💚🌿¦⇜#تلنگر
[ إِلاَّمَنْتابَوَآمَنَوَعَمِلَعَمَلاًصالِحاًفَأُوْلئِكَ
يُبَدِّلُاللهُسَيِّئاتِهِمْحَسَناتٍوَكانَاللهُ
غَفُوراًرَحيماً..]
+بیراههزدن هایتهم،برایمن ...
بهاولیندوربرگردانکهرسیدی؛
توفقـــطبرگرد ....!
جبرانگذشتهاتراخودمضمانتمیکنم!
#خداےخوبم♥
#تلنگر
سعےکنبانامحرمارتباطتنداشتهباشے
اگهداریزودترقطعشکن
تاهنوزصمیمےنشدین،وابستهنشدین،
دلسوزهمنشدینوتوجیهنکردین...
الانپیشگیریکن،کهپشیمونےبعدفایدهنداره!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی تو رو میخوام حسین جان
یا اباعبدالله ♥️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سماوری که به بزم حسین جوشد...
#قدیم
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²⁶چه کسی مسیح رو به صلیب می کشه؟ - چه خوب! تبریک می گم بهتون. این کار خیلی لازم
«خاطرات سفیر»♥️🪴
²⁷چه کسی مسیح رو به صلیب می کشه؟
...من شما رو دعوت می کنم به ایران هر کدوم از مساجد رو که خواستید انتخاب کنید و موقع نماز برید و مردم خداپرست رو ببینید که چه طور مردم خداپرست ما هم نماز می خونن هم عادی زندگی می کنن. چه طور دین برای زندگی تعریف شده و نه سوای زندگی. توی همون مسجدای به قول شما کوچک و ساده. می دونید آقا، کلیساها بزرگ و پر تجمل هستن اما نمایشی و مساجد کوچه های ما کوچیک و ساده، اما کاربردی. اون چیزی که دین رو نگه می داره میزان کاربردی بودنشه نه تجملش.
درباره ی دوری مردم اروپا از خدا صحبت کردیم و درباره ی نیاز همه به خدا؛ درباره ی این که محبت توی زندگی لازمه و درباره ی این جور جملات که توی همه ی ادیان پیدا می شه. و بحث جدّی موکول شد به دفعه ی بعد!
طرف مطمئن شد که من مسیحی بشو نیستم و نباید کتابا و وقتش رو برای من هدر بده اما کاملاً محترمانه از دیدار من ابراز خوشبختی کرد و گفت که حتماً دفعه ی بعدی خواهد بود که بیاد تا در این باره صحبت کنیم و به خصوص در باره ی مسیحیت و...
و رفت...
و دیگه خبری ازش نشد...
و نیومد که نیومد!
ادامه دارد...
« @banatozainb »
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²⁷چه کسی مسیح رو به صلیب می کشه؟ ...من شما رو دعوت می کنم به ایران هر کدوم از مس
«خاطرات سفیر»♥️🪴
²⁸او
- سلام!
سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبونی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم:
«سلام! تو چه قدر زود رسیدی! بیا این هم گُلای سهمیه ی امروزت، دیگه مجبور نیستم بچسبونمشون روی در اتاقت! بیا مال تو.»
گُلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما نه مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت:
«بیا بریم ژِآن.»
- بریم ژِآن چه کار کنیم؟!
- من چه می دونم! بریم آب بخریم.
- خب، میریم سوپر او آب می خریم. چرا بی خود بریم اون سر شهر؟
- آخه، می خوام باهات حرف بزنم.
خب موضوع فرق کرد. گفتم:
«باشه. نمازم رو بخونم و بریم.»
طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نمازم در اتاق رو نیمه باز می ذارم برای این که اگه کسی اهلشه، براش سؤال پیش بیاد و بیاد بپرسه. امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش رو از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یه کم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون این که چیزی بگه نگاتون می کنه. درسته که سر نماز بودم، اما قوه ی تخیلم که فعال بود!
معمولا وقتی می اومد توی اتاقم و می دید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد.
بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ن که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بودیم و بحث می کردیم. گفتم:
«آره»
گفت:
«بحث سر چی بود؟»
گفتم:
«طبق معمول، اعتقادی بود!»
یعنی اون لحظه هم حوصله نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اون قدر بحث اعتقادی می کردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره. خیلی جدی گفت:
«اَه... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!»
داشتم با خودم فکر می کردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد:
«یه چیزی رو می دونی از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!»
موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارها تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم:
«اما اون دستور مال مسلمونهاست تو چرا نمی خوری؟»
گفت:
«مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمی خورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چه طور می تونم مطمئن بشم که این واقعا حرف خداست؟»
بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش:
«...من دوستی دارم که در واقع نامزدمه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد. اما اون لاییکه. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چه طور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که این طور حرفا براش بی خوده، من چه طور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ من بهش گفتم که یک سال برای درسم می رم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی. چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم، هیچ امیدی نیست. نه این که نتونه؛ نه! نمی خواد خدا رو ببینه. من نمی دونم چرا! چون اگه خدا رو نبینی، مجازی هر کاری انجام بدی و این چیزیه که من ازش متنفرم. چند شب پیش به من گفت که مثل همیشه خیلی دوستم داره، اما حاضر نیست درباره ی این مسئله فکر کنه.»
ادامه دارد...
« @banatozainb »
از این کلیپ های ارسالی قشنگتون برامون بفرستید! ✨🌸
[هیئت بنات الزینب]🖤!
«خاطرات سفیر»♥️🪴 ²⁸او - سلام! سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبونی خوابگاه گرفته بود
«خاطرات سفیر»♥️🪴
²⁹او
صداش می لرزید ادامه داد:
«من هم بهش گفتم که من هم خیلی دوستش دارم اما خدا رو خیلی بیشتر از اون دوست دارم. به همین دلیل دیگه حاضر نیستم به ازدواج با او فکر کنم.»
رو کرد به من. خدا توی چشماش چشمه جاری کرده بود. با بغض گفت:
«این یعنی من به خاطر خدا به عزیزترین دوستم گفتم نه. پس، من برای خدا زندگی می کنم این همون چیزیه که تو اون روز به ویدد گفتی؛ نه؟ این که آدم هایی هستن که همه ی زندگیشون برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون من هم جزو اونام مگه نه؟»
گریه می کرد. حس کردم فشار زیادی روی قلبشه. خودش ادامه داد:
«من برای خدا زندگی می کنم. حالا هم می خوام بدونم واقعا خدا چه چیزایی گفته. من نگرانم! پریشب تا دیر وقت با بچه ها درباره مسیحیت و اسلام صحبت کردم. ریاض گفت که مسیحیت تحریف شده. این راسته؟ اون بهم گفت که بیام پیش تو به و این سؤال ها رو از تو بپرسم. حالا تو به من بگو اگه اونایی رو که من تا حالا خوندم خدا نگفته، پس خدا چی گفته؟!»
بغلم کرد. اشکاش روی مقنعه م می ریخت کنار اتوبان نشستیم؛ کاری غیر معمول و غریب. یه نفر این گوشه ی اتوبان داشت برای خدا گریه می کرد؛ کاری غیر معمول تر و غریب تر.
چه حالی شدم! بغلش کردم. باهاش نشستم. باهاش به از دست دادن یک عزیز فکر کردم. باهاش به خدا متوسل شدم. باهاش گریه کردم. باید برای خدا از عزیزترین متعلقات بگذری تا خدا برات دعوتنامه ی اختصاصی بفرسته.
گفتم:
«اشکای فرشته ها روی صورت تو چه کار می کنه دختر مسلمون؟!»
سرش رو بلند کرد نگاهم کرد گفتم:
«اسلام یعنی تسلیم بودن در برابر خدا. تو خودت گفتی که تسلیم خدایی!»
از پشت چشمه های چشماش خندید. گفتم:
«من به دوستی با تو افتخار می کنم. خدا به همه کمک می کنه. اما تو، به خاطر خدا، از عزیزترین فرد زندگیت گذشتی. مطمئن باش اون برای این کار تو پاداش خیلی ویژهای در نظر گرفته. اون به تو خیلی ویژه کمک می کنه. من یقین دارم تو اون چیزی رو که دنبالش هستی پیدا می کنی.»
درباره ی مسیحیت حرف زدیم، درباره ی دینداری صحبت کردیم، درباره ی زندگی با افراد معتقد، درباره ی آیه ۲۱۶ سوره بقره:
«عَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ»
و چه قدر از شنیدن این آیه لذت برد!
قرار شد برای یکی از کشیش هایی که بهش اعتماد داره پیام بگذاره و درباره ی تحریف انجیل بپرسه. کم کم داشتم می فهمیدم چرا اون دختر باید سر بحثای ما سر میرسید و باید همیشه توی گفتگوهای ما می بود.
توی خوابگاه اتفاق خیلی قشنگی افتاده بود و اون این که جلسات بحث منظمی تشکیل شده بود و برای من خیلی جالب بود که بچهها اون قدر جدّی بحث ها رو دنبال میکردن. خیلی احساس رضایت می کردم. خیلی خوشحال بودم. از خدا می خواستم همه مون کارگرای خوبی برای خدا باشیم. اون تنها کسیه که دستمزد خدمتکاراش رو خیلی بیشتر از اون چه حقشونه بهشون می ده.
ادامه دارد...
« @banatozainb »
22.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با حال مناسب تماشا شود.
کلیپ احساسیِ « بیقراریِ رباب » با روضهخوانی حاجمهدی رسولی.