🌹🌹دو شهید غریب🌹🌹
✍اگر گذرتان به بهشت زهرا تهران افتاد حتما ''بر سر مزار این دوقلوها'' بروید!
❤❤
*برادران دو قلویی که غریبانه، هیچگاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است!!
قصه مظلومانه این دو برادر را با هم بخوانیم....
ثابت و ثاقب شهابی نشاط را کسی نمیشناخت. عملیات مسلم ابن عقیل در منطقه سومار اولینباری بود که آنها پا به جبهه گذاشته بودند. تا اینکه در سال 61 در اوج سالهای جنگ ایران و عراق ناگهان تبدیل به امدادگران خستگی ناپذیر گردان سلمان شدند. همرزمان این دو شهید میگویند وقتی نامه به خط مقدم میآمد، معمولاً ثابت و ثاقب غیبشان میزد! یکبار یکی از رزمندگان متوجه شد که وقتی همه گرم نامه خواندن هستند و خبر سلامتی خانواده و عکسهایشان را با وجد نگاه میکنند، دوقلوها دست در گردن هم در کنج سنگر، های های گریه میکنند! این رزمنده میگوید بعدها که موضوع را جویا شدیم، فهمیدیم آنها بیسرپرست هستند. هر بار دلشان میشکند که کسی آنسوی جبهه چشم انتظارشان نیست.
عکسهای کودکی و زنبیل قرمزی که در آن سر راه گذاشته شدهاند را بغل کرده گریه میکنند.
جنگ شوخی بردار نیست. رحم ندارد... زن و شوهر و بچه نمیشناسد... برادر نمیشناسد... این را نمیفهمد که وقتی از دار دنیا فقط و فقط یک برادر داری یعنی چه.... جنگ بی رحم است و اینطور میشود که کمی بعد ثاقب، به دلیل مجروحیت های ناشی از جنگ شهید میشود و برادرش که فقط با چند ثانیه اختلاف از او به این دنیا آمده را تنها میگذارد. چیزی نمیگذرد که برادرش هم دوری او را تاب نمی آورد و بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی او هم شهید میشود.
روزی شخصی ثاقب و ثابت را پشت به یکدیگر داخل آن زنبیل کوچک قرمز رنگ گذاشته بود و زیر شرشر باران کنار درب ورودی بهزیستی رهایشان کرده بود. حال درد نان بود یا درد جان،کسی نمیدانست. از آن پس بود که آن زنبیل کوچک شد تنها یادگاری از مادر ندیدهشان. ثاقب و ثابت سالها از کرمانشاه و غرب کشور گرفته تا اهواز و خرمشهر، به هر کجا که اعزام میشدند، در درون ساکشان اعلامیههایی را به همراه داشتند که عکسی از دوران کودکیشان، به همراه دست نوشتهای بود که به در و دیوار شهرها میچسبانیدند:
"مادر، پدر! از آن روز که ما را تنها در کنار خیابان رها کردید و رفتید سالها میگذرد. حال امروز دیگر ما برای خودمان مردی شدهایم ولی همچنان مشتاق و محتاج دیدار شماییم..."
اما هیچگاه روزی فرا نرسید که قاب عکسی باشد و عکسی از ثاقب و ثابت و خانوادهشان در کنار یکدیگر.
اما از شیرخوارگاه تا آسمان برای این دو برادر راه طولانی و پر پیچ و خمی نبود... آنچه که امروز از ثاقب و ثابت شهابی نشاط باقی است، ۲ قبر مشکی رنگ شبیه به هم و در کنار هم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) است. اگر چنانچه گذارمان به گلزار شهدای بهشت زهرا افتاد، جایی ما بین قبور قطعه ۵۰، ردیف ۶۷، شماره ۱۹ وردیف ۶۶ شماره ۱۹، دو برادر شهیدی آرام کنار یکدیگر خفته اند که شبهای جمعه، هیچگاه مادر و پدری زائر مزارشان نبوده است! و سخت چشم به راهند...😭
🍂دوستان اگر رفتید بهشت زهرا سرمزاراین دو شهید حتما برید. خیلی غریبند. هیچ کس را ندارند ولی به گردن تکتک ماحقدارند..😭.
لطفا برای شادی روح همه ی درگذشتگان که دستشان از دنیا کوتاهه یه صلوات بفرستید... مخصوصا برای این دوتا بردار
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📝 متن خاکریز خاطرات
🌸 مهریهی معنوی برای ازدواج
#متن_خاطره
مهریۀ من یک جلد کلامالله مجید بود و یک سکۀ طلا. سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را سیدمحمدعلی بعد از ازدواج برایم خرید و در صفحهی اولش نوشت: امیدم به اینست که این کتاب اساسِ حرکتِ مشترکِ ما باشد، نه چیز دیگر؛ چرا که همه چیز فناپذیر است، جز این کتاب... حالا هر چند وقت یکبار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشته ها را میخوانم و آرام میگیرم.
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدمحمدعلی جهانآرا
📚منبع: کتاب بانوی ماه ۵ ، صفحه۱۴ به روایت همسر شهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
📝 متن خاکریز خاطرات
🌸 کتابی که اشک شهید را در آورد...
#متن_خاطره
یه روز اومدم خونه و دیدم چشماش سرخ شده ، کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب (ره) هم توی دستش بود. بهش گفتم:گریه کردی؟ یه نگاه بهم کرد وگفت: راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه ، عاقبتِ ما چی میشه؟ یک مدت بعـد برای گروه خودشون صندوقی درست کرده ، و به دوستانش گفته
بود: هرکسی غیبت کنه، باید ۵۰ تومان بندازه توی این صندوق؛ باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه...
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدحسن فایده
📚منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه ۲۶۲
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌸 اینگونه بودند که لایق شهادت شدند..
#متن_خاطره
محمدرضا برای ادامه تحصیل رفت سبزوار و یه اتاق اجاره کرد... شبی برای دیدنِ پسرم رفتم اتاقش. وقتی صاحبخانه خوابید ، محمد رضا بدونِ معطلی بلند شد، لامپ رو خاموش کرد و چراغ نفتی روشن کرد. بهشگفتم: چرا لامپ رو خاموش کردی؟!!! گفت: از این لحظه به بعد که صاحبخانه خوابیده ، من نمیخوام با روشنایی لامپ، برای او و خانوادهاش مزاحمت ایجاد کنم.
📌خاطرهای از زندگی سردار شهید محمدرضا شمسآبادی
📚منبع: کتاب گامی به آسمان ، صفحه 135
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از یک مادر شهید مظلوم که جلوی او فرزند شهیدش را سر بریدند و..
فقط جواب این مادر و شهید را ان دنیا چطور خواهیم داد??
#حتما گوش دهیم و نشر دهیم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهـღـیدانه 🌸
سے سال پیـش همت ها و باڪرے ها با نواي "اے مھدۍ صاحب زمان آماده ایم" پر ڪشیدند...
و امروز دهقانها و ڪریمے ها و صدرزاده ها با نواۍ "منم باید برم ؛ آره برم سرم بره" آسمانے شدند🕊
دیروز متوسلیان ها جاویدالاثر شد
و امروز برخے از شھداۍخانطومان مفقودالاثـر
نام آنها شد شھداےدفاعمقدس•🕊•
ونام اینها شد شھداےمدافعحرم•🌹•
آنها با نواۍ آهنگران جان میگرفتند
و اینها با نواۍ مطیعے و نریمانے
آن روز درِ باغ شھادت را بستند
و اینها نالهڪنان التماس ڪردند :
درباغشهادترانبندید !
و امروز نواۍ :
ازشامبلاشهیدآوردند
گواهے بر ایـن مدعاست ڪه
دعایشان بھ اجابت رسیده اسـت:)💔🕊
و اما ما...
گویے ما سھمے جـز شنیدن آنها و دیدن اینها نداریم...
حضرتآقا فرمونـد :
دیــروز بـراۍ شهادت دروازهای بھ آسمـان باز بود و امــروز معبری تنـگ...
گویا این معبر بازهـم درحال دروازه شدن اسـت!
هنوز هم برای شھـید شدن فرصت هست
دل را باید صاف ڪرد...♥️
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔹 "نیایشی از شهید دکتر مصطفی چمران"
#"خدایا هدایتم کن زیرا می دانم گمراهی چه بلای خطرناکی است.
#خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم، زیرا می دانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.
#خدایا نگذار دروغ بگویم، زیرا دروغ ظلم کثیفی است.
#خدایا محتاجم نکن که تهمت به کسی بزنم، زیرا تهمت خیانت ظالمانه ای است.
#خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد.
#خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم،
که بی احترامی به یک انسان همانا کفر خدای بزرگ است.
#خدایا مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات بده تا حقايق وجود را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده کنم.
#خدايا پستي دنيا و ناپايداري روزگار را هميشه در نظرم جلوه گر ساز تا فريب زرق و برق عالم خاکي مرا از ياد تو دور نکند.
#خدايا من کوچکم، ضعيفم، ناچيزم، پَر کاهي در مقابل طوفانها هستم. به من ديده ای عبرت بين دِه تا ناچيزي خود را ببينم و عظمت و جلال تو را به راستي بفهمم و به درستي تسبيح کنم.
#خدایا دلم از ظلم و ستم گرفته است؛ تو را به عدالتت سوگند می دهم که مرا در زمره ستمگران و ظالمان قرار نده."
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ زیبا از طواف شهدای خانطومان در حرم علی بن موسی الرضا علیهم السلام🌿
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
مداحی آنلاین - ملک وجود غرق در اندوه و در عزاست - سید مهدی میرداماد.mp3
5.43M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🌴ملک وجود غرق در اندوه و در عزاست
🌴آغاز صبح غربت زهرا و مرتضاست
🎤 #سید_مهدی_میرداماد
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔰پوتین هاش رو برداشت و زد بیرون از خونه،
زن جوون دنبالش می دوویید و به پیر زن میگفت بگیر اون جوونو،
اما #عبدالحسین فرار می ڪرد...
🔰پیر زن داد می زد میگفت:
نرو...
میڪشنت...
بدبختت میڪنن...
وایسا خانوم میگه نرو
اما اونجا ڪه یاد #خدا نیست قرار نه فرار باید ڪرد...
🔰بعد یڪ روز آوارگی خودش و رسوند #پادگان
آخه اهل روستا بود، شهر رو بلد نبود.
اومد جلو دژبانی تا خودش رو معرفی ڪرد، بازداشتش ڪردند.
سرباز و آوردن جلو فرمانده...
🔰فرمانده هر چی میتونست حرف بارش کرد...
عبدالحسین فقط نگاه ڪرد
بهش گفت باید برگردی خونه،
#نوڪریه خانومو ڪنی،
خانوم امر بر تو هست...
هر چی ڪه خانوم گفت:
باید بگی چشم
🔰عبدالحسین گفت:
نه، هر چی #خدا گفت بگم چشم.
من تو اون خونه برنمیگردم.
تو اون خونه یه زن نامحرم هست.
تو اون خونه یه زنی هست ڪه #حجاب و #حیا رو رعایت نمیڪنه...
🔰فرمانده گفت:
حالا ڪه نمیری باید صبح تا شب،
شب تا صبح دستشویی های #پادگان رو بشوری...
(دستشوییای #پادگان ۱۸تا بود روزی ۶بار هر بار ۴نفر اینا رو میشستند...)
🔰شبانه روز #عبدالحسین تنهایی دستشوییا رو میشست.
بعد ده، پونزده روز رفتم طرف عبدالحسین ببینم چیڪار میڪنه.
صدای #عبدالحسین رو شنیدم...
داشت میخوند برا خودش و دستشویی میشست.
🔰نزدیڪ تر رفتم دیدم داره گریه میڪنه.
گفتم بچه مردم و چی به روزش آوردن داره گریه میڪنه
یه چیزیم زیر لب میگه...
👈هی میگفت:
دستشویی میشوروم،
ڪثافتا رو میشوروم،
اما " #دل_آقام رو #نمیشڪونوم... "👆
روایتی از زندگی #سردار_شهید
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهیدانه
✨خدايا !
اگر ميدانستم با مرگ من
يڪ دختر
در دامان حجاب مےرود،
حاضربودم
هزاران بار بميـرم !
تا هزاران دختر
در دامان حجاب بروند ...
شهید_برونسی
🍃🥀🍃🥀🍃
استاد پناهیان :
✅مسئولین سیاسی ما، مدیران ما ،مدیران میانی و کلان ما مانند شهید برونسی نیستند.
🔺چون #شهید_برونسی وقتی که رفت برای خانومش که داشت وضع حمل میکرد قابله بیاره،
اونقدر درگیر کار شد یادش رفت!
دیگه آدم خانومش رو پای زا فراموش میکنه؟
بعد فرداش یادش اومد، برگشت خونه گفت: ببخشید من درگیر شدم.
🔻دید همه خوشحالن! بهش گفتن اتفاقا قابله ای که فرستادی خیلیم خوب بود،
دیروز تا تو رفتی یه خانومی اومد گفت من همون قابله ای ام که آقای برونسی منو فرستاده!
اومد هیچیم از ما نگرفت، خیلیم خوب وظایفشو انجام داد
✔️خدا کار برونسی رو راه میندازه...
✍🏻#استادپناهیان
#شهید_برونسی🌺
💢سردار شهید عبدالحسین برونسی💢
🔴رفتار شهید با فرزندانش
♦️شهید به نماز و قرآن بسیار اهمیت میدادند. آن زمان یادم هست هفت سال داشتم. ما را تشویق میکرد به نماز. وقتی که #نماز را یاد میگرفتیم پاداش میداد. مرتبه آخری که خواستند بروند بچهها را جمع کردند که خداحافظی کنند. به من هم گفت:«من با تو قرآن کار کردم بروم برگردم، اگر نماز وقرآن را خوب یاد گرفته باشی، پیش من یک #هدیه داری»، گفتم:«شما زود برگرد چشم»، من هم تلاش کردم قرآن و نماز را خوب یاد بگیرم، اما این آخرین دیدار ما بود.
♦️زمانهایی که خانه بودند بسیار با ما بازی و سرگرممان میکردند. برخورد پدر بسیار خوب بود، بسیار هم مهربان بودند. هر وقت خطا میکردیم میگفت که اشکال ندارد، وقتی نمره کمی میگرفتیم، میگفت: «انشاءالله بهتر میشوید.» در مدت حیات پدر از او پرخاشگری ندیدیم. تبعیضی هم بین بچهها قائل نمیشد.
کرامات شهدا.....
💠درخواست شهادت💠
توی خواب داشت گریه می کرد، بلند وبا هق هق. حرف هم می زد. رفتم بالای سرش.
کم کم فهمیدم دارد با حضرت صدیقه سلام الله علیها راز ونیاز می کند. اسم دوست های شهیدش را می بُرد.
به سینه می زد و با ناله می گفت: «اونا همه رفتند مادرجان! پس کی نوبت من می شه؟»
سر وصداش هر لحظه بیشتر می شد. ترسیدم در وهمسایه را هم بیدار کند. چند بار اسمش را بلند گفتم تا از خواب پرید. صورتش خیس اشک بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش آمد.
گفت: «چرا بیدارم کردی؟»
گفتم: «شما آن قدر بلند گریه می کردی وحرف می زدی که صدات تا چند تا خونه اون ور تر هم می رفت.» مثل کسی که گنج بزرگی را از دست داده باشد
با ناله گفت: « من داشتم با خود بی بی درد دل می کردم؛ آخه چرا بیدارم کردی؟»
به نقل از همسر شهید برونسی»
یافاطمه الزهرا (س)😭
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @,baShoohada 🕊
💠 راز توفیق یک فرمانده
🌙 نیمههای شب، نفر اول بود که به مسجد میآمد. نماز شبش را در مسجد گردان میخواند.
⭐️ همین عمل خالصانۀ فرمانده گردان بود که نیروهایش را نمازشبخوان کرد؛ بهطوریکه گردان او به گردان مخلصان مشهور شد.
نیروها از فرماندهشان میآموختند چگونه باید خود را به خدای خویش نزدیک کنند.
🌙 بعد از آموزشهای سخت شبانه، بچهها به نماز شب میایستادند. کسی نبود که نماز شب نخواند.
⭐️ یک شب قبل از اذان صبح در مسجد بودم. مسئول تبلیغات آمد که ضبط را روشن کند تا #قرآن و اذان پخش شود. اشتباهی چراغ مسجد را روشن کرد.
حاج #احمد_امینی بعد از سختیهای آموزش شبانه که طاقت همه را ربوده بود، در گوشه مسجد به نماز ایستاده بود.
📚 نماز، ولایت، والدین؛ مرتضی سرهنگی؛ ص۳۸.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊