eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
673 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخر هفته در جبهه 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷می‌گفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم می‌برد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پله‌ها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است. 🌷جانباز، شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمی‌توانست زنگ بزند، و نمی‌خواست مزاحم همسایه‌ها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل. 🌷به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آنها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچ‌ وقت هیچ‌ کس نمی‌بیندش. من که از انقلاب حقی ندارم. 🌷....برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند! ❌❌ هيس! از سفره انقلاب نخواستند! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجف‌آباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود. حاجی را بی‌ هوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون.  🌷می‌گفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد. نیروها را جمع کرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ‌، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم. 🌷همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است. با این که برادر بزرگ‌ترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی به‌ من نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن روز در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام الله علیها). در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم به‌ او فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید حاج احمد کاظمی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋ *شــوقِ پــرواز*✈️ *خلبان شهید عباس بابایی*🌹 تاریخ تولد: ۱۴ / ۹ / ۱۳۲۹ تاریخ شهادت: ۱۵ / ۵ / ۱۳۶۶ محل تولد: قزوین محل شهادت: سردشت 🌹همرزم← *کسی که بیش از 3000 ساعت پرواز و 60 عملیات جنگی موفق داشت🌷و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود*✈️ به درخواست دوستان و نزدیکانش *برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد‼️همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت*🕊️ همرزم← روز عید قربان بود🎊 تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت : *« الله اکبر»* و سوار هواپیما شد✈️صدای او «از رادیو به گوش میرسید📼: *پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است .»*🕊️ زمان محاسبه شده تاهدف 3دقیقه بود چند لحظه بعد عباس گفت: *« الله اکبر ! الله اکبر ! می رویم به سوی نیروهای زرهی دشمن»*💥 چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت💥 *در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد*💥 او در یک لحظه  احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است🕋 به آرامی گفت: « *اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»* و آخرین حرف ناتمام ماند🥀 *در نهایت او توسط نیروهای دشمن بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی🥀🖤 در ۱۵ مرداد ۶۶ روز عید قربان به آرزویش رسید*🕊️🕋 *سرلشکر خلبان* *شهید عباس بابایی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معامله با خدا 🔟 من و امین خیلی به هم وابسته بودیم . دوستانم هم میدانستند هر اتفاقی بیفتد من آن را حتما به امین میگویم . میگفتند : " اصلا جرات نمیکنیم به تو حرفی بزنیم مطمئنا به همسرت میگویی" من با امین خیلی صمیمی بودم بدون او هیچ مسافرت یا مهمانی نرفتم .حاضر بودم در خانه تنها بمانم اما با امین مهمانی بروم . گاهی در خانه ورزش رزمی کار میکردیم نانچیکو را به صورت حرفه ای یادم داد . تیر اندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ ، برگ درخت و ..... هر دومان برای زندگی خیلی اشتیاق داشتیم .آنقدر که اگر کسی میگفت بچه دار شوید با تعجب میگفتم چرا باید بچه دار شوم ؟ وقتی انقدر در زندگی خوشم چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگه رو هم قبول کنم که البته وقت منو امینم رو محدود تر میکند .به امین میگفتم:" بچه دوست داری ؟ " میگفت:" هر وقت تو دوست داشته باشی " تو خانم خونه ای تو قرار است بچه رو بزرگ کنی .پس تو باید راضی باشی .میگفتم : امین نظر تو برای من خیلی مهمه میدانی که هر چه بگویی نه نمیگم .میگفت : هیچ وقت اصرار نمیکنم باید خودت راضی باشی . من هم پشتم گرم بود تا کسی حرفی میزد میگفتم :شوهرم برایم بس است .شوهرم همه دنیامه .فکر میکردم فرصت زیادی برای بچه دار شدن دارم . * اواخر امین میگفت:" زهرا خیلی بد است که ما اینطور هستیم .باید وابستگی ما به هم کمتر شود ." انگار میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد .انگار نگران من بود .برای من میترسید . حرفهایش را نمیفهمیدم .اعتراض میکردم که چرا اینطور میگویی ؟ خوب اینکه خوب است که دو سال و هشت ماه با هم زندگی کرده ایم و هر روز هم بیشتر عاشق هم میشویم .میگفت :" آره خوب است اما خوب اتفاق است دیگر خدای نکرده " گفتم :" آهان یک وقت ،من بمیرم ، برای خودت میترسی ؟ گفت :" نه زهرا جان ، زبانت رو گاز بگیر این چه حرفیه ؟ اصلا منظورم این نیست ." از این حرفها خیلی ناراحت میشد ..... ********** همراهان گرامی در ادامه این خاطره با ما همراه باشید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊