هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5951610016849990086.mp3
50.1M
🎙#سخنرانی استاد #رائفی_پور
📑 «انتخابات مجلس و مسائل کشور»
🗓 ۲۴ بهمن ۱۴۰۲ - اسلامشهر
🎧 کیفیت 48kbps
#سیاسی
🪴https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
شهید ابراھیم هادی مۍگفت :
هرڪس ظرفیّت مشھور شدن را ندارھ !
از مشھور شدن مھم تر اینہ ڪہ آدم بشیم .
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و تعجیل در فرج قطب عالم امکان حضرت صاحب عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات❤️
#شهیدانه
🥀🕊 @baShoohada
#شهید_ابوالفضلے
شهیدی که طبق خواستهاش مثل حضرت ابوالفضل(ع) شهید شد🕊
شهید←
پدر عزیزم به دلم افتاده که این آخرین سفر من به سوریه میباشد و میدانم که شهید خواهم شد لذا از صمیم قلب مرا حلال کنید.
ای عاشقان اهل بیت رسول الله! من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (ع) میجنگیدم تا شهید شوم و حال، وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنهای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر دفاع بکنم؛ لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میشوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.
۲۵ فروردین حامد جوانی»
ایشان دو دست و دو چشمش را فدای حضرتـــ زینب (س) کرد✨
در سال ۱۳۹۴ هدف اصابت حملات گروه تروریستی داعش قرار گرفت و ابوالفضل گونه آسمانی شد🕊
#شهید_حامد_جوانی
#شادی_روح_پاکش_صلوات
🥀🕊 @baShoohada
🔹گذرے بر سیـــره شہیــد
تذکر که میداد مینوشت و می گذاشت توی پاکت و محرمانه اش می کرد.
می گفت:
شخصیت طرف مقابل خرد نمیشه،
من با او دوست هستم و به خاطر دوستیمون اشتباهش رو میگم اگر رو در رو بگم خجالت می کشه،
ولی وقتی برایش نامه می نویسم
و محرمانه اش می کنم کسی خبردار نمی شه
تذکر من براش به صورت کتبی می ماند و از یادش نمی رود.
شہیـــد علے صیاد شیـــرازے
🥀🕊 @baShoohada
#شهیدبهمن_رفیعی
📃خاطره ای از مادرشهید:
مادرش می گوید پسرم عصای دستم بود...
💫دوازده سالش بود که در نانوایی شروع به کار کرد، عاشق جبهه شده بود 15 سالش که شد با دستکاری در شناسنامه اش توانست مسئولین را راضی کند که به جبهه برود.
💫یادم هست، صبح آخرین روزی که می خواست به جبهه برود آنقدر اشتیاق داشت که صبحانه هم نخورد و با دوستانش راهی شد، اول به حمام رفت و غسل شهادت کرد،و رفت و دیگر باز نگشت... پسرم در سال 65 مفقود شد و پس از 11 سال پیکرش را آورند...
💫دلم چقد براش تنگ شده است گویا همین دیروز بود...
🥀🕊 @baShoohada
شهــید محسـݩ درودی:
💟چشماش مجـــــروح شد و منتقلش
ڪردند تهران محسن بعد از معاینه
از دڪتر پــــرسید:
💟آقای دڪتر مجرای اشڪ چشــمم سالمه؟ دڪتر پرسید: برای چی این ســـوال رو میپرسی پســــر جون؟؟
💟محسن گفت: چشمی ڪه برای امام حسین علیه السلام گریه نڪند به درد من نمیخورد.
🥀🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️آرزوهایم را صف میبندم
و باز، به تو میرسم؛
تویی که هر چه را که بخواهم،
باز تو بهتر از آنی!
#زیـارت_آل_یـس... بخوانیم
#امام_زمان
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
🔰 توسل به امام زمان (عج)
بعد از شهادت حاجعماد و ازدواج دو فرزند دیگرم -مصطفی و فاطمه- من، با جهاد زندگی میکردم، یک شب قبل از ماموریت سوریه، نیمههای شب دیدم با صدای بلند گریه میکند، به سرعت به اتاقش رفتم و متوجه شدم در حال نماز است، شب جمعه بود و قرار بود فردای آن روز به «قنیطره» سوریه برود، فردای آن روز ازش سوال کردم که چرا گریه میکردی؟ خجالت کشید و گفت: هیچی.
شنبه از سوریه تلفن کرد، پرسیدم کِی برمیگردی؟ جواب داد یا یکشنبه شب و یا دوشنبه، من دوباره پرسیدم که تو آن شب به چه کسی متوسل شده بودی؟ اول حرفی نزد، بعد گفت: من در نمازم خطاب به امام زمان حجت بن الحسن (عج) صحبت میکردم، پرسیدم چه می گفتی؟ سکوت کرد، قسمش دادم که بگو، گفت: به ایشان میگفتم که من بنده گناهکاری هستم و ... مادر جهاد بقیه حرفها را نگفت و فقط این را گفت که تا وقتی جهاد در این دنیا بود، دل من قرص و آرام بود.
#شهید جهاد مغنیه
🥀🕊 @baShoohada 🕊
از جبهه که به مرخصی میآمد، یک روز را به جانبازان اختصاص میداد. میرفت آسایشگاه جانبازان و کارهایشان را انجام میداد؛ موهایشان را کوتاه میکرد، بدنشان را ماساژ میداد و نظافت میکرد.
میگفت: «اینها به خاطر مملکت و جنگ این طوری شدهاند؛ ما باید بهشان خدمت کنیم.»
#شهید_مهرداد_خواجویی
🥀🕊 @baShoohada 🕊
مذهبی ها عاشقترند ...
وقتی به خانه میرسید، گویی جنگ را میگذاشت پشت در و می آمد تو، دیگر یک رزمنده نبود یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه ای قلبی به هم داشتیم، اغلب اوقات که میرسید خانه، خسته بود و درب و داغان، چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز میگشت، با این حال سعی میکرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی.اش را نسبت به خانه صورت دهد، به محض ورود میپرسید کم و کسری چی دارید؟ مریض که نیستید؟ چیزی نمی خواهید؟ بعد آستین بالا میزد و پا به پای من در آشپزخانه کار میکرد، ظرف میشست، حتی لباسهایش را نمیگذاشت من بشویم، میگفت لباسهای کثیفم خیلی سنگین است نمی.توانی چنگ بزنی، گاهی فرصت شستن نداشت، زود بر میگشت، با این حال موقع رفتن مرا مدیون میکرد که دست به لباسها نزنم، در کمترین فرصتی که به دست میآورد، ما را میبرد گردش.
#شهید محمدرضا دستواره
🥀🕊 @baShoohada 🕊