₪〰🌷 ✯ 🌷〰₪
•✦ #میخواهم_مثل_تو_باشم ✦•
" خاطـراتـــــ شـــــهـدا "
❉ با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.
شهید ڪہ شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا(س) نگهش داشتم. با گریه گفتم ‹‹مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره›› بالاخره حرف زد گفت: ‹‹مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاس. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید››
❉ گفتم: ‹‹اندازه ظرفیت پایین من بگو›› . فڪر ڪرد و گفت:‹‹همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره می گیم.››
بهش گفتم:‹‹چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره››
❉ نگاهم ڪرد و گفت :‹‹مهدی!همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید.››
🌷 #شهید_جعفر_لاله
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱۱/۲۵
عملیات نصـر/ ماووت عراق
🗣 راوی : #حاج_مهدی_سلحشور
※✫※✫※✫※✫※
#امام_صادق_ع :
✨جد_ما حسین (ع) هنگامے ڪہ بہ گریہ_ڪنندگان بہ خود نگاه مےڪند براے آنان استغفار مےڪند واز جد و پدر ومادر وبرادر خویش مےخواهد ڪه آنها هم براے گریہ_ڪنندگان و اقامه_ڪنندگان عزاے او استغفار کنند.
《📚منبع:الکسیر العبادات فی اسرار
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @Lootfakhooda 🕊
✅ خاطره پدر و پسری از شهرستان آبیک استان قزوین که در آغوش هم به شهادت رسیدند👇
💠به فدای لب تشنه ات یا حضرت علی اکبر(ع)🔶
😔باز هم پسری تشنه لب در آغوش پدری جان داد😔
🔷همرزم شهیدان «امیدعلی» و «ایرج آموخت»:
پدر و پسری بودند که با هم به جبههی نبرد اعزام شده و همرزم یکدیگر بودند.
این دو بزرگوار، به اتفاق، در عملیات «والفجر ۸» شرکت کردند.
پسر «آرپیجی»زن بود و پدر، کمک «آرپیجی»زن.
آن دو همه جا با هم بودند و دلیرانه هم مبارزه میکردند.
در حال عملیات بودیم، که چشم «امیدعلی» به یکی از تانکهای دشمن افتاد، که به طرف ما در حال نشانهگیری بود.
دیگر فرصتی نبود.
پسر هم متوجه شد که گلولهای برایش نمانده تا به طرف تانک شلیک کند. پدر، بلافاصله برای آوردن گلولهی «آرپیجی» حرکت کرد.
چند لحظه بعد، در حالی که با گلولههای «آرپیجی» به طرف پسر میرفت، با چشمان خود دید که جگرگوشهاش مورد اصابت تیرهای دشمن قرار گرفته و کولهپشتیاش به آتش کشیده شده است.
بلافاصله به طرف پسر رفت و شروع به خاموش کردن آتش نمود. لحظاتی بعد، در حالی که پسر را در آغوش گرفته و هر دو از تشنگی نای حرکت کردن نداشتند،
پسر از بابا تقاضای آب کرد
و پدر هم دست به قمقمهاش برد،
تا پسر را ـ که در آغوشش آخرین لحظات زندگیاش را سپری میکرد ـ سیراب کند.
💧هنوز قمقمهی آب به لبان خشکیده پسر نرسیده بود،💧
که گلولهای به پیشانیاش نشست و موجب رهاییاش شد.🌷🌷
😭 آن لحظه، لحظهی زیبا و جاودانهای بود،😭
که پسر در آغوش پدر و هر دو نیز به یک هنگام به دیار عاشقان رهسپار شوند.
*شهید ایمان علی آموخت دقایقی بعد در حالی که پسر خویش را در آغوش گرفته بود شهید شد*
#یادشهداباصلوات
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
1_124581719763326877.mp3
819.2K
♦️حجت الاسلام دارستانی♦️
📑داستان اصغر آواره 📑
⏱ زمان: 6دقیقه
#پیشنهاد دانلود 👌
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
4_5823518930848713025.ogg
3.13M
💠 علمدار کمیل💔
♻️ #تقدیم_به/ #شهید/همت،
♻️ #شهید/ابراهیم هادی
▶️⏸⏯ #حامد_زمانی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یڪروایتعاشقانہ💍
اول تابستون سال ۶۱ بود که به عقد هم دراومدیم و یه ماه بعد عروسیمون بود💍👑 وسه چهار روز بعد دوتایی رفتیم مشهد🕌
یادمه وقتی واسه زیارت مشرف شدیم حرم نگاهی بهم کرد و گفت :
طیبه خانوم میخوام یه دعا کنم 🙃
دوست دارم تو آمین بگی😍
با خنده گفتم :
تا چی باشه 😇
جواب داد :
تو کارت نباشه .
گفتم : باشه
هر چی شما بگین آقا😌♥️
ای کاش این حرفو نمیزدم🥺
چون تا این جمله رو گفتم رو کرد به گنبد طلایی امام رضا (علیه السلام) دستاشو بلند کرد و گفت :
🕊🤍خدا کند به دلت مهر این غلام افتد
به رنگ سرخ شهادت در آوری من را🤍🕊
أَلْلّهُمَّ أَرْزُقْنَا تُوفِيق َأَلْشَّهَادَةَ فِي سَبِيلِک💜🌱
دلم لرزید عرق سردی به تنم نشست😥
قطرات اشک بود که بی امون رو گونه هام سرازیر میشد
اما چه کنم که بهش قول آمین گفتن داده بودم با صدایی حزین و گرفته از بغض گفتم آمین ...😭
روایتےازهمسر↓
#شهید_حسینعلی_پورکناری♥️
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
می گفت :
در هـر ڪاری
اگر انسان خدا را در نظر بگیرد
انحراف ایجاد نمی شود
#شهـید_عبدالحسین_برونسی
#فرمانده_تیپ_۱۸_جوادالائمه_ع
◻️تاریخ ولادت:۱۳۲۱/۰۶/۰۳
◻️محل ولادت: روستای گلبوی کدکن_تربت حیدریه
◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۳
◻️محل شهادت: شرق دجله
◻️عملیات : بدر
✍ #فرازی_از_وصیت_نامه_شهید
وصیتی است که به خانواده عزیزم و به رهروان راه حق و حقیقت و آنچه که میگویم از صمیم قلب و با چشم باز این راه را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام و امیدوارم که این قدمهایی که در راه خدا برداشتهام خدا آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات بدهد. نگویید آنان را که کشته میشوند در راه خدا مردگانند بلکه زندهاند ایشان، ولی شما در نمییابید
#سردار_توسل
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
سلام دوستان
مهمون امروزمون حاج عباس هست🥰✋
*از کودکی تا شهادت*🕊️
*شهید عباس کریمی*🌹
تاریخ تولد: ۱۳۳۶
تاریخ شهادت: ۲۴ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: قهرود/کاشان
محل شهادت: دجله
🌹روستا بود و پدر و مادر و دختر شیر خواری که به سختی🥀به دنیا آمده بود🌷 *آخر مادر بدزا بود و نمیتوانست بچه ای را نگه دارد🥀* در بارداری، حال مادر و فرزند در خطر بود🍂 *پدر راهی کربلا شد به حرم حضرت عباس (ع) که رسید💚 دخیل بست و زار زد و خواهش کرد تا فرزند دیگری از خدا برایش بخواهد*🍂 آنقدر گفت و گفت که دیگر به دلش برات شد *که خدا حاجتش را میدهد*💫 مدتی بعد از بازگشتش، *بانو باردار شد و بچه به دنیا آمد*🌷پسر بود و سالم🍃 *پدر که فرزندش را هدیه حضرت عباس (ع) میدانست💚 نام عباس را برایش انتخاب کرد*🍃 آن روزها او نمیدانست که سال ها بعد قرار است *عباسش فرمانده ای باشد برای سپاهی که کارش دفاع از میهن است*💫 و جانش را تقدیم پروردگارش میکند🕋 *عباس در تمامی نبردها، سربازی لایق بود*✨ او بعد از شهادت شهید همت، فرماندهی لشگر 27 محمد رسول الله را بر عهده گرفته بود🌷 *او در 24 اسفند 63 بر اثر اصابت ترکش خمپاره💥 به سرش🥀🖤 به شهادت رسید🕊️* پیکر غرق در خونش🩸 زمانی به تهران منتقل شد🍃 *که تنها چند روز از سالگرد شهادت شهید همت میگذشت🌷 در نهایت او به دوستان شهیدش پیوست*🕊️🕋
*سردار شهید عباس کریمی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
Zeynab:Roos..🖤💔
*میخوایم گروه رو چراغونی کنیم😌*
*👏🏻👏🏻🌹🌹🌹🌹*
*💡💡◎◎◎ 💡💡◎◎◎💡💡*
*🎊 🎊 🎊*
🎊🎉
*چراغونی اول به خاطر تولد امام حسین ع وحضرت ابالفضل ع 🌹🌹🌹🌹🌹*
*💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡*
🎊 🎊 🎊 *💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡*
🎊 🎊 🎊
*چراغونی دوم رو به یمن قدوم مبارک امام سجاد وعلی اکبر 🌹🌹🌹🌹🌹*
*💡💡◎◎◎💡💡 ◎◎◎💡💡
*🎊 🎊 💡*◎◎◎💡
*🎊 🎊 🎊*
*وسومین چراغونی رو به یمن قدوم سبز مولا واقامون حضرت ولی عصر، مهدی صاحب الزمان 🌹🌹👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼*
*💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡*
*🎊 🎊 🎊*
💡💡*◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 *🎊 🎊* 🎊
*💡💡◎◎◎💡*
*🎊🎉🎊🎉💡💡💡💡🎊🎉💡💡💐💐💐*
*🌺☘ تولد این نورهای امامت برشما عزیزان مبارک ﻣﺒﺎﺭک🌺🌺🌺🌺*
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊 @baShoohada 🕊
....#با_هم_ هستیم!!
🌷حدود نیم ساعتی با گریزهای بیست متری، خودمان را عقب میکشیدیم. نیروهای پشت سرمان که هم راه فرمانده گروهان بودند، کم کم از تیررس خارج میشدند. این که بچهها را سالم به عقب کشاندیم، خودش یک جور موفقیت بود. حرکت هولآور شنی تانکها از سه طرف، زمین را زیر پایمان میلرزاند. ما باید همه حواسمان را متوجه مقابلمان میکردیم. همینطور که داشتم عقب میآمدم، دیدم یک نفر به زانو روی خاک نشسته و حرکت نمیکند. با تعجب نگاهش کردم. زل زده بود به من. رفتم جلو؛ می شناختمش؛ رزمنده ای بود به نام «مرتضی آوری».
🌷گفتم: چی شده؟ میلرزید و و دستش را چسبانده بود به گردنش. از میان انگشتانش خون میچکید. با تمنایی خاص گفت: گردنم تیر خورده و نمیتوانم حرکت کنم. یکجور شرم در نگاهش بود. گفت: هم خیلی درد دارم و هم رمق راه رفتن ندارم. تیربار درست خورده بود داخل گردنش. چفیهاش را انداختم دور گردنش و تکهای از آن را پاره کردم و گذاشتم روی زخم و محکم بستم. گفتم: هیچ غصه نخور. گفت: من را از کجا میشناسی؟ گفتم: مگر میشود هم رزمم را نشناسم مرد؟ اصلاً چطور شد که تو تنها ماندی؟ فرمانده و بچهها را ندیدی؟
🌷گفت: من گم شدم و دور خودم میچرخم. نمیدانم کجا هستم و از بچهها جا ماندم. نمیخواهم دردسرتان باشم. شما بروید و فقط بگویید راه از کدام طرف است؛ من خودم را هر طور شده میرسانم. گفتم: اصلاً ناراحت نباش آقا مرتضی. اگر قرار باشد اسیر و شهید بشویم، با هم و اگر بناست رها بشویم هم با هم. دستهایش را محکم گرفتم، دلش قرص شد. گفتم: بسیجی امام، رفیقش را در معبر که جا نمیگذارد. آقا مرتضی! من اگر شده تو را روی کولم ببرم، میبرم. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. زخمی بود و تنها مانده بود وسط معرکهی جنگ.
🌷تیربار را برداشتم و لاک پشتی حرکت کردم. مرتضی به شدت میلرزید و نای راه رفتن نداشت. خون زیادی ازش رفته بود. تشنه بود، اما آبی نداشتیم. من و علیرضا هم تشنه بودیم. زیر لب چیزهایی گفت. برگشتم و سرش را بوسیدم و گفتم: اصلاً نگران نباش؛ من اگر شهید یا اسیر شوم، نمیگذارم تو تنها باشی، غصه نخور. دیگر داریم میرسیم. تیربار سنگینی میکرد، اما با حس این که هم رزمم را نجات میدهم سبک شده بود. ذره ذره راه میرفتیم، تا این که توی کانال رسیدیم به بچهها. سر یک سه راهی منتظرمان بودند؛ به دلم افتاد که اینجا ایستگاه آخر است.
🌷بچهها همه تشنه خسته و سرگردان، زیر آفتاب سوزان خرداد ماه، ایستاده بودند. از نگاه بچهها فهمیدم که آخر دنیا اینجاست. یک جور غربت و غریبانگی ته وجود همه موج میزد. سنگینی تیربار، خستگی جنگ، بی خوابی دیشب، کلافه و سردرگمم کرده بود. من که افتادم، علیرضا شیرویه هم روی زمین دراز کشید. مرتضی بی رمق و ناامید تکیه داد به دیوار کانال؛ گیج بود. گفتم: شرمندهام مرتضی. دیگر دست من به جایی بند نیست. میبینی که همه گیر افتادهاند. شده صحرای محشر. همه راهها بسته است. با نگاهم به او فهماندم که دیگر کاری از من ساخته نیست.
راوی: جانباز آزاده رسول کریم آبادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
میهمانی یار دلها .mp3
6.82M
💫بسم الله الرحمن الرحیم 💫
🌸ریشه ی تمام خیرات ماه شعبان
☘️شاخه های درخت طوبی در ماه شعبان به دنیا نزدیک می شود
اعمال و برکات این ماه
🌸بهترین اعمال ماه شعبان صدقه و استغفار
✅خداوندصدقه ی ماه شعبان را پرورش می دهد ودر قیامت مثل کوه احدبه انسان برمی گردد
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم الشریف و اهلک اعدائهم اجمعین 🌸
🍃
🌸🍃 @takhooda ✨
*شهیدی که پیکرش را آب بُرد*🥀
*شهید مهدی باکری*🌹
تاریخ تولد: ۱۲ / ۱ / ۱۳۳۳
تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳
محل تولد: میاندوآب
محل شهادت: دجله
در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود: *خدایا از تو میخواهم وقتی کشته میشوم جسدم پیدا نشود تا من یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم*🌷این فرمانده در عملیات بدر *در ۲۵ اسفند ۶۳* بر اثر *اصابت گلوله مستقیم*🖤 ندای حق را لبیک گفت🕊️ هنگامی که پیکرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند *قایق حامل پیکر او مورد هدف آرپی جی دشمن قرار گرفت🖤 پیکرش افتاد توی دجله و آب با خودش برد* و به آرزویش رسید🕊️
*مفقودالجسد*
*سردار شهید مهدی باکری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
مداحی آنلاین - تولد تولد تولدت مبارک - نریمانی.mp3
7.59M
🌸 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐تولد تولد تولدت مبارک
💐تولد دوباره ی زندگیم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
.
کاش اندکی، مثل شما
قلب هامان تحت تسخیر #خدا بود!
تا گام هایمان
اینگونه #زمین_گیر زمین نشود!
سلام صبحتون شهدایی
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊