تمرین بعدیمون این بود که دست حریفمونو بگیریم و با قدرت هلش بدیم
حریفمو هل میدادم و نوبتش که میشد نمیتونست دستمو خم کنه داد میزد میگفت لنتی الان که نوبت من شد دستتو سفت میکنی؟ :)🤣
حریفم ایشون بود و اینجوری بودم که حریف موردعلاقم رو پیدا کردم چیه بقیه شل و ولن😔😂
من کم میاوردم اون بلندم میکرد میگفت آفرین همینه ادامه بده و وقتی اون کم میاورد این قضیه متقابل بود.
ایشون همکلاسی مبیناعه و تو مدرسه و هیئتا باهمیم ، به مبینا زنگ زدم میگم فلانی حریفم بود
مبینا : اوه اوه نابود شدی پس
من : اون نابود شد :))))))
مبینا : از کارایی که تو مدرسه میکردید مشخص بود تهش حریف هم میشید🤣
خلاصه باشگاه تموم شد و به بابام پیام دادم ماشینو بیار داخل محوطه دیگه حال ندارم راه برم : )
بعدش کلاس گیتار داشتم ، رسیدم آموزشگاه و دیدم دوتا مرد سوار اسانسور شدن
مودم : لنتییی عادی نمیتونم راه برم بعد الان دو طبقه باید این پلههای مزخرفو برم بالا ؟
با هر سختی ای بود رفتم و وقتی استادمون منو دید گفت به به یگانه خانوم چشممون به جمال شما روشن شد از این طرفا[😭🤣]
بعد از تقریبا یه ماه رفتم کلاس ، اونم چیی بدون مبینا و تنها میخواستم نرم ولی دیدم اگه نرم تمرینام حیف میشه رفتم
تا ساعت یه ربع ۸ اونجا بودم و بعدش زنگ زدم مبینا و گفتم مبینا دیگه نمیکشممم
مبینا : تازه اول پ.اره شدنته عزیزمم
استادمون گفت قشنگ معلومه تمرینت کم بوده فلان آهنگو بهت میدم به شرطی که زیاد تمرینش کنی.
مبینا : خب این که چیز جدیدی نیست برای تو :))
اینم تموم شد و واقعا شانس آوردم که امروز بابام بود وگرنه حاضر بودم همونجا بشینم و خونه برنگردم😭😂