7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 روایتی از اولین آشنایی حضرت آیتالله خامنهای با شهید حسن باقری
🗓 بازنشر به مناسبت سالگرد شهادت شهید حسن باقری
📥 فیلم کامل را ببینید👇
khl.ink/f/46589
✏️ جوان بااستعداد و شجاع
🔹️آیت الله خامنهای در پادگان گلف اهواز با جوانی آشنا شد که واحد شناسایی سپاه را راه اندازی کرده بود. حسن باقری سابقهی خبرنگاری داشت. توانسته بود واحد شناسایی در سپاه را راه اندازی کند: «نقشهای بود و آن وقت میآمدند کالکها را روی آن نقشه نصب میکردند و تشریح میکردند که اینها چیه. یک وقت من دیدم پسر بچهای بلند شد. بالا آمد ایستاد و شروع کرد شرح دادن. به قدری قشنگ، به قدری دقیق اینجا یک پل است؛ زیرش این است اینجا این جوری است اینجا یک بلندی است. اینها نشان دهندهی هم استعداد بود هم شجاعت. چون این شناساییها از دور امکان ندارد باید آدم برود زمین را شناسایی کند.
🗓 بازنشر به مناسبت سالگرد شهادت شهید حسن باقری
شهدای آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس
همسر شهید #مسعود_انشایی : " سال ۱۳۶۴ من و مسعود با هم ازدواج کردیم و به خاطر کار مسعود به شهر بوشهر رفتیم. او در نیروی دریایی درس می خواند. وقتی که لیسانس گرفت در بوشهر به منطقه دوم دریایی رفتیم. در آنجا حدود ۲ سال زندگی کردیم، او مرتباً به ماموریت میرفت. مسئولین گفته بودند که هر کس برادرش شهید شده است می تواند اصلاً به جنگ دریایی نرود ولی او در مورد این که برادر شهید است چیزی نگفته بود".
🔹در درگیری آمریکا با ناوشکنهای ایرانی، در ابتدا ناو شهید مسعود انشایی موشک میخورد و مسعود و دوستش به پایین کشتی رفته تا بی سیم را بیاورند در به روی آنها قفل میشود، دوستش که زخمی شده داد میزند و کمک میخواهد و مسعود هر کاری میکند در باز نمیشود ناگهان یک موشک به طرف آنها میآید و آن دو نفر به درجه رفیع شهادت میرسند.
#معرفی_شهید
#شهید_دفاع_مقدس
📎 سیرہ شـهید
با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد، در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!» متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه امید چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.»
لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.»
اشک در چشم مادر حلقه زده بود، با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!»
آه از نهاد زن غریبه برخاست: همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به گریه کردن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...»
🌷شهید خان میرزا استواری🌷
إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاقِ
اسیر مجروح عراقی نیز از شدت گلوله باران، در کانال پناه گرفته بود. من هم کنار اسیر عراقی دراز کشیدم و پتویی را تا گردن به رویم کشیدم. حرف نمی زد؛ اما چشم هایش باز بود. از نوع نگاهش احساس کردم به ما اعتماد پیدا کرده است. از صبح تا حالا از او مراقبت کرده و آب و غذای مان را نیز با او تقسیم کرده بودیم. نیمه های شب متوجه شدم از پتویش بوی بسیار بدی می آید. گویی لباسش را خراب کرده بود. بقیه بچه ها نیز متوجه شده بودند؛ اما به رویش هم نیاوردیم. هیچ حرفی به او نزدیم یا حرکتی انجام ندادیم که او بفهمد ما از این قضیه مطلع شده ایم. وقتی می خواستند او را به عقب انتقال دهند با محبت همه ما را از نظر گذراند. موقع رفتن دستش را به جیبش برد و چیزی را در آورد. مشتش را که باز کرد یک ناخن گیر کوچک در آن بود که به عنوان هدیه و تشکر به ما داد. حالش دگرگون شده بود و قطرات اشک بود که از روی گونه هایش سر می خورد و پهنای صورتش را خیس می کرد. دیگر چیزی بین ما رد و بدل نشد. آن محبت ها، از مرگ نجات پیدا کردن، احترامش را در آن شرایط سخت نگه داشتن، همه اینها را می فهمید و این جوری مراتب تشکرش را ابراز می کرد.
کتاب شب موصل ( خاطرات آزاده مرحوم محمد حسین منصف )/ ص116/ سوره مهر/ به قلم حسن شیردل