❤❤
او زن جوانی بود که کس و کار درستی نداشت. سالها از روستا و فامیلش دور شده بود
و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند.
زن
مدتی بعد از مرگ پدرم، با مردی به نام »درویش قشقایی« ازدواج کرد. درویش قبالً
داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از غصه مرگ بچه
ها، به روستای آبا و اجدادی اش که دور از آبادان بود برگشت.
نمیتوانم به درویش »نابابایی« بگویم او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری
کرد.
وقتی بچه بودم در خانه دو اتاقه شرکت نفت، در جمشیدآباد زندگی میکردیم. و همیشه
دهه اول محرم روضه داشتیم. مادرم می گفت:کبری این مجلس مال توئه خودت برو
مهمونات رو دعوت کن.
خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را میزدم و با آنها میگفتم روضه داریم. مادرم
دیوارها را سیاهپوش میکرد. زن ها دور هم دایره میگرفتند و سینه می زدند.
به خاطر نذر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه می پوشیدم. در همان دهه
اول برای سالمتی من آش نذری درست می کرد و به در و همسایه می داد.
همیشه ِدلهره سالمتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق بچه بود و
دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد.
اما خداوند بیشتر از یک اوالد به او نداد آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده
امام حسین و حضرت زینب بودم زندگی ام، از پیش از تولد به آنها گِره خورده بود
❤❤
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
۳ صفحه دیگر در پیش چشمان شما😉
بخاطر درخواست شما ۳ صفحه گذاشته شد☺❤
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 14 دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش که چشمم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 15
- این چه کاری بود کردی...
امیرم زد زیر خنده
- کوفت ،عاشق شدی این نصفه عقلی هم که داشتی پرید
یه دفعه صدای رضا اومد: امیر چی شده ؟
امیر : چیزی نشده داداش ،برو بخواب
رضا: باشه شب بخیر
امیر : شب تو هم بخیر
یه پوفی کشیدمو از جام بلند شدمو رفتم سمت خونه ،آروم در اتاقمو باز کردمو روی تختم دراز کشیدم
توی دلم به امیر فوحش میدادم که نزاشت گوش بدم به صدای رضا
اینقدر حرص خوردم که خوابم برد
با صدای بی بی جون بیدار شدم
بی بی : آیه مادر،پاشو اذانه
- چشم
بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجادمو کنار سجاده بی بی پهن کردم وبعد از خوندن نماز دوباره خودمو انداختم روی تختمو خوابیدم
با نوازش دستی روی موهامو بیدار شدم اول فکر کردم بی بی جونه
بعد از اینکه خوب چشمامو باز کردم دیدم امیره
چه خوش اخلاق شده سر صبحی
- خودتی امیر ؟
امیر : نه ، همزادشم ، پاشو دیر مون میشه هاا
- باشه ،الان میام
به زور از تخت گرم و نرمم جدا شدمو رفتم سمت پذیرایی که دیدم همه مشغول صبحانه خوردن هستن بعد از سلام کردن رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم نشستم کنار بی بی
امیر : آیه زود باش ،رضا چند باره زنگ زده
- باشه
تن تن چند تا لقمه نون پنیر ،گردو گرفتم و خوردم و بلند شدم رفتم سمت اتاقم
از داخل کمدم مانتو مشکیمو با یه روسری لیمویی طرح دار و بیرون آوردمو
وزود لباسمو پوشیدم ،چادر مو سرم کردم کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
بی بی با دیدنم صلوات فرستاد
امیر : بریم آیه ؟
- اره بریم
از مامان و بی بی خداحافظی کردیم و رفتیم
داشتم کفشامو میپوشیدم که امیر گفت : آیه بیا اینجا با شکوفه های درخت عکس بندازیم
با دیدن شکوفه ها لبخندی زدمو دویدم سمت امیر
کنار امیر ایستادمو چند تا عکس گرفتیم و از خونه رفتیم بیرون که دیدم رضا و معصومه داخل ماشین منتظرن
رفتیم سوار ماشین شدیم
- سلام
رضا : سلام
معصومه : علیک ،میزاشتین ظهر میاومدین دیگه
امیر: ببخشید ،تقصیر این آیه بود ،صد بار صداش زدم تا بیدار شد
- ببخشید
رضا هم چیزی نگفت و حرکت کردیم ،توی راه ۴ تا شاخه گل نرگس با ۴ تا بطری گلاب خریدیم راهی گلزار شهدا شدیم....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
______°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 16
هر پنجشنبه با هم می اومدیم گلزار
و هر کسی کنار رفیق شهیدش خلوت میکرد
وقتی رسیدیم گلزار هر کسی یه شاخه گل با یه گلاب گرفت توی دستش
بعد از هم جداشدیم و رفتیم سمت مزار رفیق شهیدمون
منم رفتم سمت شهید گمنامم
عاشق شهید گمنام بودم،از اینکه بی هویتن ،از اینکه حتی دوست نداشتن شناخته بشن
نشستم کنار شهیدم و با دستم اول برگهای روی سنگ قبر و کنار زدم
بعد گلاب و ریختم روی سنگ قبر و گل و گذاشتم روی سنگ قبر
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر و فاتحه ای خوندم
به زبون آوردن حرف هاو احساسم خیلی سخت بود ،همیشه میگفتم شما که از درونم از حالم از فکرم باخبرین ،خودتون کمکم کنین
بعد از مدتی دردو دل کردن
رفتم سمت امیر
از دور نگاهش میکردم زیر لب مثل فر فره داشت حرف میزد خندم گرفت
رفتم نزدیکش نشستم
- بابا آرومتر بگو بنده خدا بتونه بنویسه
امیر : عع تو چیکار داری به من ؟
- مگه تو خواسته دیگه ای به جز رسیدن به سارا داری؟
امیر: مگه من مثل توام که فقط یه خواسته داشتم
- مگه چه خواسته دارم
( سرش و برگردوند و به عقب که رضا داشت با شهیدش درد و دل میکرد نگاه کرد، بعد به من نگاه کرد)
امیر: این ...
- اول اینکه ،این به درخت میگن ،دوم اینکه کی گفته من این خواسته رو دارم
امیر: از چشمات پیداست خواهر من ،دیگه باید برای اینکه رسوات نکنه یه عینک دودی هم بخری از حرفش خندم گرفت که رضا هم اومد سمت ما
رضا: بچه ها بریم
امیر : تو برو معصومه رو از اون بند خدا جدا کن ما هم میایم
رضا خندید و رفت سمت معصومه
بعد چند دقیقه ماهم بلند شدیم و از گلزار رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بازار...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
______°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 17
با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم
منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم
از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد
دست امیر و گرفتم و تاب میدادم
امیر یه نگاهی به من کرد و خندید
بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم
رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین
امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره
بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم
معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟
سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود
- اره قشنگه
معصومه : بریم پرو کنم ؟
- اره بریم
بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه
منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم
که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت
سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم
امیر: آیه این قشنگه نه؟
- اره خیلی
امیر : میخوای بری بپوشی ؟
- باشه
مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود
معصومه : چه طوره خوبه؟
- عالی خیلی بهت میاد
رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ...
بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم
یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود
در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد
- چه طوره ؟
امیر: خیلی شیکه و قشنگه
- پس همینو بر میدارم
امیر : مبارکت باشه
بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی
بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم
ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود
معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری
رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری
- معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه
معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد
- هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن
بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون
که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت
رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ
یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
______°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
سهماه پیکر مطهرش بر روی زمینی از جنسِ نمک، که معروف به کارخانه نمک بود ماند
و تنش کبود شدهبود..
وقتی دفترچهای که همیشه همراهش بود را پیداکردند،
معلوم شد با دستخط خودش روی اولین صفحه نوشته بود
خدایا..!
دوست دارم آنقدر بدنم روی زمین بماند
تا مرا پاک گردانی..!
#شهید_علی_خوش_لهجه
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
سلام علیکم بزرگواران، عزیزان شهدا
امشب انشاءالله ساعت 22 بحث مفیدی در مورد چگونه یک نماز خوب بخوانیم داریم
پس آنلاین باشید 😊
ودوستان خود را به کانال دعوت کنید تا از مبحث امشب لذت ببرند و استفاده کنند 🌹
➕ در ایتا به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [https://eitaa.com/rahiankhuz ] [🌹]
➕ در روبیکا به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [https://rubika.ir/rahiankhuz ] [🌹]
➕ در سروش به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [http://splus.ir/rahiankhuz] [🌹]
#شهیدانِھ 🕊✨
حیا داشتن مرد و زن نمیشناسد
چه در رفتار و چه در گفتار!
ما نباید فکرکنیم چون مرد هستیم میتوانیم
از هر گفتاری و از هر پوششی استفاده کنیم!
از نظر بنده جوانِ باحیا کسی است
که بالاتر از مچ دستش را نامحرم نبیند!
#شهید_محمدحسینعطری
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
وَاصبِر فَاِنَّ اللهَ لَا یُضِیغُ اَجرَالمُحسِنینَ
و صبر کن که خدا هرگز اجرنیکوکاران را ضایع نگذارد.
سوره هود: ۱۱۵
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهـღـیدانهـ
#شهید_مصطفے_صدرزاده
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹🌹
انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین)ع( و کربال بند بود.
#قسمت_سوم
نذر کرده
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه
به کربال رفتم
مادرم نذر کرده بود که اگر سالمت به دنیا بیایم من را به کربال ببرد اما تا پنج سالگی ام
نتوانست نذرش را ادا کند.
او با اینکه دکتر جوابش کرده بود، هنوز امید داشت بچه دار شود. من را با خودش به کربال
برد تا از امام حسین بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اوالد دیگری بخواهد.
تمام آن سفر را به یاد دارم. در طول تمام سفر عبایی عربی سرم بود. کربال و حرم برایم
غریبه نبود. مثل این بود که به همه کس و کارم رسیدهام.
دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم. انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. توی
شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها کردم. چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن
می خواندند.
🌹🌹
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹🌹
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتادم و نزدیک است که خفه
یا امام حسین! من اومدم دوباره از تو حاجت بگیرم تو کبری رو که شوم بلند فریاد زد
خودت بخشیدی میخوای از من پس بگیری؟ (
مردهای قرآن خوان بلند شدن و من را از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشیدند بار دوم
در ٩ سالگی همراه پدر و مادرم قانونی و پاسپورت به کربال رفتیم.
آن زمان رفتن به کربال خیلی سختی داشت. با اینکه در آبادان زندگی می کردیم و از راه
شلمچه به بصره می رفتیم اما امکانات کم بود و مشکالت راه زیاد.
بیشتر سال هم هوا گرم بود در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم درویش که از
بابای حقیقی هم برای من دلسوخته تر بود،در زیارت حضرت علی علیه السالم در دلش از
او طلب مرگ کرد.
عالقه زیادی به امام علی داشت و دلش میخواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش
باشد بابام از نیت و آرزویش به ما چیزی نگفت.
مادرم شب در خواب دید که دو سید نورانی آمدن باالی سر درویش و می خواهند او را
ببرند. مادرم حسابی خودش را زده و با گریه و التماس از آنها خواسته بود که درویش را
نبردند و در خواب گفته بود: درویش جای پدر کبراست تورو به خدا دوباره اون روی یتیم
نکنید.
آنقدر در خواب گریه وزاری کرد و فریاد زد که بابا از خواب پرید و رفت باالی سرش و
صدایش زد ننه کبری چی شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه می کنی؟
مادرم وقتی از خواب بیدار شد خوابش را تعریف کرد و گفت من و کبری توی دنیا جز تو
کسی رو نداریم تو حق نداری بمیری و مارو تنها بذاری
🌹🌹
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌹🌹
درویش گفت: ای دل غافل! زن چه کردی؟! چرا جلوی سیدا رو گرفتی؟؟ من خودم توی
حرم آقا رفتم بعد از او خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم چرا اونا رو از بردن من
منصرف کردی؟!
حاال که جلوی موندن من تو نجف را گرفتی باید به من قول بدی که بعد از مرگ هرجا که
باشم من رو اینجا بذاری تو زمین وادی السالم دفن کنی خونه ابدی من باید کنار امام
علی باشه
مادرم که زن با غیرتی بود به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد در ٩ سالگی که به
کربال رفتم حال عجیبی داشتم خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم آنجا بوی مشک و
انبر میداد آنقدر گریه میکردم که زوار تعجب میکردند
مادرم فریاد میزد و میگفت کبری از روی قتلگاه بلند شو ُسنی ها توی سرت می زنند
اما بلند نمیشدند دلم می خواست با امام حسین حرف بزنم بغلش کنم و بگویم که
چقدر دوستش دارم
مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری قرآن به مکتبخانه فرستاد بابام سواد نداشت
اما از شنیدن قرآن لذت میبرد برادری داشت که قرآن میخواند درویش می نشست و با
دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد.
#من_میترا_نیستم
نذر کرده
🌹🌹
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
۳ صفحه دیگر از کتاب من میترا نیستم ، درباره شهیده زینب کمآیی پیش چشمان شما🙏🌹
#دلباخته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد امام باقر به تمام شما بزرگواران مبارک😉
#تولد_امام_باقر
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 17 با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 18
دستای هممون پر بود
امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین
معصومه: مگه چی خریدیم حالا...
امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه
امیر به من نگاه میکرد من به امیر
- در و باز کن دیگه
امیر: با کجام درو باز کنم...
- یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت
دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم
وارد خونه شدیم
متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو
مامان از آشپز خونه اومد بیرون
مامان: سلام ،مبارکتون باشه
امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟
امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن
شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم
امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون
- ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم...
مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟
امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم
با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد
امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟
- قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن
لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم
اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه ،پاشو شام آماده است
چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه
مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی
همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم
امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن
با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن ....
مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید
منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم
بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت
کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 19
صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم
مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا
یه خمیازه ای کشیدمو گفتم:
مگه ساعت چنده؟
مامان: ساعت ۱۰
- واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم
با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه
یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن
که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش
با دیدنش خندم گرفت
- این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ...
امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم
- خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره
امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید
ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه
صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم
با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم
رفتم سمت اتاق امیر
درو که باز کردم
چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید
نگاه مظلومانه ای به امیر کردم
امیر: چیه باز چی میخوای؟
- میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم
امیر: نوچ ،بزن به چاک
- قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم
انگشت کوچیکشو آورد سمت من
امیر: قول؟
- قول
بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن
یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه
یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم
امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟
- به راحتی...
امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه
بعد از تمام شدن کار اتاقم
پریدم تو بغلش و بوسش کردم
- دستت درد نکنه که کمک کردی
امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه
بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم
یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم
مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام
منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم
تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم
یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود
چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم
امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 20
از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود
رفتم توی اتاقم میخواستم موهامو با سشوار خشک کنم که با سکوت خونه پشیمون شدم حوله رو دور موهام پیچیدم که صدای قار و قور شکممو شنیدم واز اتاق رفتم بیرون و رفتم سمت آشپز خونه بعد از خوردن کمی غذا برگشتم توی اتاقم روی تختم ولو شدم
چشمامو بستم که صدای زمزمه ای شنیدم
رفتمنزدیک پنجره پرده رو یه کم کنار زدم دیدم رضا کنار حوض نشسته و معصومه هم کنارش نشسته بود و تو دستش کتاب بود
ای کاش من الان جای معصومه کنارش نشسته بودم و از صدای خوندنش لذت میبرم....
با صدای ساعت زنگ گوشیم بیدار شدم و رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم تو اتاقم لباسمو پوشیدم
چادرمو با کیفم برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون
همه در حال صبحانه خوردن بودن
-سلام به همگی
بابا: سلام بابا
مامان: سلام صبح بخیر
امیر: معلومه که امروز کبکت خروس میخونه
یه نیشگون به بازوش گرفتمو کنارش نشستم
امیر : آیه زود صبحانه تو بخور میرسونمت
- ععع ،آفتاب از کدوم طرف در اومده مهربون شدی....
امیر: هیچی بیا ،،خوبی کردن هم بهت نیومده ، من دارم میرم تا ۵ دقیقه دیگه نیومدی رفتم
- باشه الان میام
یعنی یه بار آرزو به دل شدم صبحانه امو مثل آدمیزاد بخورم چادرمو سرم گذاشتم ،کیفمو برداشتم از بابا و مامان خداحافظی کردم رفتم
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر هی سفارش میکرد که حتما با سارا صحبت کنم ،منو باش که فکر میکردم به خاطر اینکه هوا سرده منو داره میرسونه نگو که آقا به خاطر معشوقش به من لطف کرده داره منو میرسونه دانشگاه....
بلاخره رسیدیم دانشگاه ،یعنی تا برسیم امیر حرف زد منم چیزی نگفتم
خداحافظی کردم پیاده شدم از ماشین
امیر شیشه ماشینشو داد پایین : آیه ؟؟
برگشتم نگاهش کردم قبل از اینکه اون چیزی بگه گفتم:بابا کچلم کردی تو ،میدونم باهاش صحبت میکنم،آروم آروم بهش میگم که خدای نکرده از خوشحالی سکته نکنه ،مخشو شست و شو میدم که حتما جواب نهاییش به تو بله باشه ،،بازم چیزی مونده؟؟؟
امیر یه لبخندی زد: نوکرتم...
از حرفش خندیدمو گفتم : ما بیشتر ،حالا برو تا بیشتر ضایع نکردی
امیر : باشه ،خداحافظ
- به سلامت....
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#دلباخته
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 20 از حمام که اومدم بیرون ساعت ۱۰ شب بود رفتم
۳ پارت دیگر پیش چشمان پر محبت شما😉🌹
#دلباخته
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
راهیان نور نعمتی بود که مثل خیلی از برنامه های جمعی جهت جلوگیری از انتشار ویروس کرونا
تعطیل شد😭
ان شاء الله سعی می کنیم فضای ایجاد کنیم و یاد خاطره شهدا را گرامی داریم
هر چند حضور در مناطق چیز دیگری است
ولی
فضای مجازی هم برکات خود را دارد
➕ در ایتا به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [https://eitaa.com/rahiankhuz ] [🌹]
➕ در روبیکا به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [https://rubika.ir/rahiankhuz ] [🌹]
➕ در سروش به راهیاننور بپیوندید👇
[🌹] [http://splus.ir/rahiankhuz] [🌹]