خـدایـا...‼️
من هـمانی هسـتم که،
وقت و بی وقت مزاحمت می شوم،
همانی که وقتی دلش می گیرد، 💔
وبغضش می ترکد،😭
می آیدسراغت،
من همانی ام که همیشه،
دعاهای عجیب و غریب می کند 🤲🏻😶🌫️
و چشم هایش را می بندد و می گوید :
من این حرف ها سرم نمی شود! 😩
باید دعایم را مستجاب کنی!🤕
همانی که گاهی لج می کند،
و گاهی خودش را برایت لوس می کند!🫠
همانی که نمازهایش را،
قضامیشود و کلی روزه نگرفته دارد!!
همانی که بعضی وقت ها،
پشت سـر مردم حرف می زند !😖
گاهی بدجنس می شود ،🤬
البته گاهی هم خودخواه !😎
حـالا، یـادتآمـدمـنکـی،هـستم⁉️
معبود من !🫀
ساليانيست مرا راهي صحرایی،
پر از رنگ و فريب كرده اي🌈
تا در آن سير كنم و تو را بيابم و
با تو عاشقي و بندگي كنم .💗
آن وقت كه مرا فرستادي،
پاك و سبحان بودم🤍
اما حال پر از رنگ دنيا شده ام.🖤
آن روز خود به من گفتي؛
تاهميشه،كنارتوهستم،مرافراموشنکن!🫂
.اما امروز ياد همه هستم جز تو .. 😓
خداي من !پشيمـانم حلالم كـن💔
#تلنگرانه
#فور✅
#کپی_لا🚫
43.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وای اگر خــــــامنه اے حـــکم جہادم دهد... 🌱✌🏻
#دست_ساز
#کپی_لا❌
#فورواردکن✅
🌱https://eitaa.com/eeshqkhoda
33.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رمان | #پارت_سوم🌱🤍🌱🤍🌱🤍
#دستنویس 🤍🌱🤍🌱🤍🌱
دقیقا همون لحظه ای که دستم رو به سمت دستگیره کشوی دومی دراز کردم تا بازش کنم، مدیر مدرسه با عجله وارد دفتر شد. انگار مسئله خیلی مهمی پیش اومده بود، با دست پاچگی ،چند تا پرونده زیر بغل گرفت و خواست از دفتر خارج بشه.. که چشمش به من افتاد تو چشماش استرس و اضطراب قلقله میکرد. نفس نفس زنان ، چند لحظه ای تو چشمام خیره شد.. جوری نگاهم میکرد انگار، ارث باباش روبالا کشیده بودم. میخواست بهم یه چیزی بگه ولی یه مردی که به نظرم اولیا یکی از دانش اموزان بود ، صداش کرد. مدیر مدرسه هم بی معطلی از دفتر رفت بیرون..
منم اب دهنمم رو قورت دادم و درر کشو دومی رو باز کردم . همون لحظه مدیر بببازم وارد دفتر شد.. یه چشم غره ای به من گرفت و گفت:
- داری چه غلطی میکنی حسینی؟
+ من ..
-تو چی؟
-آقا دارم .. من دارم ماسک برمیدارم آقا.
+ماسک؟ حسینییی ،چند بارَ باید سر صف بگم از خونه برا خودتون ماسک بیارید ..ها؟
-آقا.. ببخشید.
+باشه حالا چرا اون کشو رو باز کردی؟
نمیدونستم چی بگم..یه چند لحظه قفل کرده بودم ، بالاخره یه جوری سر و تهش رو به هم دوختم وفلنگ بستم یه ماسک برداشتم اومدم بیرون..
یه نفس راحتی کشید و رفت تو حیاط .. تو حیاط که داشتم قدم میزدم ، یادم اومد که اصلا به توی کشو دومی نگاه همم نکردم، دیگه فضولیم داشت میجوشید. همون لحظه زنگ خورد.«وای ریاضی»!
#کپی_لا❌
#رمان_دست_نویس 🌱🤍🌱🤍🌱🤍 #کپی_نشه_لطفا 🚫 🤍🌱🤍🌱🤍🌱 #فقط_فور_لطفا ✅ 🌱🤍🌱🤍🌱🤍
#پارت_چهارم
بعد از چند دقیقه ایستادن ریز آفتاب، رفتم کلاس. صندلی من ، تو ردیف اول ، دقیقا روبرو معلم بود. بی معطلی نشستم وکتاب دفتر هامو در اوردم. چون قرار بود تکالیف دوشنبه هفته قبل رو که غایب بودم نشون بدم. فامیل معلم مون، راغب بود؛ با پسوند اصل . اقای راغب وارد کلاس شد، مبصر خود شیرین کلاس، با لحن نازکی و خنده داری گفت : (برپا). معلم ریاضیمون که همون اقای راغب میشه، خیلی جدی بود .مبصرهم کنار صندلیش که دم در بود، ایستاده بود. معلم همون جا یه چشم غره به مبصر رفت. مبصر ما هم که بشدت پررو بود بلا تشبیه مثل گاو ،تو چشم های معلم خیره شد. معلم که دید داره خیت میشه گفت:( برجا) بعد اومد و پشت میز نشست.
صندلی من با میز معلم دقیقا روبرو بود. حدود یه قدم فاصله داشتیم. اقای راغب مثل همیشه خواست یکی از دانش اموز ها رو صدا کنه و کلاس رو با خوندن قران شروع کنیم.. یه نگاهی به کلاس انداخت و گفت :(حسینی بیا جلو قران بخون). من هم با عجله کتاب دفترهای جلوم رو جمع کردم و با یه قدم بلند رسیدم جلوی کلاس، قران رو از معلم گرفتم و شانسی یه جا رو باز کردم و خوندم. وقتی تموم شد، قران رو دادم به معلم تا بشینم . ولی معلم گفت:
کجا وایستا کارت دارم، دفترت رو بیار.. هفته پیش نبودی ! ای کلک ،فکر میکنی یادم میره ؟نچ .. بدو، میخواهم درس بدم..
من هم با قیافه شاکیانه ای گفتم :همچین فکری نکرد.. |:
اومدم دفترم رو از تو کیف برداشتم و تکالیف رو به معلم نشون دادم و اومدم سر جام نشستم. با خودم گفتم:( من خنگم هیچی نمیفهمم) تو همین فکر ها بودم که معلم من رو برای حل یه مسئله صدا کرد.. #کپی_لا🚫