eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
374 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز زدم آقا به تو رو...✨🌱 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ . .
؟ خیلی مهم است اصل و اولویت را بفهمیم! تمام شرع یعنی این ، مترجم قرآن یعنی این ، معدن علم یعنی این ، آقا در کربلا بود و عده ای در مکه تفسیر قرآن می گفتند! مفسر قرآن اینها نیستید که! مفسر قرآن حبیب بن مظاهر است که تفسیر کرد ابا عبدالله را ، مفسر قرآن زهیراست ، گفتند چه می گویی یا زهیر. گفت :اگر هزار بار مرا بکشند و زنده بشوم  و خاکسترم را  به باد بدهند دوباره  زنده می شوم می جنگم ، مفسر قرآن آن عزیز است اولویت زندگیمان را بفهمیم چه جوری؟ سوره توبه آیه 24 می گوید : اولویت زندگیت چیست ؟ قل ان کان اباؤکم (پدرانتان) اخوانکم (برادرانتان)ابناؤکم(پسرهایتان) ازواجکم(زنهایتان) ، مساکنکم ( خانه هایتان ) اموالکم (اموالتان) قرآن اینها را اسم می برد ، اگر اینها (احب: بیشتر دوستش دارید ) ،(من الله: از خدا) و رسولش و جهاد در راه خدا بروید که خدا به دادتان برسد که( ان الله لا یهدی القوم الفاسقین : که خدا فاسق جماعت رو هدایت نمی کند). حالا نگاه کنید به اولویت عمربن سعد (لعنت الله علیه) آقا ابا عبدالله به عمربن سعد گفت: این کار را  نکن ، ملعون گفت :خانه ام را ویران می کنند (مساکنکم ) عجب آیه قرآن تفسیر شده است! آقا اباعبدالله گفت: خانه ات را دوباره می سازم ، ملعون گفت: اموالم مصادره می گردد(و اموال اختلفتموه) آیه قرآن هم همین را اموال گفته است  آقا گفتند :از اموال خودم در حجاز به تو می بخشم بیشتر از آن، ملعون گفت: زن و فرزندم ، (و ابناؤکم و ازواجکم)، می ترسم بیایم شرمنده، وبعد برگشت! ابا عبدالله به او گفت: که تو از گندم عراق جز اندکی نخوری که در بسترت می کشد تو را ، یعنی بر گندم ری که نمی رسی هیچ، از این گندم عراق فقط مقدار کمی. این را  با زبان استعاره گفت ابا عبدالله ، عمربن سعد مسخره کرد، گفت: جُوِ اش ما رو بس است! ادامه دارد...
﷽ امشب، شب شهادت آقامون امام سجاد(ع)... و همینطور شب بیست و پنجم محرم... چقدر زود گذشت... این مُحرم، مَحرم شدیم آیا؟
روضه امام سجاد... مثل روضه ی آقامون امام علی .... ببینی ولی دستت بسته باشه... مرد باشی ولی نتونی کاری برای خانوادت بکنی...
تا چهل سال فقط آه کشیدن... یاد گودال و حرم، جامه دریدن... با لب تشنه و با یک دل مضطر هرشب! یاد یک واقعه از خواب پریدن... اهل بیتش همه با صورت عریان دیده معجر و پوشیه و جامه خریدن... سخت است...
حرف، از کوچه و بازار شنیدن سخت است...
هر چه ما روضه شنیدیم تمامش را دید آتش و سوختن اهل خیامش را دید (ع)🥀 🏴🥀 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
4_5816676605564554277.mp3
17.41M
با اینکه خیلی بدمُ هر جوری بود اومدمُ به این در و اون در زدمُ رسوندم اینجا خودمُ یه امیدی بهم هست که صدام کردی به یه دردی میخوردم که جدام کردی لیاقت که ندارم من ناقابل تو دعام کردی... ای عشق اول و امید آخرم حالا که اومدم نذار دیگه برم شاید آخر منم فدات بشه سرم [التماس دعای ویژه...🌱]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین زنده ای داریم.....🌱 تا بحال برایش چه کرده ای؟
با عاکفه صحبت کردم و قرار شد طبق برنامه‌ی قبلی با هم ادامه بدیم... بعد از اینکه مبینا حسابی بازی کرد به سمت خونه راه افتادیم، وقتی رسیدیم خونه من بدون اینکه به ذهنم مجال بهانه گیری رو بدم اول رفتم سراغ کارهای خونه و بعد هم نشستم پای کتابی که از بنت الهدی دستم رسیده بود تا تمومش کنم. نباید به ذهنم فرصت درجا زدن میدادم که دوباره بهم بریزم! با خوندنش هر بار انگار ابعاد جدیدی از شخصیتش رو می شناختم! وقتی زندگی پر از سختی بنت الهدی و بانو امین رو بررسی میکردم که در چه دوران مشوشی زندگی می کردن اما جا نزدن، انگیزه می گرفتم! مسئله کشف حجاب زمان بانو امین یا وضعیت اسفبار حکومت صدام زمان بنت الهدی واقعا قلب آدم رو به درد می آورد! من واقعا توی چنین سختی هایی نبودم و نیستم درسته محمد کاظم نبود، ولی دیگه خبری از سختی های دوران بانو امین و بنت الهدی صدر هم نیست که غمم مضاعف بشه! اما یه شب خیلی برام سخت گذشت... که شب خاصی هم شد.‌. من که روزها رو می شمردم تا این انتظار زودتر تموم بشه، دقیقا بیست و نه روز از زمان آزمایش مبینا گذشته بود... و من توی این مدت هزار تا برنامه برای خودم چیده بودم که شاید خلا نبود محمد کاظم رو پر کنه! ولی مگه میشد! شب شد، مبینا رو خواب کرده بودم و خودم توی آشپزخونه مشغول کار بودم ، همونطور که با احتیاط و بی سر و صدا کارهام رو داشتم انجام میدادم که یه لحظه یه صدایی شنیدم! دست از کار کشیدم که مطمئن بشم اشتباه نکردم! نه اشتباه نکرده بودم واقعا یه سر و صدایی از حیاط می اومد! انگار یه نفر خیلی آروم داشت به سمت در راهرو قدم بر میداشت! نفسم بند اومده بود! نمیدونستم چکار کنم؟! از ترس داشتم سکته می کردم! چقدر نبود یه مرد توی زندگی سخته! تنها چیزی به ذهنم رسید اینکه گوشیم رو بردارم به یه کسی زنگ بزنم... شاید کمتر از ثانیه ای خودم رو رسوندم به سمت گوشیم! اما یه لحظه مردد شدم که نکنه خیالاتی شدم! برای اینکه نصفه شب کسی رو از خواب بی دلیل بیدار نکنم، آروم چند قدم رفتم سمت در راهرو که مطمئن بشم بعد زنگ بزنم! توی تاریکی شب هیکل یه مرد کاملا مشخص بود که داره به سمت در میاد! آب دهنم رو آروم قورت دادم... در حالی که از شدت ترس نفس نفس میزدم به سرعت برگشتم سمت آشپزخونه که حداقل یه وسیله ی دفاعی بردارم ! اما سرعت حرکت اون مرد بیشتر از من بود که تا چرخیدم و پشت سرم رو نگاه کردم هیبت یک مرد ، مردمک چشمم رو ثابت کرد و من فقط خیره نگاه میکردم! انگار تنها عضو سیستم پیام رسان مغز و اعصابم چشمهام بود که می تونست کاری کنه! بهت زده همراه با تپش قلب شدید و ترس فقط نگاه می‌کردم! ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
. ‌↞‌●دعای دل من دیدن کربلات...●⇝ 💔 (ع)