eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کمک مامور به پلیس به پیرزنی که در سیل گیر کرده بود کجای دنیا چنین پلیس‌های باشرافتی پیدا میکنید ؟ چرا این فیلم‌ها رو منوتو و مصی علینژاد نشون نمیده ؟ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
بـگـومُعـجـزاتــ‌فـقـطـ‌بهـ‌فرمانــ‌خُداسـتــ❤️ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 نخستین اثر طبیعی و خودبه‌خودی عزاداری محرم بر انسان، افزایش محبت نسبت به خانواده است. وقتی انسان در معرض روضه‌های کربلا قرار می‌گیرد، از آنجایی که اکثر روضه‌های کربلا خانوادگی هستند، اوّلین اثر آن تقویت عواطف در خانواده است. با توجه، این اثر بیشتر هم می‌شود. ◾️علیرضا پناهیان ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت چهلم سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد  رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت  نرگس: سلام داداشی - سلام رضا: سلاااامم بر خانومهای عزیز این خونه  نرگس: داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه رضا: ععع نرگس خندم گرفت رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون  عزیز جون: دستت درد نکنه مادر  بعد رفت سمت نرگس: بفرمایین تقدیم به خواهر گلم  نرگس هاج و واج مونده بود نرگس: داداش رها اونجاستااا،من نرگسم رضا: نمک نریز دختر ،بگیر  نرگس: دستت درد نکنه  بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم  تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد  رضا: بفرمایید - خیلی ممنونم رضا: خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه  بعد از خوردن ناهار ،با نرگس سفره رو جمع کردیم و شستیم  بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق  رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش - ببخشید حوصله ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم  رضا: عع ببخشید چرا ،کل اتاق واسه شماست خانوووم  حالا خوشت اومد ؟ - زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود - رضا جان؟ رضا: جانم - مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد ،میریم ؟ رضا: چرا که نه ! مگه میشه به مادر خانوم گفت نه - دستت درد نکنه (به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 قسمت 41 ساعت ۷ بود که رضا اومد دنبالم با هم رفتیم سمت خونه ما رسیدیم خونه ما زنگ درو زدیم در باز شد رضا: حیاطتون چقدر قشنگه - مگه اون شب اومدین ندیده بودی ؟ رضا: نه اون شب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیزو نمیدیدم - چه جالب ،یعنی اون شبم چایی نصفه تو فنجونت و هم ندیدی؟ رضا: چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم ،البته چایی خالی و ندیدم ،لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت ،انگار مثل من بودی - جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت مامان: نمیخواین بیان داخل رضا: سلام - سلام مامان جون ،چشم الان میایم مامان: سلام وارد خونه شدیم و بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم بابا هنوز نیومده بود لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا هانا تا منو دید جیغ کشید - دیونه اون هد فون و بردار از گوشت ،صدای جیغت و خودت هم بشنوی هانا پرید تو بغلم : کی اومدی ؟ - سه چهار روزی میشه هانا: لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود - منم همینطور هانا: آقا رضا هم اومده ؟ - اره هانا: امشب میری همراش؟ - اره هانا: نمیشه نری؟ - نوچ ،بدون رضا خوابم نمیبره هانا(زد به بازوم): آها همین دو روزی فهمیدی نه - اره دقیقن، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم،ولی اتاق رضا،بوی زندگی میده ،بوی آرامش میده،حرفاش ،خنده هاش ،مثل ویتامین میمونه هانا: خانم ویتامین ،باشه ،حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست - دیونه رفتم پایین کنار رضا نشستم رضا هم با نگاهش براندازم میکرد مامان: رها جان ،یه لحظه بیا - چشم( لبخندی به رضا زدمو بلند شدم) همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه رفتم بغلش کردم: سلام بابا جون بابا: سلام بابا ،خوبی؟ - مرسی بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه - جانم مامان مامان: بیا این چایی رو ببر - چشم سینی چایی رو برداشتم داشتم میرفتم که مامان گفت: رها میدونی نوید به هوش اومد؟ (تمام تنم یخ کرد و بی حس شد ،سینی از دستم افتاد زمین ،استکان ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپز خونه ، بابا و رضا هم تن تن اومدن آشپز خونه بابا: چی شده ؟ رضا: رها جان خوبی؟ حرکت نکنیاا ،شیشه میره تو پات ( من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم) مامان که فهمید حالمو:چیزی نشده ،سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب ،شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: اگه میشه بدین رها بپوشه ،شیشه داخل پاهاش نره مامان: چشم شما برین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━