eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.6هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
12هزار ویدیو
113 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️‍ 🔆 #این_دنیای_کوچک 💢قسمت دهم شش سال از ازدواج من و ناهید می گذ
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️‍ 🔆 💢قسمت یازدهم آرزو می کنم این پول رو هم خراب نکنی. اگه یه روز به ز ندگی برگشتی حتما بیا سراغم. من با جون و دل قبولت می کنم!» ناهید رفت و من در عرض سه سال هرآنچه داشتم و نداشتم را در ازای خرید تریاک از دست دادم. دیگر به یک عملی تمام عیار تبدیل شده بودم که حتی جرات نمی کردم چهره خودم را در آینه نگاه کنم. هیچ پولی برایم نمانده بود. سرپناهی نداشتم. تریاک کوچک و حقیرم کرده بود. در خیابان ها گدایی  می کردم و شب ها در پارک و زیر پل کنار معتادان کارتن خواب دیگر می گذراندم. هفت ماهی را هم به همان منوال گذراندم تا اینکه به سرم زد به شهر خودمان بازگردم. آنجا دیگر از شلوغی سرسام آور تهران خبری نبود و می توانستم به گوشه ای بخزم و با گدایی به زندگی فلاکت بارم ادامه بدهم تا بمیرم. به مرده شور خانه قدیمی قبرستان شهرمان پناه بردم. آنجا برای من که هفت ماه در تهران آواره بودم حکم قصر را داشت. روزها از مخفی گاهم بیرون می آمدم و خانه به خانه می رفتم و آنقدر التماس می کردم تا صاحب خانه دلش برایم می سوخت و اندکی پول کف دستم می گذاشت. خدا خدا می کردم مردم شهر که زمانی قسم راستشان اسم من بود، مرا نشناسند. به هر مکافاتی بود هر روز اندکی پول جور می کردم تا خرج تریاکم در بیاید و آخر شب به پناهگاهم می خزیدم. سه چهار ماهی از حضورم در شهرمان می گذشت که آن روز ظهر از پناهگاهم بیرون آمدم و آن ماشین مدل بالا را در قبرستان دیدم و برای گرفتن پول سراغ زن و مرد جوانی که از ماشین پیاده شدند رفتم و... پیشانی ام به شدت به گوشه سنگ قبر برخورد کرد. دیگر توان بلند شدن نداشتم. داغی خون را روی پیشانی و صورتم حس می کردم. او را می دیدم که با سرعت به سمتم می آمد. دلم می خواست آن لحظه زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. دلم می خواست او هرگز به من نمی رسید. دلم می خواست آن لحظه می مردم. پلک هایم آرام آرام روی هم فرو می افتاد. او هراسان و با رنگی پریده به من رسید و کنارم نشست و دستان یخ کرده ام را در دستانش گرفت و من دیگر چیزی نفهمیدم... چشمانم را که باز کردم ساقی کنارم نشسته بود و دستم را در دستانش می فشرد..... 💢 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال @ba_khodabash1
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️‍ 🔆 #این_دنیای_کوچک 💢قسمت یازدهم آرزو می کنم این پول رو هم خراب
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ️‍ 🔆 💢قسمت دوازدهم چشمانم را که باز کردم ساقی کنارم نشسته بود و دستم را در دستانش می فشرد. چشمانش مثل همان شبی که آمد جلوی درخانه مان و خبر بارداری اش را داد، سرخ و متورم بود. چشمان باز مرا که دید، صورتش را روی صورتم گذاشت و با هق هق گفت: « دایی جان، قربونت برم من، چرا به این روز افتادی آخه؟» او نمی دانست اما من می دانستم آه او دامن من و زندگی ام را گرفته بود. لحظات تلخ و زجرآوری بود. ساقی سرم را در آغوش گرفته بود و من داشتم از شرم آب می شدم. - نمی دونید وقتی فرید اون بلا رو سرم اورد چه حالی داشتم.  همه زندگی م رو باخته بودم و مثل دیوانه ها گریه می کردم و شب ها کابوس می دیدم. اگر کمک های دوست و همکلاسی م «هلیا» نبود حتما خودکشی می کردم. وقتی فهمیدم از فرید باردار شدم یکراست اومدم خونه تون. با کاری که فرید درحقم کرده بود ازش متنفر بودم اما فقط اون بود که می تونست با من ازدواج کنه و منو از بی آبرویی نجات بده اما زن دایی اون شب چنان برخوردی با من داشت که انگار من یه دختر خراب و هرزه بودم. اون شب تصمیم گرفتم خودم رو بکشم. صبح زود راهی شهرمون شدم تا برای آخرین بار مادرم رو ببینم اما هنوز یک ساعت از رسیدنم نمی گذشت که زن دایی و فرید هم از راه رسیدن و زن دایی تا جایی که می تونست از من پیش مادر بد گفت و حتی یک کلمه از فرید و بلایی که سرم اورده بود حرفی نزد. بعد از رفتنشون مادر بهم گفت: « تو به من دروغ گفتی، به دروغ گفتی خونه دایی ت راحت نبودی و رفتی خوابگاه، نگو جریان چیز دیگه یی بوده!» و من فقط گریه می کردم و نمی تونستم حقیقت رو بگم. می ترسیدم مادر با دونستنش سکته کنه. اون شب مادر قلبش گرفت و برای همیشه منو تنها گذاشت. دلم شکسته بود و واسه همین نمی خواستم ببینمتون. مادر که مرد بعد از مراسم ختمش منم چند تا بسته آرام بخش خوردم تا بمیرم و از این بی آبرویی نجات پیدا کنم اما هلیا به دادم رسید. منو به بیمارستان رسوند و از مرگ حتمی نجاتم داد. یک هفته تو کما بودم اما زنده موندم و جنین توی شکمم سقط شد. حال و روز خوبی نداشتم و ده روز تو بیمارستان اعصاب و روان بستری بودم و هلیا در تمام لحظات کنار من بود. هلیا و خانواده اش من رو دوست و به نجابتم ایمان داشتند و می دونستند که من قربانی هوس فرید شدم. من سلامت دوباره م رو بعد از خدا مدیون هلیا و خانواده ش هستم. چند ماهی توخونه شون ازم مراقبت کردن تا حالم خوب شد. بعد هم با برادر هلیا ازدواج کردم و هرچی از پدر مونده بود رو فروختم و خرج بچه های یتیم و بی سرپرست کردم.   با تشویق های هلیا  و همسرم..... 💢 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال @ba_khodabash1
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ بسیارزیبا ❇️ راز زنده ماندن (ع) 💧اشکتون دراومد نذرظهورامام زمان (عج) کنیدوبرای مریض ها و گرفتارها هم دعا کنید. 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای من خدای دانه های انار است! مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد؟! خدای دانه های انار؟... ‌‌‎‌ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها رهِ پنهان بنماید ،که کس آن راه نداند و هو الذی ینزل الغیث من بعد ما قنطوا و ینشر رحمته و هو الولی الحمید اوست که باران را فرو می فرستد، بعد از آنکه مردمان از بارش نومید می شوند و رحمت خود را می گستراند. اوست پروردگار ستوده. اوست که نام اعظمش «امید» است و بس❤️ شوری،۲۸ ‌‌‎‌ ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💥از تکان دهنده ترین آیات قرآن☝️ 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرنوشت تغییرناپدیر انسان 💫عزیزان لطفاکلیپ بالاروحتماببینیدواثرش رادروجودتان حس کنیدوبرای دیگران هم ارسال نمائید. 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💎خدایا .... ! به تو و قانون عدالت تو توکل می کنم، می دانم که آن چه متعلق به من است، نمی تواند از من باز گرفته شود. 🍃🌸 پس آرام و آسوده ام.نگرانی چرا؟ طرح الهی، هم اکنون برایم سلامت و ثروت و دولت و عشق و سعادت به ارمغان می آورد. امروز، هر دم و بازدم زندگی ام ، سرشار از نظم الهی و آرامش و تعادل است. امروز چقدر روز زیبائی است ، چون هرآن چه نیاز دارم ، پیشاپیش درون من است. ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
🌸هوالناظر بدان نگاه به سوی تو سریعتر است از نگاه تو به 💚 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨