ﺑﺎﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ، ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﻫﺎ ﻭ
ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻫﺎ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺷﺎﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺑﺮﺍﺯ
ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﻘﺪﻭﺭ
ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ؛
ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﺷﺴﺖ، ﻇﺮﻑ ﻣﯽ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ.ﺍﮔﺮ ﺍﺯﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﺎ #ﺻﺒﺮ ﻭ
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻻﯾﻞ ﻣﮑﺘﺒﯽ ﻣﺮﺍ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﺪ.
#شهیدمهدیباکری
راوی: #همسرشهید
@bakeri_channel
اگر صرفا #دلت چيزي را خواست آن را انجام نده و اگر به چيزي علاقمند بودي همان را در #راه_خدا ببخش.
#نفست در اختيار تو باشد #نه_تو در اختيار نفس، چون خواسته هاي نفساني يكي دو تا نيست، هر چه به نفس بله بگويي، باز هم چیزهای بیشتری می خواهد و آن گاه مي بيني همه زندگيت را به بازي فروخته اي....
.
.
راوی: #همسرشهید
#سردارجاویدلاثرجزیرهمجنون
#آقاحمید
#شهیدباکری
#شادیروحشون #صلوات
@bakeri_channel
#شهیدمهدیباکری:
#اینم_کفارهی_گناهای_این_ماهمون:
#شهردارارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت.
یک روز بهم گفت: بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر...
همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان.
بقیه ی پول را داد #لوازمالتحریرخرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند..
.
#گفت: اینم کفاره ی گناهای این ماهمون!
#همسرشهید
.
#شهیدمهدیباکری این چنین بود... #آیا ماهم در زندگی این چنین عمل میکنیم؟؟؟؟!!!
@bakeri_channel
#زندگی_به_سبک_شهدا:
🌴
💮اجازه نمیداد پشت سرش نماز بخوانم...
🍂
اجازه نمیداد پشت سرش نماز بخوانم. بعد از #نماز_مغرب_و_عشا از من پرسید، #نماز_غفیله میخوانی، گفتم؛ نه. بلند شد مفاتیح را آورد و روی آن #متن_نماز را نوشت و به دیوار چسباند و #تأکید کرد #حتماً آن را بخوانم. خودش هم به #مستحبات خیلی اهمیت میداد. میگفت همه #رشد_معنویت انسان در دست خداست.
🍂
#همسرشهید
🍂
#سردارجاویدالاثرجزیرهمجنون
#شهیدمهندسمهدیباکری
#نماز
#نمازغفیله
#مستحبات
#رشدمعنوی #مردخدایی #بیادعا
#آقامهدیچنینبود آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟!!
🍂
⚘برای اینکه ماهم فراموش نکنیم و #نمازغفیله بخونیم #صلوات⚘
@bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🌺از زبان #همسرشهید
🔸وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به #سوریه،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی #حضرت_زینب (س) بایستم
🔹اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو #اوج_وابستگی و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن.
🔸بنده فقط سکوت کردم،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی #نگفتم. دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که #برن.
🔹من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم
دیدم که دیگه صداشون نمیاد و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و #اشک از چشماشون سرازیر میشد.
🔸وقتیکه من #گریه ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم چون خیلی به ایشون #علاقه داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین
🔹فقط به #خنده بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت #شهیدنشین... ایشونم خندیدن
و گفتن:نه من میخوام #چهل سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد #شهید شم.
#شهید_تاسوعای_94
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سجاد_طاهرنیا