؛اگربرخیزیم
ای که گفتی، یار ظهورش هستی
وقت چسپاندن نان به تنوراست؛اگربرخیزیم
شاید این جمعه بیاید....شاید ...
مدعی هم به وفوراست ؛اگر برخیزیم
سالها ،منتظر سیصدواندی یاراست
این زمان،گاه حضور است ؛اگر برخیزیم
#شاعر_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
Asrar_va_Adabe_Esteghfar_3.mp3
4.62M
#اسرار آداب استغفار
#جلسه سوم
#واعظ استاد پناهیان 🎤
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
http://eitaa.com/joinchat/3435397138Ca49cae656a
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#ردیف_اول، #قبر_هشتم
🌷هویزه، شهدای غریبی دارد. خیلی از آنها، جوانانی هستند که کیلومترها دورتر از خانه و کاشانه خود در این سرزمین آرمیده اند. هویزه نبرد کربلائی را به خود دیده است. مظلومیت شهدای این سرزمین یکی از غم انگیزترین خاطرات دفاع مقدس است. عصر یک روز در ایام نوروز در حیاط مسجد هویزه که یادمان تعداد زیادی از شهدای گرانقدر است قدم میزدم. کاروانهای زیارتی، یکی پس از دیگری برای زیارت به آنجا میامدند و میرفتند. در میان همهمه زائران، سر و صدای یک نفر بیشتر از همه جلب توجه میکرد. به همان طرف حرکت کردم.
🌷دختر خانم نوجوانی بود که خودش را روی یکی از قبرها انداخته بود و با حالتی که هر بیننده ای را منقلب میکرد، داشت ضجه میزد و گریه میکرد و چیزهایی به شهید میگفت که کلماتش زیاد قابل فهم نبود. عده ای از خانمها دوره اش کرده بودند و سعی داشتند به او دلداری بدهند. فکر کردم حتماً از بستگان آن شهید است. خودم را کنار کشیدم و از آن جمع فاصله گرفتم. بعد از کمی قدم زدن، همان دختر خانم را دیدم که حالا آرام و با وقار، گوشه ای ایستاده و به مزار شهدا چشم دوخته است.
🌷نزدیک رفتم و سر صحبت را باز کردم. پرسیدم: آن شهید برادرت بود؟ گفت: نه، اصلاً با او آشنا نیستم. کنجکاویام بیشتر شد. جریان را از او سئوال کردم. گفت: آن شهید مرا به اینجا دعوت کرد. حرفهایش عجیب بود. _قرار بود از مدرسهی ما کاروانی به مناطق جنگی اعزام شود. سهمیه هر کلاس چهار نفر بود. من هم دوست داشتم به این سفر بروم. اما اسمم در قرعه نیفتاد. خیلی ناراحت شدم. دلم شکست. شب توی خواب شهیدی را دیدم که با لباس رزم مقابلم ایستاده بود و لبخند میزد.
🌷بعد از چند لحظه به طرفم آمد. چفیه اش را درآورد و روی سرم انداخت. چفیه تمام موهایم را پوشاند. بعد چنان زیر آن را گره زد که احساس خفگی کردم. گفتم: میخواهی مرا بکشی؟ خندید. گفت: ما جانمان را فدای شما کردیم.... نترس. نمیمیری! گفت: چرا به زیارت ما نمیآیی؟ فهمیدم منظورش جبهههای جنوب است. گفتم: قرعه به نامم نخورد. گفت: اگر دلت بخواهد میتوانم کارت را درست کنم. خوشحال شدم. نور امید در دلم زنده شد. دیدم میخواهد برود. پرسیدم: سراغ شما کجا بگیرم؟
🌷....گفت: مزار شهدای هویزه که آمدی ردیف اول، قبر هشتم. فردا صبح که به مدرسه رفتم، اعلام کردند برای کلاس ما یک سهمیه اضافه شده. سریع رفتم اسم نوشتم. قرعه به نامم افتاد! به هویزه که آمدم، فوری به سراغ شهدا رفتم. ردیف اول را پیدا کردم. شمردم تا رسیدم به قبر هشتم. گفتم شاید آن طرف که بشمارم قبر دیگری باشد. اما از سمت دیگر هم هشتمین قبر بود. روی سنگ نوشته شده بود: ”شهید ملائی زمانی".
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدرضا ملائی زمانی
راوی: حجت الاسلام مرتضوی از گروه تفحص سیره شهدا قم
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
#اَلم تر کیف...
در عملیات بازی دراز هلی کوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند
در همان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی گفت : « پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند ؟
چرا نمی آیند !؟ چرا بچه ها را به کشتن می دهی !؟ وزوایی سرش را برگرداند ، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد،
صدایش در فضا پیچید که می گفت : « الم تر کیف فعل ربک با صحاب الفیل ... » بچه ها با او شروع به خواندن کردند
در همین لحظه یکی از هلی کوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی کوپتر دیگر با هم برخورد کردند .
#شهید_محسن_وزوایی
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
#اندرحکایت_ما
گویند روزی ملا نصرالدین از جایی می گذشت ، جمعی اندک را در آنجا جمع دید که انگار برقی شیطنت بار در چشمانشان می درخشید....
ملا کمی نزدیک تر رفت و گفت : آهای مردم ، به چه مناسبت اینجا جمع شده اید ؟ آیا قرار است چیزی خیرات کنند؟ آیا قرار است اتفاقی بیافتد؟
یکی از میان پاسخ داد ، آری قرار است ما ،به کمک یکدیگر ، گل افشانیم و این مملکت را گلباران کنیم و به قول آن شاعر«طرحی نو در اندازیم»....
ملا که این سخنان برایش بسیار آشنا می آمد و با توجه به فهم و بصیرتی که داشت می دانست ریشه ی این حرکت احتمالا به ایادی کدخدای جهان خوار برمی گردد...رو به جمع نیشخندی زد و گفت : بروید و خود را بیش از این سبک نکنید....بروید که این حیله ها در این سرزمین کارگر نیست....
سرزمینی که در عهد استادی حیله گر و کلیدسازی بنفش نلرزید ، حتی سیل و زلزله هم آن را تکان نداد و البته گرانی هم از پا نیانداختش و حتی در این بیماری نفسگیری که باب شده ، خم به ابرویش نیامد....از وزوز مگسانی چون شمایان هم هیچ اتفاقی برایش نخواهد افتاد....بروید ای ظاهربینان فریب خورده ، بروید که این بوی کبابی که به دماغتان خورده ، بوی گوشت الاغی ست که دارند داغش می کنند...بروید تا داغتان نکرده اند ،خود را رسوای عام و خواص نفرمایید....
#واین حکایت همچنان ادامه دارد...
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
دو تا جوان بودند که با من و سید رفاقتی داشتند،. اما اهل نماز و مسجد نبودند. به سید گفتم : سید حیفه این ها انسان های روراست و درستی هستند اما اهل نماز نیستند.
سید رفت و آمدش رو با اون ها بیشتر کرد. طرح رفاقت ریخت، ارتباط پیداکرد و الحمدلله خیلی زود نتیجه داد و اونها اهل نماز و مسجد شدند.
خاطره ای از #شهیدسیدمیلادمصطفوی
برشی از کتاب #مهمان_شام
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمود هست🥰✋
*پلاک جنگی*🕊️
*شهید محمود مراد اسکندری*🌹
تاریخ تولد: ۳ / ۱ / ۱۳۶۶
تاریخ شهادت: ۱۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴
محل تولد: اهواز
محل شهادت: سوریه
*🌹خواهرش← زمانی که محمود ۱۴ ساله بود، مادرمان فوت کرد🥀و دوسال بعد پدرمان را از دست دادیم🥀از آن سال محمود سرپرست خانواده شده بود. روزها درس میخواند و شبها کار میکرد🍂عاقبت او به سوریه رفت و شهید شد🕊️از محمود یک پلاک جنگی شکسته سهممان شد💫قبل از گذاشتن سنگ قبر، یکی از خواهرانم خواب محمود دیده بود که محمود میگوید: «سنگ قبرم پلاک جنگی باشد💫 که از وسط به دو نیم باشد، نیمی عموی شهیدم و نیمی هم خودم»🍃و حتی در خواب گفته بود که رنگ سنگ قبرش تیره نباشد»🍃ماجرای شهادتش هم اینطور بود که محمود و تعدادی از همرزمانش در منطقهای حائل میان دو جبهه داعش و النصره قرار میگیرند💥 و برای اینکه اجازه اتصال این دو جبهه منحوس را ندهند تا آخرین لحظات زیر آتش سنگین دشمن ایستادگی میکنند💥هنگامی که فرمان عقب نشینی تاکتیکی از سوی فرمانده میآید🍂او به سمت اسلحهای که بر زمین افتاده بود میرود🍂و به همرزمش میگوید نمیخواهم اسلحهای که با هزینه بیت المال تهیه شده به دست تکفیریها بیفتد🍃در همین اثنا مورد اصابت گلوله تک تیرانداز دشمن قرار میگیرد🥀💥 و شربت شهادت را مینوشد*🕊️🕋
*شهید محمود مراد اسکندری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
*zeynab_roos_313*
محمد این اواخر با همه ی گرفتاری هایش حتی به فامیل های دور هم زنگ می زد و احوالشان را می پرسید.
این اواخر هروقت همدان بود میگشت دنبال کسانی که با هم قهر بودند تا آن ها را آشتی دهد.
تا جایی که من و مادرش تصمیم گرفتیم شب های قدر برویم و از فامیل، هر کس که با دیگری قهر است آشتی بدهیم.
🌸به نقل از پدر #شهیدمحمدغفاری
🍀برشی از کتاب #پرواز_در_سحرگاه
#سیره_شهدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
هدایت شده از #رمان های جذاب و واقعی📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کتاب قطرهای به وسعت دریا
اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم
#نویسنده:طاهره سادات حسینی
👇👇👇👇👇
http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
رفاقت با شهدا
#کتاب قطرهای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم #نویسنده:طا
#قسمتی از کتاب «قطره ای به وسعت دریا»
نمیدانستم چه مدت در خواب بودم، اما انگار خواب
بــدی میدیــدم و مــدام صدای گریــه در گوشــم میپیچید. ناگهان چشــم هایم را باز کردم.
ً
خــوب که دقت کردم، انگار خــواب نبودم، واقعا صدای گریه
هال میآمد. ســاعت کنار تخت را نگاهی انداختم، ســاعت، شــش صبح را نشــان
مــیداد. بــا توجــه به اینکــه روز تعطیل بــود، پس الان، اهــل خانه بایــد در خواب
باشــند، نکند اتفاقی افتاده؟ به ســرعت از جا برخاستم، لباس هایم را مرتب کردم
و آرام درب اتاق را باز نمودم، از صحنه ای که پیش چشــمم میدیدم، خشــکم زد.
فهمیدم بی شک اتفاق ناگواری برای این خانواده افتاده است.
روی زمین یک
طــرف احمدآقــا، نشســته بــود در حالیکه صورتش از اشــک خیس بــود و کنارش،
محمدمهدی ســرش را روی زانوهایش گذاشــته بود و لرزش شــانه هایش، نشــان
از گریــه ی شــدیدش داشــت، یــک طــرف هم مــادر خانه درحالیکه ســر بشــرا را در
آغوش گرفته بود، مویه میکرد. تا متوجه من شــدند، انگار داغ دلشــان تازه شد،
گریه هایشــان شــدت گرفــت و ناله هایشــان بلندتر شــد، گیج شــده بــودم، نگاه به
میزبانم کردم و گفتم: س ...س... سلام، ببینم طوری شده؟
احمدآقــا بــدون گفتــن کلامــی، نگاهــش را به تلویزیــون دوخت و اشــکهایش
روانتر شــد، چشــمم بــه صفحه ی تلویزیــون افتاد، پاهایم شــل شــد، همان کنار
دیوار بر زمین نشســتم. باورم نمیشــد، نه ... نه ... امکان نداشت ... حالا دلیل
التهــاب و عــزا و گریــه ی ایــن خانــواده را می فهمیــدم، تصویــر زیبایــی از ژنــرال بر
صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود و زیرش نوشته بود: »شهادتت مبارک«
بغضــی ســنگین گلویــم را چنگ میزد .... دردی شــدید در ســرم پیچید .... با
خــود گفتــم ایــران نه ... دنیــا چه مرد بزرگی را از دســت داد، مردی تکرارناشــدنی
.... ژنرالــی قدرتمنــد و باصلابــت کــه دلــی مهربــان و لطیــف بــه لطافــت گلهای
بهــاری داشــت ...کاش او را از نزدیــک دیــده بــودم .... نمیدانســتم چــه کســی
مرتکــب این جنایت شــده؛ اما ایمان داشــتم هرکه بوده، بــه گفته ی عمو جوزف،
احمقترین فرد روی زمین اســت. بی شــک الان در ســرزمین من، به مناسبت این
اتفاق، شادی و شعف جاری بود و چه حقیر بودیم ما که از مرگ چنین مرد بزرگی،
خوشــحال می شــدیم ... مردی که نفس آمریکا و اســرائیل را به تنگ آورده بود و
برخلافش، نفس به جان مظلومان دنیا میریخت .... بی شــک ایرانیان ســا کت
نمی نشســتند، ایرانیان که جای خود دارند، بی شــک دنیایی که محو ژنرال بود،
ســا کت نمی نشســت، بی شــک خدا هم در مقابل این جنایت ســاکت نمی نشــیند.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@baShoohada
🕊 شهدا 🌹
يکي از مسئولين کاروان شهدا ميگفت:
🌷پيکر شهدا رو واسه تشييع ميبردن...🌷
نزديک خرم آباد ديدم جلو يکي از تريلي ها شلوغ شده
اومدم جلو ديدم...
يه دختر 14،15 ساله جلو تريلي دراز کشيده، گفتم: چي شده
گفتن: هيچي اين دختره اسم باباشو رو اين تابوت ها ديده گفته تا بابامو نبينم نميذارم رد شيد
بهش گفتم :
صبر کن دو روز ديگه ميرسه تهران معراج شهدا، برميگردوننشون...
گفت: نه من حاليم نميشه، من به دنيا نيومده بودم بابام شهيد شده،بايد بابامو ببينم😭
تابوت هارو گذاشتم زمين پرچمو باز کردم يه کفن کوچولو درآوردم
سه چهارتا تيکه استخوان دادم
هي ميماليد به چشماش، هي ميگفت بابا،بابا...😭
ديدم اين دختر داره جون ميده گفتم: ديگه بسه عزيزم بذار برسونيم😔
گفت: تورو خدا بذار يه خواهش بکنم؟
گفتم: بگو
گفت: حالا که ميخوايد ببريد به من بگيد استخوان دست بابام کدومه؟✋🏻
همه مات و مبهوت مونده بودن که ميخواد چيکار کنه اين دختر
اما..
کاري کرد که زمين و زمانو به لرزه درآورد...❕❕
استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:
"آرزو داشتم يه روز بابام دست بکشه رو سرم"...
🌹یازهرا (س) 🌹
🥀🕊🥀🕊🥀
@baShoohada