471.8K
قسم بنام حسینﷺ
ب پای حسین بنویس
نامهای ما را . .
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پرسش_و_پاسخ ۱
چرا خدا رو نمی بینیم؟👁
قسمت اول 👌
پاسخ ساده
#موشن_گرافی
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
ولا تجْعَل لِشيء مِن جوارِحِنا نفوذاً في مَعصِیَتڬ
خدایا؛ هیچ یک از اندام های ما را در راه معصیّتت قرار نده..!
#صحیفه_سجادیه
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
25.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃ماجرای تحول
آقای روح الله پریرخ
ملقب به شهرام ماهواره🌸🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
4_5976343157254652851.mp3
8.08M
🌸🍃آقای من🌸🍃
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
بزرگورانحمایت خودرا اعلام کنید و به دوستان ارسال کنیدهمه باید مطالبه کنند
برخورد قاطع با مروجان بیدینی توسط برخی سلبریتیها👇 👇
https://farsnews.ir/my/c/122339
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 34 بعد از کلاس رفتم سمت خونه ،اینقدر خسته بودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 35
بعد نیم ساعت رسیدیم دانشگاه
امیر : آیه من میرم دنبال سارا میبرمش آرایشگاه ،بعد میام دنبال تو
- باشه
وارد محوطه شدم
زیاد کسی تو محوطه نبود
یه دفعه چشمم به دو تا اتوبوس افتاد که انگار با گل شستشو ش دادن
رفتم نزدیکتر ،خیلی جالب بود برام
انگار همه چیز فراهم شده بود برای رفتن به سرزمین جنگ و خون
یه دفعه حضور کسی و پشت سرم احساس کردم
برگشتم نگاه کردم هاشمی بود
- سلام
هاشمی : سلام ،چه طوره ؟ خوب شده؟
- اره خیلیییی ،فکر کی بود ؟
هاشمی: خودم
( باورم نمیشد همچین چیزی به مغزش برسه )
همین لحظه خانم منصوری به همراه چند تا از بچه ها اومدن سمت ما
منصوری: آیه جان نامه ها رو آوردی؟
- اره
کیفمو گذاشتم روی زمین و زیبش و باز کردم نامه ها رو بیرون آوردم که یه دفعه ،هاشمی یکی از نامه ها رو برداشت و نگاه کرد
هاشمی : خیلی عالی شده ،آفرین
- خیلی ممنون
به کمک بچه ها شروع کردیم به بسته بندی کردن وسیله ها
نامه ها رو هم بردیم داخل اتوبوس ها چسبوندیم به پشتی صندلی ها
وقتی که کار تمام شد
چند تا عکس گرفتم از صندلی ها
و رفتم سمت بچه ها
تا ظهر کارامون طول کشید
که گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم امیر بود
- جانم امیر
امیر: آیه کجایی ؟
من تو محوطه دانشگاهم
- من تو نماز خونه ام انتهای محوطه سمت راست
امیر: باشه
بعد از قطع شدن تماس وسیله هامو جمع کردم
- خانم منصوری ،من باید برم ،داداشم اومده دنبالم
خانم منصوری: برو عزیزم ،خسته نباشی
- خیلی ممنون
بلند شدم برم که امیر در نماز خونه رو باز کرد
رفتم سمت امیر
که یه دفعه هاشمی گفت: امیر تویی
امیرم برگشت سمت صدا گفت:
سید اینجا چیکار میکنی ؟
امیر کفشاشو درآورد و رفت سمت هاشمی ،همدیگه رو بغل کردن
منم با تعجب نگاهشون میکردن
این دوتا از کجا همدیگه رو میشناسن !
بعد از کمی صحب کردن با هم ،خداحافظی کردن و از نماز خونه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
یعنی داشتم از فضولی میمردم
- امیر ! این هاشمی رو از کجا میشناسی ؟
امید: آقا سید و میگی! تو هیئت باهاش آشنا شدم ،خیلی پسر خوب و خون گرمیه
- ولا ما که جز اخم چیزه دیگه ای ازش ندیدیم
امیر : نه بابا ،اتفاقأ خیلی هم شوخ طبعه
- بله خیلیی...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
______°🌱•
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 36
رسیدیم خونه و من بدو بدو رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم رفتم حمام دوش گرفتم و برگشتم تو اتاقم
سشوار و برداشتم موهامو خشک کردم
همینجور در حال غر زدن بودم و موهامو خشک میکردم
امیر وارد اتاق شد
امیر: تو خسته نمیشی اینقدر غر میزنی...
- ببین تو رو خدا ،بعد از قرنی مخ داداشمون تکون خورده داره زن میگیره ,الان دقیقه نود دارم اماده میشم
امیر : میخوای کمکت کنم ؟
- نه تو رو خدا ،یه بار کمک کردی ،هنوز آثارش روی کردنم هست از سوختگی سشوار
امیر : باشه پس من برم دنبال سارا
- میخوای همرات بیام تنها نباشی
امیر: اون روز که میخواستم همراهم باشی نبودی ،الان مزاحم نمیخوام ...
-بچه پرو
امیر خندید و رفت از داخل کمد پیراهنمو برداشتم یه پیراهن یاسی بلند خیلی ساده بود
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم
یه چادر رنگی هم گذاشتم داخل نایلکس که رسیدم محضر چادرمو عوض کنم
یه نگاهی به خودم داخل آینه کردم
یه عطرم زدم به لباسمو از اتاق رفتم بیرون
همه داخل حیاط نشسته بودن
کفش مجلسیمو از داخل جا کفشی برداشتمو پوشیدم سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم
برگشتم نگاه کردم عمو اینا هم دارن پشت سر ما میاد بعد نیم ساعت رسیدیم محضر
خانواده ی سارا اومده بودن
به خاطر اینکه عقد و محضر گرفتیم دعوتی زیاد نداشتیم ولی واسه شام دعوتی زیاد داشتیم
بعد از احوالپرسی از خانواده سارا رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم
که معصومه اومد کنارم
معصومه: آیه بریم از سفره عقد چند تا عکس بگیریم؟
منم با ذوق گفتم : بریم
بعد از گرفتن یه عالمه عکس با ژستهای مختلف ،عروس و داماد تشریف آوردن
چهره سارا به خاطر چادری که سرش بود مشخص نبود با دیدن چهره خندون امیر ، خوشحال بودم
بعد از چند دقیقه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد که سارا سومین بار بله رو گفت ،بعد از بله گفتن امیر همه صلوات فرستادن و بعضی ها هم دست میزدن...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#گامهای_عاشقی 🌱
_گام های عاشقی
پارت 37
یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم صبر کردم که یه کم خلوت تر بشه برم بهشون تبریک بگم
بعد از چند دقیقه آقایون از اتاق رفتن بیرون و امیر چادر و از روی سر سارا بالا برد
با دیدن چهره سارا لبخند زدم
رفتم نزدیکشون
چشم دوخته بودم به چشمای امیر
چقدر آرزو داشتم واسه همچین روزی
از شدت خوشحالی بقلش کردمو گریه میکردم
امیرم خیلی خودشو کنترل کرد که بغضش نشکنه ولی نشد
همه از عشق خواهر و برادری ما با خبر بودن
امیر همه چیزم بود ،بهترین دوست ،بهترین شنونده ،بهترین برادر
به سختی خودمو ازش جدا کردمو رفتم سمت سارا
بغلش کردم
- خیلی تبریک میگم بهتون ،امید وارم خوشبخت بشین
سارا گونه امو بوسید : خیلی ممنونم عزیزم
حلقه ها رو برداشتم و به سمتشون رفتم
امیر حلقه خودشو برداشت و گذاشت توی انگشت خودش که زدم زیر خنده
- آخه دیونه یعنی تا حالا کجا دیدی که دوماد حلقه اشو خودش تو انگشتش کنه
یعنی کل اتاق منفجر شد با این کار امیر
بعد دوباره امیر حلقه سارا رو داخل انگشتش گذاشت سارا هم حلقه امیرو گرفت و داخل انگشت امیر گذاشت بعد دستاشونو گرفتم و روی هم گذاشتم
یعنی از شدت سردی دست هر دوشون فهمیدم که چقدر استرس دارن بعد از مدتی با هم چند تا عکس گرفتیم و کم کم همه اومدن خداحافظی کردن و رفتن
سارا و امیر هم رفتن یه کم دور بزنن تا شب بشه مهمونا بیان برگردن خونه....
منم رفتم سوار ماشین بابا شدم و حرکت کردیم سمت خونه خونه ما مجلس زنونه بود ،خونه عمو اینا مجلس مردونه بود ،اینجوری خانوما راحت تر بودن
ساعتهای ۸ شب بود که امیر و سارا اومده بودن همه با دیدنشون شروع کردن به کل کشیدن...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
__°🌱•
#گمنام
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
#از_لاک_جیغ_تاخدا✨
@banomahtab
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
ویراستاری نهایی کتاب فاتحان نُبُل و الزهرا شنبه اتمام می یابد و جهت چاپ ارسال می شود ممنون از لطف و
الحمدلله با همکاری
✳️ قرارگاه پیشرفت و آبادانی سپاه خوزستان
✳️ رئیس محترم دفتر نمایندگی نهاد ولی فقیه در دانشگاههای خوزستان
✳️ یکی از رزمندگان مدافع حرم ایذه
✳️ معاون محترم فرهنگی بنیاد شهید استان خوزستان
✳️ مرکز حفظ آثار سپاه ولی عصر (عج) خوزستان
✳️ بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خوزستان
هزینه چاپ کتاب تأمین شد
این هفته ان شاء الله چاپ کتاب انجام خواهد شد
به صورت پیامکی به عزیزانی که در پیش فروش ثبت نام کردند ارسال کتب اطلاع رسانی می شود ان شاء الله
#هادی_دلها