من اینو نمیخوام...
قسمت اول
کامران یه پسر بچه لوس و ننر بود که مدام از همه چیز ایراد میگرفت. یه روز وقتی مامانش براش پیراهن زرد خرید غر زد و گفت:
این چیه مامان؟! من پیراهن زرد دوست ندارم. پیراهن من باید قرمز باشه.
و وقتی مامانش پیراهن قرمز براش خرید باز غر زد و گفت:
این دیگه چیه مامان؟! چرا رنگ دکمههاش اینجوریه؟ دکمههای پیراهن من باید سفید باشه.
اون روز مامانش مجبور شد کل شهر رو بگرده تا یه پیراهن قرمز با دکمههای سفید پیدا کنه. وقتی بالاخره بعد از هفت ساعت تونست همچین پیراهنی پیدا کنه کامران دوباره غر زد:
این چیه خریدی مامان؟! چرا جیبش دکمه داره؟ من جیب بدون دکمه دوست دارم.
و باز مامانش مجبور شد کل شهرو بگرده تا پیراهنی که کامران دوست داره پیدا کنه. آخر سر بعد از نه ساعت، بالاخره اون پیراهن رو پیدا کرد و برای کامران خرید.
این بار کامران کمتر از دفعه قبل غر زد و گفت:
درسته که این پیراهن هم دقیقاً چیزی نیست که میخوام ولی از پیراهنهای قبلی بهتره.
بعد هم دو دقیقه دیگه غر زد و آخر سر به خونه برگشتن.
فردای اون روز، مامان کامران صبحانه براش پنیر و گردو آورد. کامران باز غر زد:
این چیه که آوردی مامان؟! من که هفته پیش پنیر گردو خوردم. نمیشه که این هفته باز پنیر گردو بخورم.
و از سر سفره بلند شد و قهر کرد رفت توی اتاقش و در رو هم بست. مامان کامران براش عسل و خامه توی اتاقش برد ولی کامران باز هم غر زد:
این دیگه چیه که آوردی مامان؟! من همین دو هفته قبل خامه و عسل خوردم. نمیشه که الان هم خامه و عسل بخورم.
و روی خودش رو با ناراحتی از مامانش برگردوند.
من اینو نمیخوام...
قسمت دوم
مامان کامران چند تا صبحانه دیگه هم برای کامران آورد اما اون از همهشون ایراد گرفت.
کامران سر سفره ناهار و شام هم همین کار رو تکرار کرد و آخر سر با کلی غرولند بالاخره غذاش رو خورد.
یه روز دیگه کامران و باباش رفتن بازار برای خرید کفش. اونجا هم از هر کفشی ایراد میگرفت. یه بار میگفت:
این کفش چرا بند داره؟! من کفش بدون بند دوست دارم.
یه بار دیگه میگفت:
این کفش چرا خطهای سیاه روش داره؟! من کفش بدون خط دوست دارم.
به یک کفش دیگه که میرسید میگفت:
این چرا جنسش اینجوریه؟! من یه جنس دیگه دوست دارم.
و اونقدر به این کار ادامه داد که صاحب کفش فروشی خسته شد و با ناراحتی کامران و باباش رو از کفش فروشی بیرون کرد.
این رفتارهای کامران همه رو خسته کرده بود. بابا و مامانش هر روز مجبور بودن چند ساعت معطل کامران باشن تا غذاشو بخوره. خالهها و عمهها و عموها و داییهاش، همه از دستش فراری بودن؛ چون هر وقت کامران و بابا و مامانش به خونه اونا میرفتن از همه چیز ایراد میگرفت. از میوهها، از چایی، از شام، از رنگ و شکل چنگالها و بشقابها. از همه و همه ایراد میگرفت. حتی از بچههای کوچک فامیل، از لباساشون، از کفشهاشون، از غذا خوردن و راه رفتنشون، از همه و همه ایراد میگرفت.
برای همین هیچکس دوست نداشت با کامران بازی کنه. هیچ دوستی توی محله و مدرسهشون نداشت و همه از دستش فرار میکردن.
من اینو نمیخوام...
قسمت سوم
مجید و خانوادهاش دو خونه اون طرفتر از خونه کامران زندگی میکردن.
برعکس کامران، مجید به خاطر هر کار خوبی که بقیه براش انجام میدادن از اونا تشکر میکرد.
وقتی مامانش براش پیراهن میخرید میگفت:
ممنون مامان جون! خیلی پیراهن قشنگیه!
و وقتی براش صبحانه آماده میکرد، هرچی میآورد رو میخورد و هیچ وقت غر نمیزد. حتی یک بار، یک هفته پشت سر هم هر روز صبحانه پنیر گردو خورد و مامانش میخواست بعد از چند روز براش خامه و عسل بخره ولی به مامانش گفت:
لازم نیست چیز دیگهای برای صبحانه بخرید مامان جون! من همین پنیر گردو رو میخورم. خیلی هم خوشمزه است.
یه روز دیگه، مجید و باباش برای خرید کفش به بازار رفته بودن. مجید خیلی زود یه کفش خوب انتخاب کرد و بعد هم از باباش تشکر کرد:
ممنونم بابا جون! خیلی کفشهای قشنگیه!
و بعد باباش رو بغل کرد.
به خاطر همین رفتارها، همه مجید رو دوست داشتن. از خاله و عمه و عمو و دایی گرفته تا بچههای محله و مدرسه. همه دوست داشتن با مجید بازی کنن و باهاش دوست بشن. مجید هیچ وقت توقع بیجا از کسی نداشت و به بقیه محبت میکرد.
هر وقت کامران، بچههای محله و مدرسه رو میدید که دور مجید جمع شدن از خودش میپرسید:
چرا همه اونو انقدر دوست دارن؟
و بعد همینطور که داشت راه میرفت چشمش به لباساش میافتاد و توی دلش شروع به ایراد گرفتن از اونا میکرد…
داستان #مورچهها...
این داستان با موضوع اهمیت کار و تلاش و برای کودکان و نوجوانان نوشته شده
〰〰〰〰〰〰〰
ارتباط با ادمین 👇👇
@ArefBakhshiAD
به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/bagh_dastan
داستان #مورچه
قسمت اول
مجید زنگ تفریح گوشه حیاط نشسته بود و با یه قلوه سنگ توی دستش بازی می کرد. به زمین خیره شده بود و معلوم بود حسابی ناراحته. علی دوست صمیمیش کنارش نشست. علی رو از همون اول ابتدایی می شناخت. از همون موقع با هم رفیق شده بودن و در تمام این سال ها رفاقتشون ادامه پیدا کرده بود.
علی کیکی که برای زنگ تفریح آورده بود رو باز کرد و نصف کیک رو به سمت مجید گرفت.
بیا مجید! بیا اینو بگیر بخور.
مجید زیر چشمی به علی نگاهی انداخت و دوباره به زمین خیره شد. چند لحظه ای گذشت و علی چیزی نگفت.
میدونم چرا ناراحتی ولی خب از دفعه قبلی خیلی بهتر بودی.
مجید بازم چیزی نگفت.
بالاخره داری تمام تلاشتو میکنی. مطمئنم دفعه دیگه بهتر میشی. منم کمکت می کنم.
مجید بدون اینکه صحبت کنه نفس عمیقی کشید. علی نصف کیکش رو خورده بود و نصف دیگرو از بسته بندیش درآورد. چند ریزه کیک کوچیک از داخل بستهبندی روی لباسش ریخت. علی با دست، ریزهها رو از روی لباسش روی زمین ریخت.
داستان #مورچه
قسمت دوم
ممنون که بهم امید میدی.
مجید بالاخره تصمیم گرفته بود صحبت کنه.
ولی هر بار فقط بهم میگی تلاش کنم. تا حالا پنج بار امتحانم رو خراب کردم. هرچی هم تلاش میکنم فایده نداره. هرچی هم کمک کنی چیزی درست نمیشه. من ریاضی رو نمیفهمم. هرچی هم بهم توضیح بدی فایده نداره.
علی یه تیکه دیگه از کیک رو خورد و ریزههاش رو روی زمین ریخت. مورچهها کم کم به هوای جمع کردن ریزه کیکها جمع می شدن.
ببین مجید! قرار نیست با پنج دفعه تلاش کردن و شکست خوردن تسلیم بشی. موفقیت نیاز به زمان داره. نباید به این زودی تسلیم بشی.
یکی از مورچه ها ریزه کیکی به بزرگی جثه خودش رو به دندون گرفته بود و به سمت لونه می برد.
این مورچه ها رو ببین. جثه شون کوچیکه اما توی صخره و سنگ برای خودشون لونه می سازن.
مجید کنجکاو به مورچههایی که جلوی کفش علی جمع شده بودن نگاه کرد.
اونا با کمک هم و با کار و تلاش، لونه خودشون رو می سازن و ازش دفاع می کنن. اونا با کمک همدیگه غذاشون رو جمع می کنن.
داستان #مورچه
قسمت سوم
علی آخرین تیکه کیک رو هم خورد و ادامه داد.
تو که از این مورچهها کمتر نیستی. اگر اینا با این جثه کوچیک میتونن سنگ و خاک و صخره رو بشکافن، تو چرا نتونی موفق بشی؟
مجید سرش رو بلند کرد و به علی نگاه کرد.
یعنی میگی میتونم موفق بشم؟
علی لبخند زد.
معلومه که میتونی. منم مثل همیشه بهت کمک میکنم.
زنگ تفریح کم کم داشت تمام میشد علی بلند شد تا به کلاس برگرده و دستش رو به طرف مجید دراز کرد.
حالا بلند شو بریم کلاس. اینقدر هم غصه نخور. دفعه بعدی حتما امتحانتو خوب میدی.
مجید هم لبخند زد. دست علی رو گرفت و با یک «یا علی» بلند شد.
همونطور که علی و مجید به کلاسشون برمیگشتن، مجید توی دلش خدا رو به خاطر داشتن رفیقی مثل علی شکر کرد و به خودش قول داد تمام تلاششو بکنه و تسلیم نشه.
### داستان کودکانه: راز لبخند عمو ناصر
در روستای سرسبز «گلستانک»، پسری به نام کمال زندگی میکرد. کمال پسری مهربان بود، اما یک مشکل کوچک داشت: وقتی کسی اشتباهی میکرد یا چیزی را خراب میکرد، خیلی زود عصبانی میشد!
یک روز صبح، کمال با دوستانش، محسن و علی**، در کوچه فوتبال بازی میکرد. او عاشق فوتبال بود و دوست داشت شوتهای محکمی بزند. آن روز، وقتی حسابی گرم بازی بودند، کمال با تمام قدرت به توپ ضربه زد. اما ناگهان...
**بوم! 🎈⚽️
توپش مستقیم به سبد نان عمو ناصر خورد، که تازه از نانوایی برگشته بود. نانها روی زمین پخش شدند!
محسن و علی سریع پشت دیوار قایم شدند، اما کمال همانجا خشکش زد.
— "وای! حالا عمو ناصر عصبانی میشه و دعوام میکنه!"
اما برخلاف انتظارش، عمو ناصر خم شد، نانها را جمع کرد، به کمال نگاه کرد و با لبخند گفت:
— "پسرم! چه شوت محکمی! فقط کاش سبد نان دروازه نبود!" 😄
کمال با تعجب به او نگاه کرد. چرا عصبانی نشد؟ چرا داد نزد؟
— "اما عمو! من نوناتو ریختم زمین! اگه مامانم بود، کلی ناراحت میشد!"
عمو ناصر خندید و گفت:
— "کمال جان، اگه من الان داد بزنم، تو ناراحت میشی. بعدش شاید با دوستات بداخلاقی کنی، بعد اونا با بقیه بدرفتاری کنن، و همینطور این زنجیرهی عصبانیت ادامه پیدا کنه. اما اگر من به جای عصبانیت، مهربون باشم، شاید تو هم یاد بگیری با بقیه مهربون باشی. به جای پخش کردن ناراحتی، شادی رو پخش کنیم، بهتر نیست؟"
کمال چیزی نگفت، اما حسابی به فکر فرو رفت.
ادامه دارد
### اتفاق بعدی...
چند روز بعد، کمال داشت روی دوچرخهاش دور حیاط میچرخید که محسن از راه رسید و با عجله به سمتش دوید. اما همان موقع، پای محسن به دوچرخهی کمال گیر کرد و دوچرخهی او روی زمین افتاد.
کمال با ناراحتی به دوچرخهاش نگاه کرد.
— "وای محسن! چرا حواست نبود؟! دوچرخهی منو انداختی زمین!" 😡
محسن ترسیده بود. او انتظار داشت کمال سرش داد بزند! اما درست همان لحظه، کمال یاد عمو ناصر افتاد. "اگه من عصبانی بشم، محسن هم ناراحت میشه، بعد شاید بره با برادرش بدرفتاری کنه، بعد اونم با دوستش دعوا کنه و این زنجیره ادامه پیدا کنه..."
پس نفس عمیقی کشید، لبخند زد و گفت:
— "عیبی نداره محسن! فقط کاش تو هم کلاه ایمنی داشتی، چون نزدیک بود تصادف کنی!" 😄
محسن که انتظار نداشت کمال عصبانی نشود، خندید و گفت:
— "ببخشید کمال، حواسم نبود! بذار کمکت کنم دوچرخهتو برداری!"
کمال با خودش فکر کرد: "عمو ناصر راست میگفت... اگر به جای عصبانیت، مهربان باشم، هم خودم خوشحالترم، هم دیگران!"
و از آن روز به بعد، کمال یاد گرفت که وقتی چیزی ناراحتش میکند، اول یک نفس عمیق بکشد و بعد با آرامش فکر کند که چطور میتواند مشکل را بدون عصبانیت حل کند.
و اینگونه، لبخند جادویی عمو ناصر، در دل کمال هم جا گرفت! 😊✨
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
ارتباط با ادمین 👇👇
@ArefBakhshiAD
به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/bagh_dastan
✍🏻راز علی و دوستانش
در یک مدرسهی کوچک و پر از شور و هیجان، پسری به نام علی زندگی میکرد. علی پسری مهربان و پرانرژی بود و همیشه سعی میکرد با دوستانش خوش بگذراند. او عاشق فوتبال بود و بیشتر زنگهای تفریح را در حیاط مدرسه بازی میکرد.
یک روز زنگ تفریح، بچهها مشغول فوتبال بودند. علی توپ را به میان زمین انداخت و گفت:
- «بیاین بازی کنیم!»
بچهها با هیجان دور توپ جمع شدند، اما حسن، که همیشه کمی ساکتتر از بقیه بود، گوشهی حیاط ایستاده بود و به بازی نگاه میکرد. علی به او اشاره کرد و گفت:
- «چرا بازی نمیکنی؟ نکنه میترسی ببازی؟»
چند نفر از بچهها خندیدند، اما حسن هیچ جوابی نداد و آرام از آنها فاصله گرفت. آقای کریمی، معلم مهربانشان، که از دور شاهد این صحنه بود، به سمت علی رفت و گفت:
- «علی جان، بیا با هم قدم بزنیم.»
آنها کمی در حیاط قدم زدند. آقای کریمی گفت:
- «تا حالا شده کسی جلوی دیگران چیزی دربارهات بگه که دلت رو بشکنه؟»
علی یادش آمد که چند روز پیش، وقتی نتوانسته بود جواب یک سؤال سخت را در کلاس بدهد، یکی از بچهها بلند خندیده بود و چقدر ناراحت شده بود. سرش را پایین انداخت و گفت:
- «بله، آقا معلم... اون روز خیلی ناراحت شدم.»
آقای کریمی لبخند زد و گفت:
- «میدونی، علی، هر کسی یه توانایی داره. بعضیها توی فوتبال خوبند، بعضیها توی درس، بعضیها هم هنرمندند. اما هیچکس دوست نداره جلوی بقیه به عیبهاش اشاره بشه. این باعث میشه دلش بشکنه.»
علی سرش را تکان داد و به حسن فکر کرد. شاید او هم استعداد خاصی داشت که تا حالا ندیده بودند.
فردای آن روز، زنگ هنر بود. معلم از بچهها خواست که یک نقاشی بکشند. حسن با دقت و حوصله شروع به کشیدن کرد. وقتی کارش تمام شد، بچهها با تعجب به نقاشی زیبایش نگاه کردند. او یک منظرهی شگفتانگیز از کوه و رودخانه کشیده بود، پر از رنگهای زنده و زیبا!
علی جلو رفت و با لبخند گفت:
- «حسن! نقاشیات فوقالعادهست! من تا حالا نمیدونستم که تو انقدر هنرمندی.»
حسن لبخندی زد و گفت:
- «هر کسی یه استعدادی داره، علی. تو هم خیلی خوب فوتبال بازی میکنی!»
از آن روز به بعد، علی یاد گرفت که به جای پیدا کردن عیبهای دیگران، به خوبیهایشان توجه کند و آنها را تشویق کند. او فهمید که مهربانی و احترام، دوستیها را قویتر میکند.
📖 پایان
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
ارتباط با ادمین 👇👇
@ArefBakhshiAD
به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/bagh_dastan
💠*داستان: دستهای کوچک، دلهای بزرگ**
در یک محلهی کوچک و آرام، خانوادهای به نام خانوادهی رضایی زندگی میکردند. این خانواده چهار نفر بودند: بابا، مامان، علی و خواهر کوچکش، نازنین. خانهی آنها همیشه پر از محبت و خنده بود، اما یک مشکل کوچک وجود داشت؛ علی اصلاً دوست نداشت در کارهای خانه کمک کند.
هر وقت مامان از او میخواست که سفره را جمع کند، میگفت: "من خستهام!"
وقتی بابا از او میخواست که در مرتب کردن حیاط کمک کند، میگفت: "این کارها به من ربطی ندارد!"
و وقتی نازنین از او میخواست که اسباببازیهایش را جمع کند، میگفت: "تو خودت ریختی، خودت هم جمع کن!"
مامان و بابا چند بار به او توضیح دادند که همکاری در خانه باعث میشود همه راحتتر باشند، اما علی فکر میکرد که کارهای خانه وظیفهی بزرگترهاست، نه او!
❗️ادامه دارد 👇🏻
یک روز پر دردسر!
یک روز صبح، مامان گفت: "امروز خیلی کار دارم. لطفاً همه کمک کنید که کارها زودتر تمام شود."
بابا بیرون رفت تا خرید کند، نازنین هم اتاقش را مرتب کرد، اما علی طبق معمول به بازی کردن با گوشیاش مشغول شد و گفت: "من وقت ندارم!"
مامان مشغول آشپزی شد، اما به خاطر مشغلهی زیاد، قابلمه روی اجاق جوشید و سر رفت! او مجبور شد مدتی وقت بگذارد تا اجاق را تمیز کند. نازنین برای کمک دوید تا دستمال بیاورد، اما چون کوچکتر بود، دستمال را روی زمین انداخت و مامان مجبور شد دوباره همه چیز را تمیز کند.
در همین موقع، زنگ در به صدا درآمد. علی که روی مبل دراز کشیده بود، حتی زحمت نکشید که در را باز کند. مامان مجبور شد با دستهای خیس به سمت در برود و در را باز کند. بابا با کلی خرید برگشته بود و منتظر بود کسی کمکش کند. اما چون علی کمک نکرد، تمام کیسهها را خودش به سختی تا آشپزخانه برد.
ظهر که شد، علی حسابی گرسنه بود، اما مامان که خیلی خسته شده بود، دیرتر از همیشه غذا را آماده کرد. وقتی غذا را سر سفره گذاشت، علی دید که نازنین برای کمک به مامان، عجله کرده و قاشقها را روی میز گذاشته، اما یادش رفته دستمالها را بیاورد.
علی با عصبانیت گفت: "وای، چرا دستمال نیست؟!"
مامان با ناراحتی جواب داد: "چون هیچکس کمک نکرد! اگر تو هم کمک کرده بودی، همه چیز سر جایش بود و غذایمان هم زودتر آماده میشد."
علی کمی فکر کرد و فهمید که تقصیر خودش است. او باعث شده که کارهای خانه دیرتر و سختتر انجام شوند و همه خسته شوند.
علی یاد میگیرد کمک کند!
آن شب، وقتی که شام تمام شد، علی با خودش فکر کرد: "اگر کمی کمک کنم، مامان و بابا هم خوشحالتر میشوند و کارهای خانه زودتر تمام میشود."
پس بلند شد و گفت: "من امشب ظرفها را جمع میکنم!"
مامان با تعجب لبخند زد و گفت: "چه عالی! پس من هم کمتر خسته میشوم."
از آن شب به بعد، علی یاد گرفت که کمک کردن فقط یک وظیفه نیست، بلکه باعث میشود همه خوشحالتر باشند. او سفره را جمع میکرد، در خرید به بابا کمک میکرد و حتی در مرتب کردن اتاقش هم همکاری میکرد.
حالا خانهی آنها از همیشه شادتر بود، چون همه کمک میکردند و هیچکس احساس خستگی و ناراحتی نمیکرد.
به کانال «باغ داستان» بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/bagh_dastan