کوچکترین شهید دفاع مقدس...
نامش حسین بود،اهل شهرستان جم،استان بوشهر"...
در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را مے گیرد و بہ محل اعزام مے برد تا رضایت دهد براے رفتن حسین...
عملیات بیت المقدس،حسین را بہ آرزویش رساند...
شب عملیات بهش گفتند:حسین تو نیا...
حسین گفت:من براے سقایے با شما مے آیم...
حسین،تیربارچے را بہ هلاکت رساند تا گردان در محاصره را نجات دهد...
رزمنده اے آب خواست...
حسین آب آورد...
سر حسین بالا آمد و خمپاره اے...
و اینگونه بود کہ حسین،حسینے شد...
"شهید حسین صافے"
🥀🕊 @baShoohada
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بشارت آیت الله توکل در مسجدمقدس جمکران:
خودتان را برای #ظهورآماده کنید، ان شاالله ظهور را خواهیم دید و #پرچم_انقلاب راهمین #رهبرمان به دست #امام_زمان می دهند.
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
🔻فرازی از وصیت شهید مدافع حرم
بر روی سنگ مزارش :
سربازی رهـبری . . .
سربازی امام زمان(عج) را در پی دارد
این راه عشـق من بـود
و عشـق جگـر می خواهد ...
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
🥀🕊 @baShoohada 🕊
وقتی بدنیا اومدی
توگریه کردی ؛ بقیه خندیدن
حالا یجوری زندگی کن
که موقع مرگت همه گریه کننتو بخندی!
_حاجحسینیکتا
🥀🕊 @baShoohada
یهوقتاییبایدازیهسریچیزایخوب
بهخاطریهسریچیزایخوبتر
دلبکنی.
مثلااگهگناهبرامونلذتداره
بایدازاونلذتبهخاطرداشتن
لبخندمهدیفاطمه 'عج'
دستبکشیم...!♥️
_'شهیدمحسنحججی'
🥀🕊 @baShoohada
شهید مهدی باکری
خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»
🌹🍃 از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود.
🌼 قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»
🌷🍂 روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
🌹🍃 هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.
🥀🕊 @baShoohada