4.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️☘👌عالیه
👌👌کوتاه و مفید
این مدل کلیپ ها خیلی نیازه
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علیک یه سلام که میدم رو به حرم ...
4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین دارابی:
تاحالا دیدید رهبرانقلاب اینطوری با گریه و بغض داستان تعریف کنه؟ من تاحالا ندیده بودم😢
برای #حاج_قاسم تعریف کرد
چقدر قشنگ، چقدر زیبا...
این کتاب رو که آقا معرفی کرده بنظرم ارزش خریدن داره، چون محصولات درباره حاج قاسم زیاده، آدم گیج میشه کدوم معتبرتر و مطمئنتره..کتاب حاج قاسمی که من می شناسم
#جان_فدا
#یکوبیست_ساعت_عاشقی
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸اعمـــال قـبل خــواب🌸
حدیثی پربار و زیبا از رسول اکرم ص
🔸️آیت الله مجتهدی تهرانی ره:
تا به حال حدیثی به این پرباری یادم نمیاد.
9.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محجبه شدن خانم بی حجاب توسط دختر چادری اش در موکب #دختران_انقلاب💔
😭دلنوشته پس از محجبه شدن: یازهرا با این روسری متبرک شاید خودم رو پیدا کنم
#موکب_حجاب
#زن_زندگی_شهادت
16.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #کلیپ| #ریلز | #استوری
شب جمعهای نیمه های شب🕊
آروم آرومم و بی صدا رفتی 🕊
🏴 #سالگرد_شهید_سلیمانی
🏴 #سالگرد_شهید_ابومهدی
🌙 #شب_جمعه
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید«در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم
ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
#داستان_شب
مسافری خسته که از راهی دور میآمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او میتوانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!
مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»
ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید.
بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند.
خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکر میکرد با خودش گفت: «قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.
پی نوشت: هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست.ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن میاندیشید باشید.