بعد همه رفتن و زن عمو[یکی از خادما]برام غذا آورد :))))
منو میگی ؟ ساعت ۶ صبح صبحونه خورده بودم و بعدش دیگه هیچی نخورده بودم تا ساعت ۷ بعدازظهر.
بعدش همه رفتن منم داشتم میرفتم ولی منتظر خالهم و دخترخالم بودم.
زن عمو : کجا با این عجله یگانه خانوم
بیا بالا حالا بشینیم میری حالا
بعد کلی حرف قرار شد یه سری از نباتارو ما تو خیابون پخش کنیم تا برسیم خونه.
واکنششون از اون موقع که چایی پخش کردیم و کلی ایگنور شدیم خیلی بهتر بود :))
به دوتا سادات بر خوردیم و بهشون نبات دادیم بعد چند دقیقه اومدن چندتا دیگه نبات گرفتن و رفتن