خانواده سامانلو در حین مرتب کردن وسایل شهید، با دست نوشته ای از وی مواجه شدند که پشت یکی از عکس های قدیمی و قاب شده اش در سن ۱۳ سالگی، الصاق شده بود. در این دست نوشته وصیتی از این شهید بزرگوار با دست خط خودش دیده می شود. نکته جالب اینکه او در این وصیت، خود را شهید معرفی می کند.
در این دست نوشته آمده است:
عکس دوره اول راهنمایی شهید سعید سامانلو است که خداوند از سر تقصیراتش بگذرد و بر او رحم کند که در این دنیای وانفسا چیزی جز خوردن و خوابیدن نفهمید و رفت ولی برای
رضای خدا او را از یاد نبرید و برایش دعا کنید و طلب مغفرت نمائید که نیازمند دعاهای شماست
عزیزانم توصیه ای می کنم توصیه ای که خداوند فرموده و رسولش بازگو کرده و ائمه اطهار بر آن تاکید داشته اند و آن چیزی نیست جز اتقوالله…
از خدا بترسید و تقوی پیشه کنید و حتی خداوند خود را در قرآن متقی معرفی می کند
امید روزی که یار ظهور کند و جهان را مملو از عدل و داد کند
شهید فی سبیل الله
العاصی الاحقر هیچ بن قنبر بن هیچ
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🌹ساده زیستی 🌹
نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
⚘⚘
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوششآمد.
⚘⚘
گفتم «ميخواي دو، سه جفت ديگه برات بخرم؟»
گفت «بذار اينها پاره بشن، بعد.»
⚘⚘
همان جورابها پاش بود، وقتي جنازهاش برگشت.
⚘⚘
(حاج همت به روایت همسر)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
⚘⚘اخلاص⚘⚘
روز سوم عمليات بود. حاج همت هم ميرفت خط و برميگشت.
⚘⚘
آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا كرديم. سر نماز عصر، يك حاج آقاي روحاني آمد. به اصرار حاجي، نماز عصر را ايشان خواند.
⚘⚘
مسئلهي دوم حاج آقا تمام نشده، حاجي غش كرد و افتاد زمين. ضعف كرده بود و نميتوانست روي پا بايستد.
⚘⚘
سرم به دستش بود و مجبوري، گوشهي سنگر نشسته بود. با دست ديگر بيسيم را گرفته بود و با بچهها صحبت ميكرد؛ خبر ميگرفت و راهنمائي ميكرد. اينجا هم ول كن نبود.
⚘⚘
اخلاص- حاج ابراهیم همت
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
🌷بسم رب الشهدا🌷 ⚘چمران به روایت همسر⚘ (قسمت سیزدهم) مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دی
🌷بسم رب الشهدا🌷
⚘چمران به روایت همسر⚘
(قسمت چهاردهم)
چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند
آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند.
مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ، می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند .
یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .
آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟
مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند.
گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟
گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند .
#ادامه دارد.....
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت پانزدهم
🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
به محض اینکه وارد می شد، بچه ها دورش را می گرفتند و از سر و کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو. مصطفی پدرشان، دوست شان و هم بازیشان بود. غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند. با شادی شان شاد بود و به اشک شان بی طاقت. کم تر پیش می آمد که ولوی قراضه ی غاده را سوار شوند، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه می کند پیاده نشود. پیاده می شد، بچه ها را بغل می گرفت، صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه ی اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد. مصطفی گفت: نه، نمی شناسم. مهم این است که این بچه شیعه است. این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ی ظلمی است که بر شیعه ی علی رفته.
ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگ های داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت. می گفتند چمران لبنانی نیست، از ما نیست. خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بدگویی می کردند. هر چند آقای صدر به شدت با آن ها حرف می زد. می گفت من اجازه نمی دهم کسی راجع به مصطفی بدگویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کم تر کسی می توانست درک کند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419100.mp3
6.62M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 3️⃣ : سردار سامراء
📜تلاش مدافعین حرم برای جلوگیری از ورود داعش به سامراء
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5868533782998419096.mp3
7.08M
هر چند وقت یه بار تماس میگرفت ،
چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود ،
بهش گفتم : مادر نمیای؟؟
گفت : مامان از تو انتظار نداشتم !
خیلی ازش عذر خواهی کردم ...
گفت : مامان من نمیتونم بیام . با چه رویی برگردم ؟چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟..
تو خواب دیدم شهید شد و افتاد ، من بغلش کردم . سریع همه رو بیدار کردم گفتم : صالح شهید شده
همه گفتن نه آروم باش ایشالله که چیزی نیس
روز بعد که خبر شهادتشو دادن دیدم همون ساعتی که من خوابشو دیدم شهید شد.
همه دعام این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت نداشتم ...
به روایت والده مکرمه شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیری
شهدا شرمنده ایم
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#امضای_شهادت
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: " رسیـدن به سن سے سال برایـم ننگ است."
آخرین بار ڪہ از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهـد. بعد از زیارت دیدم مهدے ڪنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیـه مادر چرا می خنـدے؟؟؟
گفت: مادر! امضای شهادتم رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم.
بهش گفتم اگه تو #شهید بشے من دیگه ڪسی رو ندارم....
مهدی دستش رو به آسمون ڪرد و گفت: مادر خدا هست...
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_ارباً_اربا
#علی_اکبر_فاطمیون
📚برگرفته از کتاب فاطمیون
4_5868533782998419100.mp3
6.62M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
قسمت 4⃣ : سردار سامراء
📜تلاش مدافعین حرم برای جلوگیری از ورود داعش به سامراء
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
4_5877600497614980995.mp3
7.66M
#بشنوید
🔈نمایشنامه صوتی #حاج_قاسم
#قسمت 4️⃣ : پیروزی بزرگ
📜تلاش مدافعین حرم برای آزاد سازی شهر القصیر 23 می 2013
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
📢اطلاعیه
بسم رب الشهدا والصدیقین
بمناسبت اولین سالگرد سربازان سپاه اسلام
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
{رحمه الله علیها}
📌ختم میلیونی
جهت شادی ارواح مطهرشان
#صلوات #نیم_یا_یک_جز_قرآن_کریم #زیارت_عاشورا #زیارت_ال_یس #حدیث_شریف_کسا
به صورت مجازی برگذار می گردد.
💬⬅️توجه
به هر میزانی که می خواهید به این شهیدان والامقام ختم ها را هدیه کنید میزان ونوع ختم را به آی دی پیام دهید.
مثلا;1مرتبه زیارت عاشورا،100صلوات
@khademolreza_8
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
#نشر_حداکثری
رفاقت با شهدا
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت پانزدهم 🔸نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید) به محض اینکه وارد م
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت شانزدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
آقای صدر به من می گفت می دانی مصطفی برای من چی هست؟ او از برادر به من نزدیک تر است، او نفس من، خود من است. الفاظ عجیبی می گفت درباره ی مصطفی. وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می شد، همه ی توجهش به او بود. دیگر کسی را نمی دید. حرکات صورتش تماشایی بود؛ گاهی می خندید، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافات شان بود.
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کرده اید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید. خدا به شما بزرگ ترین چیز در عالم را داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم من قدرش می دانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف مرا قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما می بینی، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی او است به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس می خورد که کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و از فقیر و بی کس بودنش. امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. من آن وقت نمی فهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیش تر برای من آشنا می کرد. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه ی جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوان های سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را این جا گذاشته اید؟ مصطفی می گفت من به کسی نمی گویم این جا بماند. هر کس می خواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او این جا نمانده ام. تا بتوانم می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند. آن قدر این حرف ها را با طمانینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت داخل اتاقی که خانه ی ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. من دنبال مصطفی رفتم و دیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرو رفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد، خیلی منظره ی زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد، نه فقط اشک، صدای آهسته ی گریه اش را هم می شنیدم. من فکر کردم او بعد از این که با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعا می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند. گفتم مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری زیبا می گویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کرده اند، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند در ترس و وحشت و شما همه ی این ها زیبا می بینی؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول می کنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند و خیلی خون ریخته، شما به من می گویید نگاه کنید چه زیبا!؟
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🔅🔅🔅
🌷 بسم رب الشهدا 🌷
🔸قسمت هفدهم
#نیمه ی پنهان ماه(چمران به روایت همسر شهید)
حتی وقتی توپ ها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همان طور که تکیه داده بود، گفت این طور که شما جلال می بینی، سعی کن در عین جلال، جمال ببینی. این ها که می بینید شهید دادند، زندگی شان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید. این همه اتفاق ها که افتاده، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلب شان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است، اما دردهایی که برای خدا است، خیلی زیبا است. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آمد، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید، اشکش سرازیر می شد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود و اصلا از مرگ ترسی نداشت. در نوشته هایش هست که من به ملکه ی مرگ حمله می کنم تا او را در آغوش بگیرم و او از من فرار می کند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است.
هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. می گفتم خب حالا که محافظ نمی برید، من می آیم و محافظ شما می شوم. کلاشینکف را آماده می گذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند، تیراندازی می کنم. می گفت نه! محافظ من خدا است. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد بر چیزی، نمی توانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران، به اهواز و کردستان آمدیم هم.
یاد حرف امام موسی افتاد شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید. خدا بزرگ ترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگ ترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگ ترین سعادت ها بزرگ ترین رنج ها را هم در خودشان داشته باشند.
مصطفی الان کجا است؟ زیر همین آسمان، اما دور، خیلی دور از او ... چشم هایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند ... ایران ... خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد؟ آن وقت او چه کار کند؟ چطور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود؟
آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور، در تمام راه که رانندگی می کردم، اشک می ریختم. برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم؟ آن شب خیلی سخت بود. البته از روز اول که ازدواج کردم، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم، ولی این برایم یک خواب طولانی بود. فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیت ها می آمدند لبنان به موسسه؛ شهید بهشتی، سید احمد خمینی، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند. می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است. یک بار مصطفی می خواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه مان خوش حال شدیم، جشن گرفتیم. ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد به ایران نبودم. وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست، تا یک روز که مصطفی گفت ما داریم می رویم ایران. با بعضی شخصیت های لبنانی بودند.
🔸ادامه دارد ......
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
خاطره ای شنیدنی از سردار دلها
سردار سلیمانی چون شناخته شده بود لازم نبود در فرودگاه از گیت بازرسی کنترل و رد شود . اما آنقدر فروتن وخاضع بود که همه ی مراحل را طی می کرد .
از آنجایی که تمام بدنش پر از ترکش بود .هنگام عبور وکنترل در مقابل دستگاه که قرار می گرفت به دلیل وجود تر کش ها سیستم دستگاه قاطی می کرد وصدا می داد . در این باره سردار سلیمانی می گوید : گاهی جای ترکش ها چنان آزارم می دهد که امان ازم می گیرد. دوستی دارم که وقتی مرا این چنین می دید یک قرصی برایم آورد.که در هنگام شدت درد ان را می خورم کمی آرام می شوم .
گاهی که منزل پدرم در قنات ملک می رفتم وپیر زنان وپیر مردان از درد پا وزانو وبدن می نالیدند ، از آن قرص به آنها می دادم تا کمی تسکین یابند . سردار با لبخندی ادامه می دهند وقتی که قرص تمام می شد ودرد انها دوباره به سراغشان می آمد .می آمدند منزل پدرم ومی گفتند از قرص های حاج قاسم داری به ما بدهی .
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊