ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﻩ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ...
ﺷﺎﯾﺪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻩﻫﺎﺳﺖ!
ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺒﯿﻨﯽ ﻭ ﺻﺒﺮ، ﻫﺮ ﮔﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻧﮕﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺮﻩ ﺑﻌﺪﯼ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺩﺍﺭﻡ...
ﺷﺎﯾﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺮﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﻩ ﻓﺮﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺒﺎﻓﻢ...
ﻓﺮﺷﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻧﻘﺸﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻓﺘﻨﺶ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻩ...
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﯾﯽ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ
ﺷﮑﺮﮔﺰﺍﺭﻡ...
💔 @bakhtak2
مردها دو بار متولد می شوند
یکبار از دامن یک زن
یکبار هم در قلب یک زن
بار اول پا به زندگی می گذارند
بار دوم زندگی را در آغوش می گیرند
مردی که تولد دوم را نداشته
نیمه ی دیگرش در تابوت تاریکی خفته است
💔 @bakhtak2
Payam GhorbaniAli Reza Ghorbani - Shab.mp3
زمان:
حجم:
9.4M
اندکی صبر سحر نزدیک است🌷
💔 @bakhtak2
روزگاری در زدن هم اصولی داشت ، کوبه زنانه داشتیم و مردانه...
و وقتی در زده میشد صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...
مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است...
منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...
اطمینان و شرافت و وفاداری و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود...
من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق...
نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد...
و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم...
پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم
یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...
سفره مان برنج بخود کم میدید،اما صفا و سادگی داشت...
و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر...
آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی...
تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...
چه حرمتی داشت پدر و مادر...
و پولها و مالها چه برکتی...
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا میترسیدیم...
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،
با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...
زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،
زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،
آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد...
نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها همه یکباره جمع شد...
حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت و دربهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...
چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم.
💔 @bakhtak2
💥پاشوپاشو ناامید نشو ازتو بعیده💥
تصمیم گرفته بودم تمام جزییات رارعایت کنم. دلم هوایی شده بود،آخه هیچوقت آنجوریکه دلم میخواست وارد نشده بودم، به بچهها گفته بودم که میخوام تنها برم داخل ,ولی قبول نکردند.
مدتها بود که برای این سفر نقشه ریخته بودم. دلم هوای چشیدن طعم واقعی یه دل سپردن ناب را کرده بود، آخه همه جا میشه گروهی رفت و لذت برد ولی اینجا باید تنهایی بری.
با خودم گفتم عیبی نداره بعد از اینکه وارد حیاط شدیم تنهایی میرم داخل.
موقع وارد شدن سلام دادم و خنکی درب چوبی را با چسباندن صورتم تا اعماق وجودم حس کردم.از درکه گذشتیم شروع کردم به گفتن عبارات اذن ورود 'یاالله اجازه میدهی؟' 'اجازه میدهی یا رسول الله؟' اجازه میدهی یا امیرالمومنین؟'..........
چشمامو به زمین دوخته بودم و طبق دستور گامهای کوتاه کوتاه برمیداشتم.خوانده بودم اگر موقع اذن ورود خواندن دل بشکنه و اشک جاری بشه معناش اینه که معصوم (ع) اجازه داخل شدن به حرمشون دادند. دلم میخواست تنهایی میرفتم ولی نشد. وقتی به وسط حیاط رسیدم دلم شکست ولی نخواستم جلوی همراهام گریه کنم.
عصبانی بودم, از دست خودم, از دست همراهام که این فرصت طلایی را بخاطر باهم بودن از من گرفته بودن حال خوبی نداشتم. اگه کاردم میزدند خونم در نمیامد آخه مگه ما سالی چند دفعه فرصت رفتن به امام رضا را پیدا میکردیم که فرصت یه دل سیر زیارت کردن را از دست بدیم.
از اینکه جلوی اشکامو گرفته بودم کلافه بودم. روم نمیشد وارد ضریح امام بشم. اصلا حال زیارت کردن را از دست داده بودم. با ناراحتی از جمع جدا شدم و از یه ورودی دیگه که روبروی ضریح نبود رفتم داخل و گوشه ای نشستم و تکیه زدم به دیوارو سرم را گذاشتم روی دستام. دلم نمیخواست با این حس ناخوشآیند زیارت نامه بخونم، یا اینکه برم داخل حرم.انگار آمادگی مهمان شدن را از دست داده بودم.
برای وصل شدن باید حال و هوای پرواز و پر کشیدن را داشت. و من ..............
چند نفر از زوار روی زمین دراز کشیده بودند. با خودم گفتم الان خدام حرم میان وبا آن غبارگیرای رنگی روی کتفاشون میزنند و بیدارشون میکنند
دلم پر میزد برم مقابل ضریح وایسم و عقده ی دل وا کنم ولی ........
غبارگیر رنگی را که روی کتفم حس کردم تعجب کردم چون من که روی زمین دراز نکشیده بودم. با دلخوری بدون آنکه سرم را از روی دستام بلند کنم نیم نگاهی به زوار اطرافم انداختم که روی سنگ های مرمر سبز حرم خوابیده بودند. صدای گرم و مهربان خادم حرم را شنیدم که دوباره با غبارگیر رنگی روی کتفم زد و گفت: پاشو.....پاشو.....ناامید نشو! ازتو بعیده..... !!!
رد کلمات لطیف گوینده، همراه با دور شدنش، بوی ناب، یه آشنای مهربانی را میداد .
مات و مبهوت گامهای آرام و کوتاه او را که غبارگیر رنگی آنرا همراهی میکرد، میدیدم که دور و دورتر میشد،و من حتی قادر نبودم سرم را از روی دستانم بلند کنم تا چهرهی او را ببینم.
✨🌺✨
💔 @bakhtak2
ایمان بدون عشق شما را متعصب،
وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق،
قدرت بدون عشق شما را خشن،
عدالت بدون عشق شما را سخت
و زندگی بدون عشق شما را بیمار میکند
💔 @bakhtak2
زندگی را می گویم:
اگر بخواهی از آن لذت ببری،
همه چیزش لذت بردنی است..
و اگر بخواهی از آن رنج ببری
همه چیزش رنج بردنی است.
کلید لذت و رنج دست خودتوست.
💔 @bakhtak2
منم ...
آن عاشقِ عشقتـ❤️ـ ؛
که جُز این ...
کار ندارم
سلام حضرت عشـ❤️ـق ...
☀️ یا امام رئوف مرادریاب🙏
💔 @bakhtak2
هدایت شده از کانال دیدهبان
1_19235592.mp3
زمان:
حجم:
4.9M
96.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹
آدمهای مهربون،
هزار زخم را تحمل میکنن
ولی اگه دلشون
بشکنه دیگه نه ناز
میکشن نه انتظار میکشن
نه آه میکشن
نه درد میکشن
نه فریا میکشن،
فقط دست میکشن و میرن
💔 @bakhtak2