📿🌱
🌱
#خاطــره🎞
❥|خواهر شهید احمد نیکجو|:
احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(علیه السلام) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(علیه السلام)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(علیه السلام) لباس مشکی به تن احمد می کرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می برد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع می کرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
❥|محمود نیکجو برادر شهیدمیگوید|: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماههاش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم، این دفعه دیگه شهید میشم، جان تو و جان محمدرضای دوماههام.
❥|پدر شهید میگوید|: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋
*شهیدی که داعش سرش را بـُرید*🖤
*شهید محسن حججی*🌹
تاریخ تولد: ۲۱ / ۴ / ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱۸ / ۵ / ۱۳۹۶
محل تولد: اصفهان / نجف آباد
محل شهادت: سوریه
🌹۲۱ تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد🌷 در ۲۱ سالگی لباس دامادی پوشید💐 و ۲۵ سال بیشتر نداشت که پدر شد👶🏻 *اما در ۲۶ سالگی محسنِ قهرمان، مدال نمایندگی شهدا را بر گردن بریدهاش انداخت*🥀پدرش← آخرین بار که به سوریه رفت ۲ روز به اسارت داعش درآمد🥀 *گوسفند نذر کردیم داعش او را شهید کند و بیش از این شکنجه نشود چون میدانستیم دارند او را شکنجه میکنند*🖤🥀ما او را به حضرت زهرا سپردیم🌷 *همیشه میگفت من میخواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد*🕊️ از پیکر فرزندم *فقط یک پا و قسمتی از بدنش را لمس کرد*🥀🖤 مادرش← *انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: «یا فاطمه الزهرا»*🌷گفتم: «مامان این رو دستت نکن🥀 *این داعشیها کینه زیادی از حضرت زهرا (س) دارند اگر دستشون بیفتی تمام عقدههاشون رو سرت خالی میکنن*🥀گفت پس میخوام حرصشان را دربیاورم.» محسن را که شهید و عکسهای سرش را که منتشر کردند🥀 *انگشتری دستش نبود🥀داعشیها آن را درآورده بودند»*🥀در نتیجه *او عباس وار جنگید💫 زینب گونه اسیر شد🖤 و در تاریخ ۱۸ مرداد ۹۶ ،حسین وار سرش بریده*🥀🖤 و شهید شد🕊️🕋
*پاسدار شهید محسن حججی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
💠 دفترچه ی «محاسبه ی نفس» داشت
هر روز کارهایی که کرده بود محاسبه میکرد
و توی دفترچه مینوشت .
محاسبات نفسش هر روز دو قسمت داشت
یک قسمت محاسبه نفس بود،
یک قسمت هم نتیجه و توصیه.
قسمت نتیجه حرفهای حاج آقا حق شناس بود.
او جز مریدان حاج آقا بود و به دستورات
اخلاقی ایشان همیشه عمل میکرد .
وقتی دروغ میگفتی واقعا رنگ علی میپرید
غیبت که میکردی ناراحت میشد.
هر وقت که میخواست نماز بخواند
تمام متعلقات دنیا را از خودش جدا میکرد.
علی واقعا توی جبهه ساخته شده بود
و این را همیشه خودش می گفت ....
#شهید_علی_بلورچی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا7⃣
خرید لباسهایمان هم جالب بود .لباسهایش را با نظر من میخرید .
میگفت باید برای تو زیبا باشد .من هم دوست داشتم او لباسهایم را انتخاب کند .سلیقه اش را میپسندیدم .
عادت کرده بودیم خرید لباسهایمان را به هم واگذار کنیم .
وقتی برای خرید لباس جشن عقد رفتیم .با حساسیت زیادی انتخاب میکرد و نسبت به دوخت لباس دقیق بود .
حتی به خانم مزون دار گفت : " چین ها باید روی هم قرار بگیرد و لباس اصلا خوب دوخته نشده ." و فروشنده عذر خواهی کرد .
برای لباس عروس هم به آنجا مراجعه کردیم .وقت تحویل لباس خانم مزون دار گفت : ببخشید لباس آماده نیست .گلهایش را نچسبانده ام ."
با تعجب پرسیدم چرا ؟
گفت : راستش همسر شما آنقدر حساس است که گفتم بگدارم خودشان بیایند و در حضورشان گل ها را بچسبانم .
امین گفت اگر اجازه بدهید چسب و وسایل را بدهید خودم گلها را میچسبانم .
حدود ۸ ساعت آنجا بودیم و تمام گلهای لباس ودامن را وتمام نگین های وسط گلها را خودش با سلیقه و حوصله چسباند .
تمام روز جشن حواسش به لباس من بود و از ورودی تالار چین های لباس من را مرتب میکرد .واقعا مردی به این جزئی گری تمام حساسیت های همسرش برایش مهم باشد ندیده بودم .
همراهان بزرگوار منتظر ادامه این خاطره باشید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا8⃣
امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد .میگفت :" سنگین است ."
حتی در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود .آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت :" آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید .شما داماد هستید ." امین به او گفت : " آخر کیفش سنگین است ."
فیلمبردار هم با عصبانیت گفت: این کیف که دیگر سنگین نیست .
**
امین بسیار باسلیقه بود .حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب میکرد .که دقیقا وسط باشد .
یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :" این نور روی کریستال قشنگتر است ." بالای ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسه ای وصل کرده بود و میگفت :" وقت شستن ظرف چشمهایت ضعیف میشود ."
****
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت .و واقعا علاقه خاصی به هم داشتیم ....
حتی بعد از عروسی هم هدایایش ادامه داشت .اصلا اگر دست خالی می آمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی ؟
میگفت فکر میکنی یادم میره برات هدیه بخرم .؟ برو کوله ام را بیار .حتما چیزی در کوله اش داشت .مجسمه ،کتاب ، پاپوش یا هر چیز دیگری ....
بعد ها هر کسی زندگی ما رو میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سر سختی و غرور چنین خصوصیاتی داشته باشد .
امین همیشه میگفت : " مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشد و در داخل خونه موش "
موضوع این نبود که بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم .
خودش با محبت مرا به اسارت خودش دراورده بود .واقعا در مهربانی سیاست داشت .
آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی برای مهمانی خانه مادرم میرفتیم عادت کرده بودم پائین پایش کنار مبل بنشینم .هر چه میگفت بیا روی مبل بنشین من راحت نیستم .میگفتم : من اینطور راحتترم .امین میگفت :" یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر، شان ،
شعله نیست ."
راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد .
همراهان گرامی ما رو در قسمتهای بعدی این خاطره همراهی کنید 💐
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
فصل دو
معامله با خدا8⃣
امین همیشه عادت داشت کیف مرا نگه دارد .میگفت :" سنگین است ."
حتی در مراسم عروسی هم کیف کوچک مرا نگه داشته بود .آنقدر این کار را ادامه داد که فیلمبردار شاکی شد و گفت :" آقای داماد کیف خانمتان را به خودش بدهید .شما داماد هستید ." امین به او گفت : " آخر کیفش سنگین است ."
فیلمبردار هم با عصبانیت گفت: این کیف که دیگر سنگین نیست .
امین بسیار باسلیقه بود .حتی تابلوهای خانه را میلی متری نصب میکرد .که دقیقا وسط باشد .
یا مثلا لامپ داخل ویترین را سفید انتخاب کرد و گفت :" این نور روی کریستال قشنگتر است ." بالای ظرفشویی را هم لامپهای کوچک ریسه ای وصل کرده بود و میگفت :" وقت شستن ظرف چشمهایت ضعیف میشود ."
**
علاقه عجیبی به زن و زندگی داشت .و واقعا علاقه خاصی به هم داشتیم ....
حتی بعد از عروسی هم هدایایش ادامه داشت .اصلا اگر دست خالی می آمد با تعجب میپرسیدم برام چیزی نخریدی ؟
میگفت فکر میکنی یادم میره برات هدیه بخرم .؟ برو کوله ام را بیار .حتما چیزی در کوله اش داشت .مجسمه ،کتاب ، پاپوش یا هر چیز دیگری ....
بعد ها هر کسی زندگی ما رو میدید برایش سخت بود باور کند مردی با این همه سر سختی و غرور چنین خصوصیاتی داشته باشد .
امین همیشه میگفت : " مرد واقعی باید بیرون از خونه شیر باشد و در داخل خونه موش "
موضوع این نبود که بخواهم چیزی را به او تحمیل کنم یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم .
خودش با محبت مرا به اسارت خودش دراورده بود .واقعا در مهربانی سیاست داشت .
آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی برای مهمانی خانه مادرم میرفتیم عادت کرده بودم پائین پایش کنار مبل بنشینم .هر چه میگفت بیا روی مبل بنشین من راحت نیستم .میگفتم : من اینطور راحتترم .امین میگفت :" یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر، شان ،
شعله نیست ."
راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد .
همراهان گرامی ما رو در قسمتهای بعدی این خاطره همراهی کنید 💐
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 9⃣
معمولا سعی میکردیم برای هم وقت بگذاریم .بسیاری از کارها را با هم انجام میدادیم .حل جدول ، دیدن فیلم ، دوستانش به خاطر دارند که امین همیشه یک کوله پشتی سنگین با خود به محل کار میبرد و به خانه می آورد .به او میگفتم : اگر این کوله به درد خانه میخورد بگذار اینجا بماند و اگر هم وسائل اداره است با خودت خانه نیاور .کو له ات خیلی سنگین است .
چیزی نمیگفت .یکی از دوستانش هم از او پرسیده بود به او گفته بود خانه ما کوچک است همسرم اذیت میشود کتابهای من را جا بجا کند .
امین از آنجا که برای زمان هایش
برنامه ریزی داشت میخواست اگر در محل کارش فرصتی پیش آمد مطالعه کند تا از آن هم بی نصیب نماند .
امین روزها وقتی از اداره به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی ؟ اگر میگفتم کاری را انجام میدهم میگفت :" نمیخواهد بگذار کنار ، وقتی آمدم خانه با هم انجام می دهیم ." میگفتم مثلا چیزی نیست فقط چند تکه ظرف است ." میگفت : خوب همان را هم بگذار وقتی آمدم خانه با هم میشوریم .
مادرم همیشه به او میگفت : " با این بساطی که شما پیش میروید همسرت خیلی تنبل میشود ." اما امین میگفت :"
همسرم که کلفت من نیست .او رئیس من است ."
به خانه که می آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت .و میگفت :" سلام رئیس"
عادت داشتم نهار را منتظرش بمانم .صبحانه را دیرتر میخوردم .
اوایل به امین نمیگفتم که نهار نخوردم .ناراحت میشد .وقتی به خانه می آمد باهم نهار میخوردیم .حدود ساعت ۵و۴ وقت نهار ما بود .
حتی در ماه رمضان افطار نمیخوردم تا او بیاید .و امین هم روزه اش را باز نمیکرد تا بیاید خانه .پیش آمده بود تا ساعت ۱۱ یا ۱۰ افطار نخورده بودیم .
***
همراهان گرامی در قسمتهای بعدی این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊