eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا آقای اصغر زشته 😔💔 دومین سالگرد شهادت آقایِ اصغرِ حاج قاسم 🥀 حاجی @Baghdad0120
 شهید حتم‎لو از کودکی پسری مومن بود و همیشه سعی می‎کرد حق کسی را پایمال نکند. این شهید مدافع حرم همواره زیارت عاشورا می‎خواند و نمازش ترک نمی‎شد و در طول زندگی بدون به افراد بی‎بضاعت کمک می‎کرد به طوری که بدون آن که ما متوجه بشویم در روزهای پنجشنبه و جمعه بر روی ساختمان‎های مردم بدون آن که خودش را معرفی کند کار می‎کرد. سید احسان عضو گروه تخریب تیپ 45 جوادالائمه بارها به مناطق مرزی کشور و مبارزه با گروهای انحرافی پژاک واشرار و نیز مناطق برون مرزی از جمله سوریه و لبنان انجام وظیفه نموده بود. @Baghdad0120
✨ هر کس از خدا ترسید خدا همه چیز را از او میترساند @Baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب که بین خلق ، لیلة الرغائب است دانی چه چیز آرزوى قلب صاحب است ای کاش روز جمعه که از راه میرسد دیگر کسی نگوید ارباب (عج) غائب است اللهم عجل لولیک الفرج @Baghdad0120
« یک لحظه از فرهنگ جهاد و شهادت و امر به معروف و نهی از منکر غافل نباشید که اگر خون شهدای کربلا و پیام زینب(س) نبود، امروز اسلام و قرآن در عالم پیشرفت نمیکرد». @baghdad0120
🕊 قسمتی از وصیتنامه شهید حسین رضایی خداوندا شفاعت حسین(ع) را در آن روز که بر تو وارد می‌شوم روزی ام فرما و مرا نزد خود باحسین(ع) و یاران حسین(ع) آنانکه جانهایشان را فدای حسین(ع)کردند به صداقت ثابت قدم بدار در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم.  هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.  سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد.  همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها.  مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد. 🌷 @baghdad0120
🕊 وصیتنامه شهیداحمدرضایی امروز روز آزمایش الهی است، روزی است که گروهی اندک به ندای مولایشان لبیک می‌گویند و گروهی کثیر به بهانه‌های مختلف نه تنها لبیک نمی‌گویند بلکه در مقابل امام و مولای خود موضع می‌گیرند و امام را مردی عادی می‌دانند و من زمانی که شنیدم رهبرم و امامم فرمود "سوریه باید حفظ شود" وظیفه خود دانستم بعنوان سربازی کوچک در این جهاد شرکت کرده و حرف امامم را زمین نگذارم. انشاالله که مورد رضایت حضرت تعالی و امام زمان(عج) و رهبرم قرار بگیرد و توصیه میکنم به افرادی که دستی در سفره بیت المال دارند و داعیه‌ی خدمت به اسلام، بدانند که فقط و فقط باید از امامشان، حضرت علی(ع) و رهبرشان سید علی (مدظله) پیروی کنند و در پایان از تمامی عزیزانم تقاضامندم که این بنده حقیر را مورد عفو قرار دهند. خدایا به محمد و آل محمد(ص)، برکت و نعمت ولایت را ازاین کشور مگیر آمین یا رب العالمین 🌷 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| علیه السلام مبارک باد 🌺🌿 دارم به دل ولای تو یا باقرالعلوم بر سر بود هوای تو یا باقرالعلوم عهد ولادت تو و جشن و سرور ماست جانم شود فدای تو یا باقرالعلوم میلاد شکافنده دانش نبوی و وارث علم علوی خجسته باد💐 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلول ماه پر برکت رجب بر محضر امام زمان عج و رهبر معظم انقلاب و تمام شیعیان جهان تبریک و تهنیت باد🍃🌸✨ @baghdad0120
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست @baghdad0120
⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ برایم غیر منتظره بود، فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به این که همسایه باشیم. آخر همان هفته رفتیم فشن، باغ پدرم. منوچهر و پدرم نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند.
پدرم چوب بلندی که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و همه ی بچه ها را صدا زد که با خود ببرد کنا رودخانه. منوچهر هم آمد. بچه ها توی آب بازی می کردند، من نشستم روی سنگی و دستم را بردم توی آب؛ منوچهر رو به رویم دست به سینه ایستاد و گفت: «من می خواهم بروم پاوه، یعنی هر جا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.» گفتم: خب نمانید. گفت:«نمی دانم چطور بگوییم.» دلم می خواست آدم ها حرف دلشان را رک بزنند. از طفره رفتن بدم می آمد. به خصوص اگر قرار باشد آن آدم شریک زندگیم باشد؛ باید بتواند غرورش را بشکند. گفتم: پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید. منوچهر دستش را بین موهایش کشید، چون جوابی نداشت. کمی ماند و رفت. پدرم بعد از آن بار چند بار پرسید فرشته منوچهر به تو حرفی زد؟ گفتم: نه راجع به چی؟ می گفت: هیچی همین جوری پرسیدم.
منوچهر از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه می داد با هم برویم بیرون. می گفت: من به چشم هام شک دارم ولی به منوچهر نه. بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس. منوچهر از کار برگشته بود؛ دم در هم را می دیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت:«تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: حرف باید از ته دل باشد که من با همه ی وجود می شنوم. منوچهر شروع کرد به حرف زدن « اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطردارم.»
گفت:« من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم به شرطی که شما هم مانع نشوید.» گفتم: اول بگذارید من تاییدتان کنم، بعد شرط بگذارید. تا گوش هاش قرمز شد چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نیاوردم. گفتم: اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟ از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: من خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید. باورش نمی شد.... . قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید «از کی؟» گفتم: از بیست و یک بهمن تا حالا. گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی یادش رفت خداحافظی کند. خنده ام گرفت و پیش خودم گفتم: اصلا چرا این حرف را بهش گفتم؟ فقط می دانستم اگر پدرم بداند خیلی خوشحال می شود؛ شاید خوشحال تر از خودم .
⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ شانزده سال بیشتر نداشتم، چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادرم بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر وکله ی خواستگار پیدا می شد. می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. این جور وقتا می گفتم: ما را شوهر نمی دهد برویم سر زندگیمان! و می زدم روی شانه ی مادرم که اخم هایش بهم گره خورده بود؛ و می خنداندمش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زدم اما حالا که جدی شده بود ترس برم داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و من کاری بلد نبودم. حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم.
شد سوپ. آبش زیاد شده بود؛ کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره، منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: «چشمم کور، دنده ام نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرد، هرچه درست کند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد. به من می گفت: « دانه دانه بپز، یک کم دقت کن، یاد می گیری.»
روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: نمی دانی چه خبر است پدر و مادر منوچهر آمده اند خواستگاری تو. خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پول دار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت، تا دوم راهنمایی خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد؛ خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید می گفت: تو دیوانه ای، حتما می خواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی؛ کی این کار را می کند.!؟ خب من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد، یک ماه.