#شهيد_زنده_بىادعا
#و_رفتگر_محله....
🌷میگفت: جانبازی ویلچری و قطع نخاعی هست که در یک محله ای جنوبی در تهران که اسم میبرد طبقه دوم مستاجرند، هر روز همسر ویلچری تک و تنها شوهر جانبازش را از روی پلهها بالا و پایین می برد، زن و شوهر نیز با وجود کوه مشکلات هیچ توقعی از هیچ کسی ندارند و تا حالا صدایشان هم در نیامده است.
🌷جانباز، شبی را تا صبح پشت در خانه مانده بود، چون نیمه شب به خانه رسیده بود و قدش کوتاه بود و نمیتوانست زنگ بزند، و نمیخواست مزاحم همسایهها شود در هم نزده بود. دم سحر رفتگر محله آمده بود، زنگ زده بود که او را ببرند داخل.
🌷به مناسبتی یک جایی از این خانواده تقدیر کرده بودند، سکه ای بهشان داده بودند، آنها که با وجود این همه هزینه دادن، خود را بدهکار مردم دیده بودند، گفته بودند مظلومترین و فقیرترین آدم محل همین رفتگر است که هیچ وقت هیچ کس نمیبیندش. من که از انقلاب حقی ندارم.
🌷....برداشته بودند، سکه را داده بود به او. رفتگر محله هم رفته بود یک دسته جارو برایشان خریده بود که مرد جانباز بگذارد پشت در، هر موقع دیر کرد بتواند آن را از زیر در بیرون بکشد و با آن زنگ بزند!
❌❌ هيس! از سفره انقلاب نخواستند!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#ماجراى_روى_تخت_بيمارستان....
🌷دقیق یادم نیست چند روز از شروع عملیات بیت المقدس گذشته بود، ولی خاطرم هست خبر شهادتش به نجفآباد رسید. چند ساعت بعد، فهمیدم شهید نشده، شدید مجروح شده بود. حاجی را بی هوش و خونین رسانده بودند بیمارستان. آنهایی که همراهش بودند، دیده بودند که او را با سر پانسمان شده، از اتاق عمل آوردنش بیرون.
🌷میگفتند: خیلی نگذشته بود که دیدیم حاجی به هوش اومد! مات و مبهوت شدیم. همین که روی تخت نشست، سرنگ سرم رو از دستش درآورد. با اصرار و با امضای خودش، سر حال و سرزنده از بیمارستان مرخص شد. نیروها را جمع کرده بود. بهشان گفته بود: من تا حالا شکی نداشتم که توی این جنگ، ما بر حق هستیم، ولی امروز روی تخت بیمارستان، این موضوع رو با تمام وجودم درک کردم.
🌷همیشه دوست داشتم بدانم آن روز، روی تخت بیمارستان چه دیده است. با این که برادر بزرگترش بودم، ولی هیچ وقت چیزی به من نگفت. بعد از شهادتش، از بعضی از دوستان دوران جنگ شنیدم که؛ احمد آن روز در عالم مکاشفه مشرف شده بود محضر حضرت صدیقه (سلام الله علیها). در واقع حضرت بودند که او را شفا داده بودند، بعد هم به او فرموده بودند: برگرد جبهه و کارت را ادامه بده.
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید حاج احمد کاظمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش عباس هست🥰✋
*شــوقِ پــرواز*✈️
*خلبان شهید عباس بابایی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۹ / ۱۳۲۹
تاریخ شهادت: ۱۵ / ۵ / ۱۳۶۶
محل تولد: قزوین
محل شهادت: سردشت
🌹همرزم← *کسی که بیش از 3000 ساعت پرواز و 60 عملیات جنگی موفق داشت🌷و بنیانگذار سوختگیری هوایی با هواپیمای اف14 بود*✈️ به درخواست دوستان و نزدیکانش *برای شرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داد‼️همسرش را به حج فرستاد اما هر چه اصرار کردند خودش به حج نرفت*🕊️ همرزم← روز عید قربان بود🎊 تیمسار بابایی سرش را به آسمان بلند کرد، نگاهی به اطراف انداخت و آرام گفت : *« الله اکبر»* و سوار هواپیما شد✈️صدای او «از رادیو به گوش میرسید📼: *پرواز کن ، پرواز کن که امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است .»*🕊️ زمان محاسبه شده تاهدف 3دقیقه بود چند لحظه بعد عباس گفت: *« الله اکبر ! الله اکبر ! می رویم به سوی نیروهای زرهی دشمن»*💥 چند لحظه بعد باران گلوله بر سر نیروهای دشمن باریدن گرفت💥 *در همین حال صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون کرد*💥 او در یک لحظه احساس کرد به دورکعبه در حال طواف است🕋 به آرامی گفت: « *اللهم لبیک ، لبیک لا شریک لک لبیک..»* و آخرین حرف ناتمام ماند🥀 *در نهایت او توسط نیروهای دشمن بر اثر اصابت گلوله ضد هوایی🥀🖤 در ۱۵ مرداد ۶۶ روز عید قربان به آرزویش رسید*🕊️🕋
*سرلشکر خلبان*
*شهید عباس بابایی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 🔟
من و امین خیلی به هم وابسته بودیم .
دوستانم هم میدانستند هر اتفاقی بیفتد من آن را حتما به امین میگویم .
میگفتند : " اصلا جرات نمیکنیم به تو حرفی بزنیم مطمئنا به همسرت میگویی"
من با امین خیلی صمیمی بودم بدون او هیچ مسافرت یا مهمانی نرفتم .حاضر بودم در خانه تنها بمانم اما با امین مهمانی بروم .
گاهی در خانه ورزش رزمی کار میکردیم
نانچیکو را به صورت حرفه ای یادم داد .
تیر اندازی با اسلحه شکاری با اهداف روی سنگ ، برگ درخت و .....
هر دومان برای زندگی خیلی اشتیاق داشتیم .آنقدر که اگر کسی میگفت بچه دار شوید با تعجب میگفتم چرا باید بچه دار شوم ؟ وقتی انقدر در زندگی خوشم
چرا باید به این زودی یک مسئولیت دیگه رو هم قبول کنم که البته وقت منو امینم رو محدود تر میکند .به امین میگفتم:" بچه دوست داری ؟ " میگفت:" هر وقت تو دوست داشته باشی " تو خانم خونه ای تو قرار است بچه رو بزرگ کنی .پس تو باید راضی باشی .میگفتم : امین نظر تو برای من خیلی مهمه میدانی که هر چه بگویی نه نمیگم .میگفت : هیچ وقت اصرار نمیکنم باید خودت راضی باشی .
من هم پشتم گرم بود تا کسی حرفی میزد میگفتم :شوهرم برایم بس است .شوهرم همه دنیامه .فکر میکردم فرصت زیادی برای بچه دار شدن دارم .
*
اواخر امین میگفت:" زهرا خیلی بد است که ما اینطور هستیم .باید وابستگی ما به هم کمتر شود ." انگار میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد .انگار نگران من بود .برای من میترسید .
حرفهایش را نمیفهمیدم .اعتراض میکردم که چرا اینطور میگویی ؟ خوب اینکه خوب است که دو سال و هشت ماه با هم زندگی کرده ایم و هر روز هم بیشتر عاشق هم میشویم .میگفت :" آره خوب است اما خوب اتفاق است دیگر خدای نکرده " گفتم :" آهان یک وقت ،من بمیرم ، برای خودت میترسی ؟
گفت :" نه زهرا جان ، زبانت رو گاز بگیر این چه حرفیه ؟ اصلا منظورم این نیست ."
از این حرفها خیلی ناراحت میشد .....
**********
همراهان گرامی در ادامه این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا 1⃣1⃣
برنامه ی سوریه اش را اصلا به من نگفته بود .فقط گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه رو بر عهده دارم و گاهی کمی دیرتر به خانه می آیم .
کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند وبه خانه برگردد .میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم.اما من برنامه باشگاه ، استخر و ......را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد ، به خانه بیایم .دقیقا این کار را کردم که سرم گرم نشود و از امین غافل نشوم .به خانه می آمدم و مدام تماس میگرفتم که من غذا رو آماده کردم و منتظرت هستم .
گاهی حتی بین روز مرخصی ساعتی میگرفت و به خانه می آمد .میگفتم: بس که زنگ زدم آمدی ؟ میگفت :" نه دلم برایت تنگ شده بود ."
یک وقتهایی که پنج شنبه و جمعه هم ماموریت داشت .اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه می آمد .
به من نگفت که میخواهد به سوریه برود .اول گفت میخواهم به ماموریت اصفهان بروم .ماموریتی که ۱۰ روز یا ۱۵روز طول میکشد .
غصه ام شد گفتم : تو هیچ وقت ۱۰ روز من را تنها نگذاشته ای .خودت میدانی در سفر های استانی ۴- ۵ روزه چه حالی میشوم .اصلا خواب ندارم و مدام تماس میگیرم .
میگفت :" ببین بقیه خانمها چطور همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند : به سلامت ."
گفتم: نمیدانم شاید آنها همسرشان را دوست ندارند شاید آنها دوست دارند همسرشان شهید شود . سریع گفت : تو دوست نداری شوهرت شهید شود ؟ گفتم در این سن و سال دوست ندارم شهید شوی .دوست دارم خودم شهید شوم اما تو نه .گفت : پس چطور در دعاهایت دائما تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانواده ام فدای تو شویم .
گفتم فدای امام حسین ( ع)بشوم .خودم فدایش میشوم اما تو نه .
*
برای جشن ازدواج برادرم آماده میشدیم میدانستم امین میخواهد به ماموریت برود اما تاریخ دقیق آن مشخص نبود .
تاریخ عروسی ورفتن امین یکی شد .به امین گفتم : تو که میدانی همه زندگی ام هستی .خندید و گفت مگر میخواهم شهید شوم .
همراهان عزیز در قسمت بعدی با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
معامله با خدا2⃣1⃣
به امین گفتم حالا بمان .اصلا این همه کار خیر ریخته .
انگار داشتیم کَل کَل میکردیم .نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود ؟ وسط حرفها انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند گفت :" راستی زهرا جان احتمالا گوشی ام هم آنتن نمیدهد ."
صدایم شکل فریاد گرفته بود .داد زدم گوشیت هم آنتن نمیده ؟ تو واقعا میخواهی ۱۵ روز بری و گوشیت هم آنتن نمیده ؟ گفت :" آره اما خودم باهات تماس میگیرم نگران نباش ."
دلم شور میزد .گفتم :"امین انگار یک جای کار میلنگد .جان زهرا بگو کجا میخواهی بری ؟"
گفت :" اگر من الان به تو چیزی بگم خوب نمیگذاری برم همش ناراحتی میکنی."
دلم ریخت گفتم :" امین سوریه میری ؟ "
میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است .
گفت :" ناراحت نشوی ها .....بله ..."
کاملا یادم هست که بیهوش شدم شاید بیش از نیم ساعت امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود تا بهوش آمدم .
گفت :" بهتر شدی ؟"
تا کلمه سوریه یادم آمد دوباره حالم بد شد .گفتم :" امین داری میری ؟ واقعا بدون رضایت من میری ؟ "
گفت :" زهرا نمیتونم به تو دروغ بگم .بیا تو هم بارضایت، منو از زیر قران رد کن ."
حس التماس داشتم .گفتم : امین میدونی که چقد به تو وابسته ام میدونی که نفسم به نفس تو بنده .
گفت :" آره میدونم ."
گفتم : پس چرا برای رفتن اصرار میکنی ؟ صدایش آرامتر شده بود انگار که بخواهد مرا آرام کند .گفت : زهرا جان
من به سه دلیل میروم .دلیل اول خود خانم حضرت زینب ( س) است .دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود .ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه ایم ؟
دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا میروم .مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم .شیعه که حد و مرز نمیشناسد .سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا می آیند .
زهرا اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند ؟
تلاش های امین برای راضی کردن من بود
آنقدر احساسی بودم که هیچ دلیلی قانعم نمیکرد .گفتم : بگذار همه بروند و تو آخر برو .الان دلم نمیخواهد بروی .
گفت :"زهرا من آنجا مسئولم .میروم و برمیگردم اصلا خط مقدم نمیروم .کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم .نگران نباش ."
انگار که مجبور باشم گفتم :" باشه ولی تورو به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو ."
**
همراهان عزیز در ادامه این خاطره با ما همراه باشید .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊