اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_سی_وپنجم
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار می کنید یعنی شغلتون چیه؟
یه دستمال از جعبه ی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش را پاک کرد و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمی اومد ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...
از نوع نگاهش دلم می خواست بشینم زار زار گریه کنم خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!
خدایا می دونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی ندارم...
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و می دونم هر دختری حاضر نیست این جور سختی ها را تحمل کنه...
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس می کنم لطف خدا شامل حالم میشه اگر شما توی زندگی همراهم باشید...
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشه ی چشمم سرازیر شد روی گونه هام...
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد و گفت: شما چیزی نمی خواید بگید؟
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه ! هر چند که دلم می خواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...
ولی به خاطر مامانم چاره ایی نبود گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...
با کمی تعجب پرسید: نمی خواید ملاک هاتون را بگید یا شرایط من را بدونید؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسه ی دیگه ایی راجع به بقیه ی موارد هم صحبت می کنیم ...
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانواده ها...
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرف هاتون تموم شد خوب حالا دخترم نظرت چیه؟
خیلی سخته همه ی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی می خوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم را با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم را انداختم پایین ...
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفه ایی بحث را برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسوم های آن زمان...
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنونده ی از هر دری سخنی در جلسه ی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آرام ولی دلی آشوب...
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبه ی خاصش! انگشت های دستش مدام بهم گره می خورد و باز می شد انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرد بود که جوابم منفیه...
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام و عرض ادب
به تک تک شما عزیزان😊
روزهاتون پر روزی و ثانیه های زندگی تون پر از خیر🙏🌹
دوستم می گفت من چند هفته است دارم به صورت مداوم طبق برنامه ریزیم تلاش میکنم به یکی از اهدافم که وزن ایده آل برسم تا هم سلامتی ام را بدست بیارم هم یک آدم فرز و چابک بشم🏃♂🏃♂
ولی دیگه کم کم دارم نا امید میشم😔
گفتم: چرااااااا؟
گفت: آخه من هیچ نتیجه ایی نمی بینم با اینکه چند هفته است دارم روی خودم کار میکنم😢😢
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفتم:چه نکته ی مهمی گفتی👌👌👌
یه نکته ی اساسی که برای رسیدن به اهداف باید بدونیم علاوه بر داشتن یک چرایی و انگیزه ی قوی اینه که👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
از رفتار بلافاصله انتظار اثر نداشته باشید👌
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
طبق قانون تدریجی بودن دنیا که به اذن خداست...
شما یک دفعه نمی تونی لاغر بشی
یک شبه نمی تونی پولدار بشی
یک روزه نمی تونی کنکور قبول بشی
و...
بلکه تنها راهش حرکت آهسته و پیوسته است👌
شاید الان نتیجه را نبینی اما واقعیت اینه 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
امام علی(ع)
الصَّبرُ مِفتاحُ الدَّرکِ، و النُّجحُ عُقبی مَن صَبَرَ.(۱)
صبر، کلید رسیدن است و کامیابی، عاقبت کسی است که صبر کند.👌
امام صادق(ع):
الصَّبرُ یَعقِبُ خَیراً، فَاصبِرُوا تَظفَرُوا.(۲)
صبر، پیامد نیک دارد. پس صبر کنید تا کامیاب شوید.👌
۱_ بحارالأنوار، ج 78، ص 45.
۲_مشکاة الأنوار، ص 22.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
پس اگر تلاش کنید و مداومت💪💪💪
رسیدن به نتیجه قطعی است هر چند که الان نبینید 👌👌👌
هدفمند زندگی کنید👍
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🌺🌺🌺اعضای خوب کانال نظرات خودتون را در مورد رمان و مطالب کانال با ما در میان بذارید🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
@sadat_bahador