به نام خدا
#داستان_موسیقی
#دور_از_رویت_دور_از_صدایت
قدم تند کردم. پایم توی کفش کج و کوله میشد. فرصت کم بود. فقط نیم ساعت. وقتی برای از دست دادن نداشتم. توی مخیلهام هم نمیگنجید، بیایم خانهاش. همانجایی که آخرین بار دیده شده بود. پوست لبم را میکندم. توی دلم فحش به مسئول کاروان میدادم. انتهای مسیر خاکی و پر از سنگ ریزه بهشت بود. عرق روی صورتم را با آستین مانتوام پاک کردم. نفس عمیق کشیدم. چرخیدم رو به خورشید. دست گذاشتم روی سینه. آرامآرام چشم باز کردم. گنبد طلایی حرم امام هادی و امام عسگری قاب چشمهایم شد. آمده بودم دنبال پسرش. بس بود هرچقدر که نبود. قلبم تپید. پر و پیمان. با درد. با زهر دلتنگی. سلام دادم و اجازه گرفتم. من بیسر و پا، آلوده و چرک کجا و بهشت کجا؟! دم در گردن کج کردم. اشکم که روان شد؛ راه افتادم. به رسم ادب رفتم خدمت پدر ومادر و پدربزرگ. یک دل سیر گریه کردم. گفتم این رسم معرفت نیست. دارند مسلمانها را میکشند. تکهتکه. سوخته و بیسر. مسلمانها رسم وفاداری را دارند تمام میکنند. به تاسی شهید کربلا اربااربا میشوند. بگویید پسرتان قدم روی تخم چشمهایمان بگذارد. گفتم از دوری خسته شدهایم. از بیکسی و تنهایی. فکر میکنند ما صاحب نداریم. پنجههایم پیوند باز نشدنی با ضریح بسته بود. دلم وصل شده بود به چهار قبر سبز. صدای مدیر کاروان مثل کشیدن تیغ روی شیشه، اعصابم را بههم زد. من تازه حس خانهی پدری داشت تار و پودم را قلقلک میداد. کجا بروم؟ اینجا خانهی امن و امان من است! با قلب فشرده خداحافظی کردم. سرداب نرفته امکان نداشت برگردم. دویدم. پلهها را دوتا یکی کردم. روزی امام ما برای حفظ جانش این راه را رفته بود پایین. بغض مثل عنکبوت تار زد توی گلویم. آخرین پله وصل شد به سالن مرمری و بزرگ. روشن. خنک. بوی عطر حرم میداد. سر انگشتهایم را کشیدم روی دیوار سنگی. حرکت کردم. زمزمه سردادم. ابا صالح التماس دعا، هر کجا رفتی یاد ما هم باش. گریه شدم. نفسم برید. کم آوردم. جان از پاهایم رفت. پیش ضریح افتادم روی دو زانو. دست دراز کردم. پنجرههای مشبک را گرفتم. خودم را سراندم و چسبیدم بهش. پیشانیام را چسباندم. قفل زبانم باز شد. ضجه زدم.
《 بابا مهدی! کجایی؟ اومدم اینجا دنبالت. خسته شدم بس که چشم چرخوندم ببینمت. بیا بابا! بیا! داریم تمام میشویم. راضی نشو بدون دیدن رویت، بدون شنیدن صدایت، بمیرم. بمیریم.》
#خاطرهبازی
#نوشتنمتنباگوشدادنبهموسیقی
#روزیآخردرآغوشتجانمیگیرم
#بابافقطبابامهدی
@baharezahraa
بهارِ زهرا
🌿🌿🌿🌿
به نام خدای علی العظیم
یادم نمیآید چرا همچین نذری کردم. اگر آن روزها اهل نوشتن بودم، میرفتم و سیاهههایم را میخواندم. حیف!
یادم است، وقتی فهمیدم خدا عباس را بهم هدیه داده، نذر حضرت علیاصغرش کردم. شاید چون اسمش عباس بود یا شاید هم میخواستم اینطوری عزیز امام حسینش کنم. نمیدانم! حیف!
همه چیز از یک خواب شروع شد. پرچم حضرت علیاصغر را بهم دادند. خواب ادامه داشت. تا چندسال پیش هم یادم بود. اما بلد نبودم بنویسمش! اگر نه... حیف!
فردای آنشبی که خواب دیدم، دوستم زنگ زد و گفت خواب دیده برایم. خواب حضرت علیاصغر. انگار توی خواب پرچمی داشته که برای من بوده. اگر معجزه نوشتن را درک کرده بودم الان نمیخواست بگویم، حیف!
گفته بودم من با آیات و نشانهها زندگی میکنم؟! چند اتفاق ریز دیگر هم افتاد که یقین کردم قرار است اتفاقی بیفتد. کاش آن موقع با قلم آشنا شده بودم. حیف!
همهی این اتفاقها چند روز قبل از ششماهگی عباس افتاد. ندایی درونم میگفت: " زمانش رسیده! از عباس دلبکَن! مگه نذر ششماهه امام حسین نکردیش؟"
اهمیت ندادم. گفتم کار شیطان است. میخواهد باهام مثل محتضر رفتار کند. میخواهد با عباس ایمانم را بگیرد. اما هرچه به ششماهگی نزدیکتر میشدیم، نشانهها قویتر میشد. کاش لحظه به لحظهاش را ثبت کرده بودم. حیف!
کارم شده بود، گریه و زاری. نگاه به عباس سفید و تپلی میکردم و هایهای گریه میکردم. شیر میخورد و خون به دل میشدم. حتی نمیتوانستم تصور نبودنش را بکنم. میخندید و من اشکهایم را بهش تقدیم میکردم. از خواب و خوراک افتاده بودم. میخواستمش! عاشقش بودم. بوسیدنش عبادت هر ثانیهام بود. تحمل دردش را نداشتم. ندای درونم آنقدر قوی شد که دیگر باور کردم ساعات آخری هست که عباس را بغل میکنم و شیر میدهم. نمیخواستم تسلیم شوم. به هر چی فکر میکردم جواب میدهد، چنگ انداختم تا عباسم را نگه دارم.
گفتم، محمد خدا میخواهد امانتش را ببرد.
خوب یادم است. جوابش تسلیمم کرد. گفت: " عباس مال خودشه. هروقت اراده کنه میبرش. ما هم مگه برای غیر خودش میخواستیمش؟ قرار نبود دلبسته بشیم. میدونم سخته ولی باید دل.بکنی!"
با بغض گفت. کلمات بریده بریده از دهانش بیرون میآمد.
حرفی نداشتم بزنم. خیره به چشمهای خندان عباس بودم که گفتم: " تسلیم!"
دلبریدم و تمام شد. همه چیز خاموش شد. آیات و نشانهها و خوابهاو...
خدا من را با عهد و نذرم امتحان کرد. با همان چیزی که ادعا کرده بودم. تا تسلیم نشدم رهام نکرد. اما دل بریدن همان و سکینه خدا هم همان.
امشب شب حضرت علیاصغر است. نشستهام توی هئیت و مینویسم.
دارم به رباب فکر میکنم. به وقتی که پارهی تنش رفت تا سیراب شود.
دارم به نکاه آخر رباب به چشمهای خندان علیاصغرش فکر میکنم.
به قلبی که با ششماههاش رفت و برنگشت.
به لبهایی که وقتی نشست روی گلوی علیاصغرش، فهمید دیدار میرود به قیامت!
خانم رباب جان قربان آن چشمهای پر اشکتان. شرمندهام!
#بیهشتگ
#بینامواسم
بهارِ زهرا
به نام خدا اسم این گل توی خانهی ما علی اکبر است. بچهی سومم طاقت دوری از معشوقش را نداشت و نیامده
دلم میخواست بزرگ شدنت را میدیدم.
لباس سپاه قدس را تن میزدی و من هی قربان صدقهات میرفتم.
دلم میخواست ماه محرمها، یکسر بگویم ارباب علیاکبرم فدای علیاکبرت. شب هشتم محرم شود و نگاه قد و بالایت کنم. همه اشک میشدم و به سینه میزدم. مخصوصا آنجا که اسب، جوان رعنای امام حسین را اشتباه برد به سمت اشقیا!
نشد. همه در حد آرزو ماند.
حسرت داشتنت به دلم ماند. حسرت تقدیم کردنت در راه بابا مهدی به دلم ماند!
دعا کن برادرت عباس خوب سربازی شود. خوب خدمت کند؛ به اسلام، به مولایش، به ایران و به رهبر!
خیلی به یادت هستم عزیز دل مادر!
توام آنطرف به یاد ما باش.
دوستت دارم قربان قد و بالای ندیدهات.
منتظر دیدارت هستم.💚
#بینامواسم
#بیهشتگ
بهارِ زهرا
💚💚💚💚💚
به نام خدا
از کوچه علقمه که زدم بیرون، ابهتش مبهوتم کرد. حس میکردم مورچهای هستم در برابر آدمی به عظمت آسمان. خوب یادم است، زانوهایم شل شد. همهی هیکلم به لرزه افتاده بود. لبهایم روی هم چفت نمیشد. جانم آمده بود تا بیخ گلویم. تحمل این حجم از بزرگی برایم نشد بود. انگار کن آیه لَوْ أَنزَلْنَا هَٰذَا الْقُرْآنَ عَلَىٰ جَبَلٍ لَّرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَ....بر من حادث شده.
هیبت قمربنیهاشم من را گرفته بود و رها نمیکرد.
به عاشورا فکر میکنم. به اینکه چرا امام آخرین نفر عباسش را راهی کرد.
به علم توی دستهای علمدار فکر میکنم. تکان خوردن علم یعنی برپا بودن خیمهها! یعنی در امان ماندن زنها و بچهها! یعنی لبهایی که ممکن است بخندند! یعنی امیدی که پررنگ است!
وسط صحن عباس بن علی ایستادم. چرخی زدم. سرم رو به بالا بود. هنوز زانوهایم میلرزید. رو به دری بزرگ از چرخیدن ایستادم. پردهای حریر با وزیدن باد شکم درآورده بود. بوی بهشت از آنطرف حریر میآمد. به خودم که آمدم دیدم وسط بینالحرمین زل زدهام به گنبد طلایی امام حسین. نفسم بالا نمیآمد. باورش سخت بود.
برای رسیدن به امام باید از عباسش اذن بگیریم.
توی عاشورا هم برای رسیدن به امام، علمدارش را زمین زدند.
روبهروی بابالقبله کمی دورتر خیمهگاه است.
پاهایم برای رسیدن به انجا از هم سبقت میگرفتند.
جلوی خیمهگاه که رسیدم باز هم مبهوت شدم.
اول خیمهی علمدار بود. مثل دروازهی بزرگ قلعهای ، راه ورود را بسته بود.
تصور کردم قمربنی هاشم، اینجا سوار بر اسب میایستاده. با یک دستش علم را میگرفته و با دست دیگرش رجز میخوانده.
تصورش هم لرز میاندازد به دل دشمن.
عباس ستون سپاه امام حسین بود.
عباس ساقی عطاشی کربلا بود.
آب را میرساند به اهل خیمه.
آبِ مایه حیات را...
آبِ زندگی بخش را...
آبی که نباشد، حیات میمیرد...
کمر امام خمیده شد...
من شیفتهی مرام عباس شدم...
من نمکگیر علمدار کربلا شدم...
من بستنشین در خانهی امام حسین شدم، تا خدا اذن بدهد و عباس را بهم هدیه بدهد...
#بیهشتگ
#بینامواسم
@baharezahraa
بیقرارم!
قلبم میخواد از قفسهسینهام بزند بیرون.
شبیه کودکی شدهام که توی شلوغی بازار مادرش رو گم کرده!
رسیدیم به شب آخر!
شب بیداریِ تا صبح زینب!
آه زینب! امان از دل زینب!
اما یه قلبی هست که سالهاست عاشورا براش تکرار میشه. سالهاست این شبها یکی در میون میزنه. فشرده میشه و خون گریه میکنه!
امان از دل بابام! امان از دل بابا مهدیم!
Mohammad Hossein PouyanfarMohammad Hossein Pouyanfar - Ou Miayad.mp3
زمان:
حجم:
2.91M
او میآید تکیه به دیوار حرم میزند.
او پناه عالمین است
منتقم خون حسین است
و بالاخره صبح طلوع کرد...
به مکن ای صبح طلوعهای ما توجه نکرد...
حتما باورش نشده امروز کربلا غوغا میشود...
به نام خدا
نمیدانم رفتهاید تل زینبیه یا نه!
یادم است کنار بابالقبله که ایستاده بودم؛ پنجاه متری آنطرفتر زمین را گود کرده بودند. دورتا دورش با ورقههای بزرگ آلومینیومی، پوشانده شده بود. گفتند آنجا تل زینبیه است. دارند درستش میکنند.
رفتم نزدیک و از لای درزها نگاه حسرت باری انداختم. هی خیره میشدم به گودی و هی سرمیچرخاندم سمت قتلگاه و بعد گردن کج میکردم سمت خیمهگاه.
چندبار زینب مسیر خیمهگاه تا تل را دویده و زمین خورده؟!
وقتی ذوالجناح بیسوارش را دیده چطور حسین حسین گفته و خودش را رسانده به آنبالا؟!
وقتی با دست و پای زخمی رسیده، چشمهایش توانسته از پسِ اشک و خاک و خل، حسینش را ببیند؟!
دیده! از این فاصله همه چیز واضح است. وقتی شمر رفته سمت جانِ خواهر، خواهر آنجا بوده. وقتی شمر نشسته روی سینه، خواهر آنجا بوده و افتاده روی دو زانو...
زینب همه چیز را دیده.
جانِ خواهری که از نفس افتاده...
خواهری که هروله میکند...
جانِ خواهری که دیگر جان ندارد...
خواهری که دیگر جانِ خواهر ندارد...
موهای سفید شده و تن بیجان دارد...
#بیهشتگ
#بینامواسم