eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
مجیر: بسم الله الرحمن الرحیم 📝 «حالا من قربانی شدم یا تو؟» منوچهر زل زد به چشم هام، چشم هایم را دزدیم و گفتم این که، این همه فکر ندارد معلوم است من. منوچهر از ته دل خندید. من به گردنبندی که سر عقد داده بود و تاریخ بیست و یک بهمن پشت آن کنده شده بود نگاه می کردم. حالا احساس می کردم اگر آن روز حرف های منوچهر برایم قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجودش برایم ارزش دارد و زیباست. او مرد رویاهایم بود، قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس. هر چه من از بلندی می ترسیدم او عاشق بلندی و پرواز بود. باورش نمی شد من بترسم؛ می گفت:«دختری که با سه چهار تا ژـ سه و یک قطار فشنگ دوشکا، ده دوازده تا پشت بام را می پرد، چه طور از بلندی می ترسد؟» کوه که می رفتیم باید تله اسکی سوار می شدیم. روی همین تله اسکی ها داشتم حافظ قرآن می شدم. من را می برد پیست موتور سواری. می رفتیم کایت سواری. اگر قرار به فیلم دیدن بود من را می برد فیلم های نبرد کوبا و انقلاب الجزلیر. برایم کتاب زیاد می آورد، مخصوصا رمان های تاریخی. با هم می خواندیمشان. منوچهر تشویقم می کرد به درس خواندن، خودش تا دوم راهنمایی بیشتر نخوانده بود. برایم تعریف می کرد وقتی بچه بود می رفت مدرسه، با دوستش علی برادر خوانده شده بود، فقط به خاطر این که علی روی پشت بام خانه شان یک قفس پر از کبوتر داشت. پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: می خواهی درس بخوانی یا نه؟ منوچهرم می گوید:«نه» برای این که سر عقل بیاید می گذاردش سر کار مکانیکی. منوچهر دل به کار می دهد و درس و مدرسه را می گذارد کنار. به من می گفت:«تو باید درس بخوانی» می نشست درس خواندنم را تماشا می کرد. دوست داشتیم تمام لحظه ها کنار هم باشیم. نه برای این که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتیم. توی همان محله مان یک خانه اجاره کردیم؛ نیمه شعبان عروسی گرفتیم. دو سه روز مانده به امتحانات ثلث سوم. شب ها درس می خواندم. منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات، رفتیم ماه عسل، یک ماه و نیم همه ی شمال را گشتیم. هر جا کی رسیدیم و خوشمان می آمد؛ چادر می زدیم و می ماندیم، تازه آمده بودیم سر زندگیمان، که جنگ شروع شد. 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
کردن سخت نیست .. عاشق که باشی بالت می‌دهند؛ و یادت می‌دهند تا پرواز کنی.. آن هم ... @baghdad0120
🔰روایتی از اشک حاج قاسم سلیمانی پس از دیدار رهبری ✍️آیت‌الله عبدالکریم فرحانی، نماینده مردم در خبرگان رهبری: در جلسه‌ای پس از دیدار رهبری با شهید حاج قاسم سلیمانی صحبتی کردم و این شهید والامقام نکته‌ای تکان‌دهنده‌ای را به من گفت در حالی که اشک می‌ریخت. شهید عزیز ما گفت، شبی که کلید پایان داعش را در زدم، در دور و اطراف من رزمندگان ایران، عراق، لبنان، ، و سوریه قرار داشتند که من با دیدن آن‌ها یاد جمله (ره) افتادم که فرمودند: مستضعفین شکل خواهد گرفت و آمریکا را به خاک مذلت خواهد کشید. امروز باید حامی مکتب ولایت بود چرا که این است که می‌تواند ما را به سر مقصد برساند. @baghdad0120
مجیر: بسم الله الرحمن الرحیم 📝 اول دوم مهر بود. سر سفره ی ناهار از رادیو شنیدیم سربازهای منقضی 56 را ارتش برای اعزام به جبهه خواسته. از منوچهر پرسیدم: منقضی 56 یعنی چه گفت:« یعنی کسانی که سال 56 خدمتشان تمام شده.» داشتم حساب می کردم خدمت منوچهر کی تمام شده که برادرش رسول آمد دنبالش و با هم رفتند بیرون. بعد از ظهر برگشت با یک کوله خاکی رنگ. گفتم این را برای چه گرفته ای؟ گفت:«لازم می شود. آماده شو با مریم و رسوا می خواهیم برویم بیرون. » دوستم مریم، با رسول تازه عقد کرده بودند. شب رفتیم فرحزاد، دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت:«ما فردا عازمیم.» گفتم: چی؟ به این زودی؟ گفت:«ما جزو همان هایی هستیم که اعلام شده بود باید برویم» مریم پرسید: ما کیه؟ گفت:«من و داداش رسول» مریم شروع کرد به نق زدن که نه رسول تو نباید بروی، ما تازه عقد کرده ایم؛ اگر بلایی سرت بیاید من چی کار کنم؟ من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگوییم مریم روحیه اش بدتر می شود. آن ها تازه دو ماه عقد کرده بودند، باز من رفته بودم خانه ی خودم. چشم هایم روی هم نمی رفت، خوابم نمی آمد. به چشم های منوچهر نگاه کردم. هیچ وقت نفهمیده بودم چشم های او چه رنگی اند؛ قهوه ای، میشی یا سبز؟ انگار رنگ عوض می کردند. دست هایش را در دست گرفتم و انگشتانش را دانه دانه لمس کردم. دو تا شست های منوچهر هم اندازه نبودند، یکی از آن ها پهن تر بود سرکار پتک خورده بود. منوچهر می گفت:«همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد.» می خواستم همه ی اینها را در ذهنم نگه دارم لازمم می شد. منوچهر می گفت: «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می تواند تو را از من جدا کند؛ یک عشق دیگر، عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.» بغضم را قورت دادم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم: قول بده زیاد برایم بنویسی. اما منوچهر از نوشتن خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصت این کارها را نمی گذاشت. آهسته گفتم: حداقل یک خط. منوچهر دستم را که بین انگشتانش بود فشار داد و قول داد بنویسد تا آنجا که می تواند. زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامه اش می رسید یا صدایش را از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم. می دیدم نیست. نامه ها را رسول یا دوستانش که از منطقه می آمدند، می آوردند و نامه های من و یا وسایلی که براش می گذاشتم کنار می رساندند به دستش. رسول تکنسین شیمی بود. به خاطر کارش، هر چند وقت یک بار می آمد تهران.
نماز را سبک نشمارید و لحظه ای از توفيق خدمتگزاری به مادرتان غافل مشويد که خير دنيا و آخرت نصیب شان شده است . خواهرانم برای دیگران در نماز و حجاب الگو باشید. @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرچیز به آخر می‌رسد جز دوست داشتنت که هرروز از نو در من متولد می‌شود..🌱 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من اخاف الله اخاف الله منهُ کل شیء هرکس‌ از خدا ترسید، خدا همه چیز ره ازو می‌ترساند. @baghdad0120
💠 مجیر: بسم الله الرحمن الرحیم 📝قسمت دهم دوتا ماشین شدیم و بردیمشان پادگان. منوچهر هر دقیقه کنار یکی بود. پیش من می ایستاد، دستش را می انداخت دور گردن پدرم، مادرش را می بوسید. می خواست پیش تک تکمان باشد. ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی این ها یک طرف، تنها برگشتن به خانه یک طرف. اولین و آخرین باری بود که رفتم بدرقه ی منوچهر. تحمل این که تنها برگردم نداشتم. با مریم برگشتم، مریم زار می زد، من سعی می کردم بی صدا گریه کنم.می ریختم توی خودم. وقتی رسیدم خانه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام ؛ گز گز می کردند. از حال رفتم، فکر می کردم منوچهر مال من نیست. دیگه رفت. از این می ترسیدم. منوچهر شش ماه نیامد من سال چهارم بودم. مدرسه نمی رفتم، فقط امتحان ها را می دادم.
سرم به بسیج و امدادگری گرم بود. با دوستانم می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها را آوردند آن جا. یک بار مجروحی را آوردند که پهلویش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلویش، به دوستم گفتم: من الان دارم این را می بینم؛ حالا کی منوچهر را می بیند؟ روحیه ام را باختم آن روز، دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهرم کجاست؟ حالش چه طور بود؟ چشمم افتاد به گل های نرگس که بین دست های پیرمردی شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آن جا می گذشتیم. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند،می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشمم را گرفته بود. منوچهر چند بار صدام زده بود نشنیده بودم؛ فهمیده بود گل های نرگس هوش و حواسم را برده اند. همه ی گل ها را برایم خرید. چقدر گل نرگس برایم می آورد! هر بار می دید می خرید. می شد که روزی چند دسته برایم می آورد. می گفت: «مثله خودت سرما را دوست دارند. اما سرمای آن سال گزنده بود، همه چیز به نظرم دلگیر می آمد. سپیده می زد، دلم تنگ می شد. دم غروب، دلم تنگ می شد. هوا ابری می شد دلم تنگ می شد. عید نزدیک می شد اما دل و دماغی برای عید نداشتم....
اسفند و فروردین را دوست دارم. چون همه چیز نو می شود، در من هم تحول ایجاد می شود. توی خانه ی ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم. مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ی ما و افتادیم به خانه تکانی. شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه ی خودش، نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کناره سفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هامان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه ی پنجره ی اتاق. رفتم دم در. در را باز کردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم یک خرس سفید بود که بین دست هایش یک دسته گل بود؛ منوچهرم آمده بود، اما با چه سر و وضعی. 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانده ام در پس این شهر پر از دود و گناه من بدون تو چطور نای نفس را دارم! @baghdad0120
امام هادی (علیه‌ السلام): الْعُجْبُ صَارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ، دَاعٍ إلیَ الْغَمْطِ وَ الْجَهْلِ. خودپسندی مانع تحصیل علم است و انسان را به سوی نادانی و خواری می‌کشاند. Arrogance is an obstacle of obtaining knowledge and diverts man towards ignorance and humiliation بحارالأنوار، ج 69، ص 199 @baghdad0120