eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
4هزار ویدیو
26 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_نهم 🔹 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالف
🔹 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز ، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 🔹 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» 🔹 خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. 🔹 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟» 🔹 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» 🔹 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» 🔹 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از ! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» 🔹 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ، ولی نشد.» و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» 🔹 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»... ✍️نویسنده: ✨🦋 @baghdad0120
✨ امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام فرمود: روزی که قلعه خیبر را فتح کردم و دروازه آن را گشودم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من فرمود: اگر خوف آن نبود که گروهی از امت من، مطلبی را که مسیحیان درباره حضرت مسیح گفته‌اند، درباره تو نیز بگویند، در حق تو سخنی می‌گفتم که از جایی عبور نمی‌کردی مگر این‌ که خاک زیر پای تو را برای تبرک بر می‌گرفتند و از باقی‌مانده آب وضو و طهارتت استشفا می‌نمودند!... اما برای تو همین افتخار بس، که تو از منی و من از توام ✌سالروز‌ فتح‌‌ 📚بحارالانوار، ج۳۸؛ص۲۴۷ @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 توی سختی ها راهی که ازهمه بهتره کلید حله هرمشکلی سفره موسی بن جعفره تسلیت باد🏴 @baghdad0120
✨🇮🇷 توافق ایران و عراق بر سر صدور گذرنامه ویژه اربعین معاون امنیتی و انتظامی وزیر کشور: 🔹با طرف عراقی بر سر تهیه گذرنامه‌ای ویژه اربعین حسینی(ع) توافق شد که از ویژگی‌های آن، ارزان بودن قیمت و سرعت چاپ و تحویل آن است. 🔹از دیگر موضوعات مورد توافق در این نشست، می‌توان به موضوع گذرنامه‌هایی که اعتبار آنها تمام شده است اشاره کرد که فقط برای سفر در زمان اربعین حسینی(ع) دارای اعتبار باشد که این موضوع کمک بسیار مهمی در تردد زائران خواهد کرد. @baghdad0120
🏴 امام كاظم عليه‏ السلام: ما مِن شَى‏ءٍ تَراهُ عَيناكَ إلاّ و فيهِ مَوعِظَةٌ؛ در هر چيزى كه چشمانت مى ‏بيند، موعظه‏ اى است. بحار الأنوار: ج ۷۸ ، ص ۳۱۹ @baghdad0120
✨🇮🇷 📣 عمر حکومت صهیونیست‌ها به اذن خداوند به ٨٠ سال نخواهد رسید. 🔻 سخنرانی سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله لبنان در يادواره فرماندهان شهید: ➕ شرایط بی‌سابقه‌ای در داخل سرزمین‌های اشغالی وجود دارد و دغدغه صهیونیست‌ها اکنون دغدغه موجودیت است و رئيس‌جمهور آن‌ها نیز به این مسئله اذعان دارد. ➕ ما با احترام در برابر عملیات‌های مقاومتی جوانان فلسطینیان در قدس و کرانه باختری می‌ایستیم. امروز ما شاهد یک انتفاضه و مقاومت همه‌جانبه توسط فلسطینیان هستیم که موجب شده حکومت احمق صهیونیستی با دوجبهه داخلی و خارجی روبرو شود. ➕ صهیونیست‌ها امروز از یک انفجار در داخل سرزمین‌های اشغالی و جنگ داخلی قریب‌الوقوع سخن می‌گویند که موجودیت آن‌ها به خطر انداخته است. ➕ ملت فلسطین در آینده‌ای نزدیک عملیات‌های بسیاری مانند سیف‌القدس در سرزمین‌های اشغالی اجرا خواهد کرد. ➕ عمر حکومت صهیونیست‌ها به اذن خداوند به ٨٠ سال نخواهد رسید. @baghdad0120
✨️🇮🇷 ‌ شهید چادرم را در دست گرفت و گفت بھ خاطر این چادرت می‌روم تا این چادر محکم‌تر بر سرتان بماند و دست بیگانھ و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند ... «گفت: من می روم ولـے رسالت زینبۍ بھ دوش شماست ! » @baghdad0120
من واژگون، من واژگون، من واژگون رقصیده ام من بی سر و بی دست و پا، در خواب خون رقصیده ام میلاد بی آغاز من هرگز نمی داند کسی من پیر تاریخم که بر بام قرون رقصیده ام فردای ناپیدای من، پیداست در سیمای من این سال که با فرداییان در خون کنون رقصیده‌ام منظومه‌ای از آتشم، آتشفشانی سرکشم در کهکشانی بی‌نشان، خورشید گون رقصیده‌ام ای عاقلان در عاشقی دیوانه می باید شدن من با بلوغ عقل در اوج جنون رقصیده ام میلاد دانایی منم، پرواز بینایی منم من در عروجی جاودان از حد فزون رقصیده‌ام با رقص من در آسمان، رقص تمام اختران من بر بلندای زمان بنگر که چون رقصیده‌ام ســ♡ـﮩـࢪداࢪ.دلـ💚ـﮩﮩـ۸ـﮩ۸ـﮩـ♡ــا 🆔️ ble.ir/join/ZDlmNzE5Nz
baghdad0120
✨🇮🇷 1⃣2⃣ ـــــــــــــــــــــ ـ ـ 🍃🦋 موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت دوازدهم) درپی زلزله ۶/۶ ریشتری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🇮🇷 1⃣3⃣ ـــــــــــــــــــــ ـ ـ 🍃🦋 موشن گرافیک قصه قاسم(قسمت سیزدهم) بازسازی عتبات عالیات توسعه حرمین شریفین وده ها اقدام عمرانی درکشور عراق. درقسمت سیزدهم: چگونه توسط حاج قاسم شکل گرفت... 🆔eitaa.com/baghdad0120
✨️🇮🇷 و ما كنّا ندري أنه لن يتكرّر... و ما نمی دانستیم او دیگر تکرار نمی شود ... @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷✨ چ ۴۴ : باز دوباره شب جمعه شد و باز بی قرار یار، باز لحظه ی شهادت و باز این دست های تنهای بی قرار. غم ظهور و نیامدنت بس نبود عزیزِ جان؟ این درد جانسوز هم بر آن اضافه شد و لبریز شد کاسه ی صبر جان. پس از این دیگر شب های جمعه هیچ وقت مثل گذشته نخواهد بود... ساعت ۱:۲۰ دقیقه بامداد جمعه... 😞💔 جانان بگو پس نوبت ما کی میرسد؟ دنیا بدون تو دیگر جای قشنگی نیست... شادی روحش صلوات ✨   @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨♡ فما اَحلی اَسمائُکُم :) نام تو آرامه ی جان من است . إلهي بلمهدي عجل لوليك الفرج ✨🍃 @baghdad0120
✨🇮🇷 امام على علیه السلام مِن كَفّاراتِ الذُّنوبِ العِظامِ: اِغاثَةُ المَلهوفِ وَ التَّنفيسُ عَنِ المَكروبِ؛ يارى رساندن به ستمديده فرياد خواه و شاد كردن غمناك، از كفّاره هاى گناهان بزرگ است. نهج البلاغه (صبحی صالح) ص 472 ، ح 24 @baghdad0120
✨🇮🇷 ای مهر جهان آرا محمد(ص) 🔹دیوارنگاره جدید میدان ولیعصر(عج) به مناسبت مبعث حضرت محمد(ص) سحرگاه امروز نصب شد. @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور دوباره سرلشکر سلامی در مناطق زلزله‌زده خوی 🔹فرمانده کل سپاه دقایقی قبل برای دومین‌بار برای بازدید از مناطق زلزله‌زده وارد شهرستان خوی شد. 🔹سردار سلامی در این سفر ضمن بازدید از آخرین وضعیت اقدامات انجام‌شده در این مناطق، به بررسی اجرای مصوبات و دستورات سفر قبلی می پردازد. @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهلم 🔹 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز #داریا، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ما
🔹 ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 🔹 تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» 🔹 انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. 🔹 فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. 🔹 محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. 🔹 شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» 🔹 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» 🔹 و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» 🔹 موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» 🔹 کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. 🔹 دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ✍️نویسنده: ✨🦋 baghdad0120