تو مکتب هم که بودیم سوسک از زیر هردوتا پام رد شد و خیلی جای تعجب بود که جیغ نزدم
یکی از خانومای مکتب : آفرین از شجاعتت خوشم اومد :)))
خلاصه رسیدم خونه نیم ساعت خوابیدم کارایی که داشتمو انجام دادم ، یه ساک لباس و مانتو برداشتم و کولمو پر از کتاب کردم.
با همون وسایلی که داشتم هلک و هلک رفتم جایی که نهار قرار بود برم ولی نرفتم.
رسیدم اونجا همه : به به یگانه اومد نیروی تازه نفس داریم[😭🤣]
نشستم به خانومای خادم کمک کردم لقمههارو درست کردم و نباتارو جم و جور کردم.
بعد همه رفتن و زن عمو[یکی از خادما]برام غذا آورد :))))
منو میگی ؟ ساعت ۶ صبح صبحونه خورده بودم و بعدش دیگه هیچی نخورده بودم تا ساعت ۷ بعدازظهر.
بعدش همه رفتن منم داشتم میرفتم ولی منتظر خالهم و دخترخالم بودم.
زن عمو : کجا با این عجله یگانه خانوم
بیا بالا حالا بشینیم میری حالا