eitaa logo
سرداران شهید باکری
479 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
445 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺑﺎﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ، ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﻫﺎ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺷﺎﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﻘﺪﻭﺭ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ؛ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﯽ ﺷﺴﺖ، ﻇﺮﻑ ﻣﯽ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ.ﺍﮔﺮ ﺍﺯﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ، ﺑﺎ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻻﯾﻞ ﻣﮑﺘﺒﯽ ﻣﺮﺍ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﺪ. راوی: @bakeri_channel
اگر صرفا چيزي را خواست آن را انجام نده و اگر به چيزي علاقمند بودي همان را در ببخش. در اختيار تو باشد در اختيار نفس، چون خواسته هاي نفساني يكي دو تا نيست، هر چه به نفس بله بگويي، باز هم چیزهای بیشتری می خواهد و آن گاه مي بيني همه زندگيت را به بازي فروخته اي.... . . راوی: @bakeri_channel
#شهیدمهدی‌باکری: #اینم_کفاره‌ی_گناهای_این_ماهمون: #شهردارارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت: بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر... همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد #لوازم‌التحریرخرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند.. . #گفت: اینم کفاره ی گناهای این ماهمون! #همسرشهید . #شهیدمهدی‌باکری این چنین بود... #آیا ماهم در زندگی این چنین عمل میکنیم؟؟؟؟!!! @bakeri_channel
: 🌴 💮اجازه نمی‌داد پشت سرش نماز بخوانم... 🍂 اجازه نمی‌داد پشت سرش نماز بخوانم. بعد از از من پرسید، می‌خوانی، گفتم؛ نه. بلند شد مفاتیح را آورد و روی آن را نوشت و به دیوار چسباند و کرد آن را بخوانم. خودش هم به خیلی اهمیت می‌داد. می‌گفت همه انسان در دست خداست. 🍂 🍂 آیاماهم عمل میکنیم؟؟؟!! 🍂 ⚘برای اینکه ماهم فراموش نکنیم و بخونیم @bakeri_channel
سرداران شهید باکری
🌺از زبان 🔸وقتیکه ایشون میخواستن از بنده اجازه بگیرن واسه رفتن به ،احساس میکردم که واقعا نمیتونم رو به روی (س) بایستم 🔹اما از طرفی هم نمیتونستم تو اون شرایط بسیار سخت،تو و نیاز،به ایشون راحت اجازه بدم که برن. 🔸بنده فقط سکوت کردم،تنها کاری که کردم سکوت کردم و چیزی . دیدم که ایشون هی چشماشون رو کوچیک میکردن و سر تکون میدادن تا اجازه بدم که . 🔹من باز چیزی نگفتم و فقط سکوت کردم دیدم که دیگه صداشون نمیاد و ساکت شده بودن،وقتی برگشتم و نگاشون کردم دیدم نشسته بودن روی پله آشپزخانه و سرشون رو انداخته بودن پایین و از چشماشون سرازیر میشد. 🔸وقتیکه من ایشون رو دیدم،دیگه واقعا نتونستم مقاومت کنم چون خیلی به ایشون داشتم و همیشه میخواستم که به خواسته هاشون برسن و هر آرزویی که دارن بهش برسن و درنهایت بهشون گفتم که باشه مشکلی نیست،برین 🔹فقط به بهشون گفتم که وقتی رفتین اونجا یه وقت ... ایشونم خندیدن و گفتن:نه من میخوام سال خدمت کنم مثل فرمانده مون جعفرخان تو سن چهل سال به بعد شم.