یه وقتایی که همه جا ساکت و آرومه ، میام رو تختم دراز میکشم و از پنجره به آسمون خیره میشم. به خودم میام میبینم تو خیالا و افکار خودم غرق شدم و یه لبخند ملیح هم رو لبمه، آخرش به خودم میگم: روزی برسه که این خیالا و افکارای ذهنم بشن اتفاقات واقعی زندگیم.
دیشب مبینا خیلی اصرار داشت که امروز بریم بیرون و با مقاومتهای من اومد خونمون😏.
چون حوصله بیرون رفتن نداشتم و خیلی خسته بودم : )
خلاصه ساعت ۵ اینا اومد ، به جای اینکه زنگ در خونه رو بزنه زنگ زده به گوشیم میگه یگانه من دم درم درو باز کن :)))
بعد میگفت طبقه چندم بودید؟ : )
خلاصه اومد و نیم ساعت اول خیلی معذب تو هال نشسته بود[چون بابام خونه بود] و تو اتاق نمیرفتیم چون گرم بود گرمممم.
بعدش چون لوازم آرایشی لازم داشتم گفتم بیا باهم از جنسام چیز میز برداریم برای خودم
مبینا هر لحظه : این چه خوشگلههه چه خوشبوعه میخوامشش😭🤌🏻
خلاصه قشنگ ۴۵ دقیقه درگیر این کار بودیم و حقیقتا به قول مبینا چقدر پک چیدن جذابههه ؛ حالم از این طریق خیلی خوب شد[✨]
مبینا هم لاک میخواست و براش کنار گذاشتم
ماسک هم برداشتیم تا بزنیم تو فاز مسخره بازی :) [انگار قبلش مسخره بازی درنمیاوردیم]
زنگ زده بود مامانش میگفت فلان چیزو بردارم ؟
مامانش : مبینا ورشکستم نکن خودتو کنترل کن دخترم😭🤣