eitaa logo
از لاک جیغ تا خدا
2.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
52 فایل
﷽ حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ ️ ارتباط با ما👇 @R_Nurzade لینک پیام ناشناس👇 https://daigo.ir/pm/sOgMoT
مشاهده در ایتا
دانلود
44.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای تحول آقا حامد بزرگوار پیشنهاد دانلود👌 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
••• شیخ رجبعلی خیاط : چشمت بھ نامحرم می‌افتد ، اگر خوشت نیاید كھ مریضی ! اما اگر خوشت آمد ، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو : [ یا خیر حبیب و محبوب ] یعنی : خدایا من تو را می‌خواهم ، این‌ها چیه ؟ این‌ها دوست داشتنی نیستند ! -هر چھ كھ نپاید دلبستگی نشاید  ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
#سوال تو یک سالی که گذشت عملکرد کانال از لاک جیغ تا خدا رو چطور دیدید؟! نقاط قوت و ضعف ما کجا بوده
آن کس که سکوت پیشه می کند بیش تر از همه حرف دارد حرف تون رو نخورید انتقادی ، پیشنهادی ، هست بفرمایید
گاهـۍوقتـٰابـھ‌خودم‌میـٰام‌مۍ‌بینم‌ الڪۍ‌‌ادعـٰاۍشھـٰادت‌میڪنم‌ مـن‌برای مـرگ‌ِعادیشـم‌آمـٰاده‌نیستـم!' ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت برای پروانه های سبکبالی که مجبورند به جایی برسند، و حکمی طبیعی را با خود دارند، مسأله یی نیست که حتى ارزش تفکر داشته باشد. آنچه زیباست نفس رفتن است و باهم رفتن؛ نفس رنگین و پرتحرك ساختن فضایی ست گسترده تا مرزهای تفکر... کمال تبریزی می گوید: مثل ما هستند، مثل رزمنده ها. رفتن برایشان مهم است . فقط رفتن. این که غولهای آهنین، تعداد بیشماری از آنها را به خاك و خون بکشند، حتی گرفتار شك و دودلی شان هم نمی کند. این پروانه های کوچک رنگارنگ سبکبال که اینطور مست از نسیم بهاری به پیش میتازند، تاریخ یک ملت بزرگ را می سازند. بی آنکه تفاخری داشته باشند، یا تأملی روی این نکته که راهی کجا هستند یا پیمودن این راه تا چه حد دشوار است. اینک به یاد شعری از یغمای خشتمال نشابوری میافتم که تك بیت هایش، به اعتقاد من، حتی بیش از تك بیت های صائب میخراشد و میسوزاند و می ماند: گفتی: «هدف کجاست؟» کماندار را بپرس من تیرم و روان، چه خبر از نشانه ام؟ 📔 با سرود خوان جنگ در خطه ی نام و ننگ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
#سوال تو یک سالی که گذشت عملکرد کانال از لاک جیغ تا خدا رو چطور دیدید؟! نقاط قوت و ضعف ما کجا بوده
شما سلام ممنون از کانال خوبتون . من دوسش دارم . اینکه از لاک جیغ تا خدا بری یعنی از هر چه غیر خداست که شیطون برامون تزیینش میکنه مثل همون لاک جیغ دل بکنی و دل بدی به صاحب دل . مسیر در عین سخت بودن زیباست . کانالتونو دوست دارم که به راهیان نور پیوند میخوره که شهدا ستاره های راه سختمون شن که راه رو از بیراه تشخیص بدیم و سرعت بگیریم ان شاء الله . فقط توقع بیشتری میره ازتون که اولا جسارتا اول این رمان رو که تموم کردین ی رمان جذابتر و پر مایه تر بگذارید . و اینکه ی عامل مهم که سرعت رو تو این مسیر بیشتر میکنه یک واجب فراموش شده هست که خیلی کم ازش صحبت میشه اونم وجوب امر به معروف و نهی از منکر هست مثل نماز واجبه اما مذهبی هامون سرمون رو کردیم تو لاک‌بی تفاوتی .... در مورد سیر تحول و تثبیت تحول و تقویتش برنامه بدین . حالا به صورت جذاب رمان و.... ...... سلام علیکم چشم ان شاءالله به شرط حیاط
می توان با گیسوان شانه خورده سبزه ای جوان که تکه ای از طبیعت را به خانه آورده، طراوت را دسته کرد و دانه دانه «سکه های نو» را که در کنار سفره برق می زنند و بوی عید می دهند، در دست های کودکانه کاشت تا شوق معصوم کودکی، در باغ چشمشان بشکوفد ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
شما حالا بزار از مسافرت برگردیم بعد میگیم‌ان شاءالله😂😂😂 .......... بله درسته ولی منظورم کلا بود نه فقط امسال
شما همین امروز خالم و یه بنده خدایی پیشم بودن که این بنده خدا در حقم لطف کرده بودن با یه اعتماد به نفس خاصی خیلی جدی برگشتم گفتم خاله،ایشون خیلی گردن به حق من دارن. خلاصه که از ضایعی آب شدم آبببب ......... 😁
وخدا سر را آفرید که روی گردن باشد نه در زندگی دیگران
🍃🌸 «﷽»🌸🍃
🌸🍃السلام علیک یا صاحب الزمان⁦🌸🍃
002068.mp3
137.3K
قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ ۚ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لَا فَارِضٌ وَلَا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَٰلِكَ ۖ فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ گفتند: از خدایت بخواه که خصوصیت گـاو را برای ما معیّن‌کند. موسی‌گفت خدا می‌فرماید: گاوی نه پیر از کار افتـاده و نه جوان کار نکرده، بلکه میانـه ایـن دو حال باشد،حال‌انجام‌دهید آنچه مأمورید.🌱 ↵ بقره/۶۸ ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
26.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ادامه داستان تحول آقا حامد پیشنهاد دانلود 👌 قسمت آخر ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
1_1321055102.pdf
606.3K
کتاب من میترا نیستم زندگی نامه شهیده زینب کمایی ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 67 بلاخره رسیدم به دوکوهه انگار توی رویا بودم یکی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن فردا عید بود و قرار بود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن شرمنده بودم از خودم که چقدر دیر اومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه حاج احمد میگفت هویزه بوی کربلا رو میده ،میگفت اینجا هم حسین زمان(شهید حسین علم الهدی) با یاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر و به جماعت خوندیم و ناهار و هم همونجا خوردیم و به سمت طلاییه حرکت کردیم شنیده بودم طلاییه قطعه ای از بهشته و هر ذره خاکش زرنابه به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟ به خاطر اینکه اینقدر اینجا در تیر رأس عراقی ها بوده ،خیلی از بچه ها اینجا شهید شدن خیلی ها مجبور شدن پا روی دلشون بزارن و از کنار دوستاشون رد بشن سر در یه جا از طلاییه نوشته بود«فاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را در آر، تو در وادی مقدس طوی هستی» کفشامونو در آوردیم و به دستمون گرفتیم تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال همه بچه ها پراکنده شدیم هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود پاهام توان رفتن نداشت چشمم به سفره هفت سین افتاد سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همینجا هستن ،کنار ما دور این هفت سین چه آروزویی بهتر از این که باز هم برام دعوت نامه بفرستن چه دعایی بهتر از اینکه باز هم صدام کنن صدای زیارت حدیث کسا رو از بلند گوها میشنیدم کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا از جمعیت فاصله گرفتم رفتم یه گوشه روی خاک نشستم صدای دعای تحویل سال و شنیدم یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبر الیل و النهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال سال تحویل شد از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا بعد از سجده اخر زیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود.... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 68 بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما مو
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره به سمتم میاد برگشتم نگاه کردم هاشمی بود هاشمی: عیدتون مبارک - خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟ - الان؟ چقدر زود؟ نمیشه یه کم بیشتر بمونیم هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام - باشه ،الان میام هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس «شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود» بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس کل اتوبوس از نوشته بچه ها پر شد سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم چشمامو بسته بودم و به اتفاقهایی که این چند روز افتاده بود فکر میکردم با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم هاشمی کنار صندلی ما ایستاده بود ،موبایلش و سمت من گرفت منم هاج و واج نگاهش میکردم هاشمی: امیره با شما کار داره! - با من؟ هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما ،خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت (موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم هاشمی: خواهش میکنم - الو امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه - سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژ باطریش تمام شده باشه امیر: یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته - به دعای گربه سیاه بارون نمیاد امیر : آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه - راستی عیدت مبارک امیر: اینقدر عصبانی بودم از دستت که یادم رفت ،عید تو هم مبارک - راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه امیر: میخوای باهاش صحبت کنی - نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه امیر: مردم کیه ،سید دوستمه - حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن امیر: باشه - کاری نداری امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ - چشم ،خدا نگهدار... 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 69 توی حال و حوای خودم بودم که احساس کردی یکی داره
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم و تشکر کردم بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم صبح بعد از نماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم حاج احمد میگفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است اروند یعنی وحشی،بسیاری از رزمندگان در این رود به شهادت رسیدن میگفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن حتی تصورش هم ترسناک بود بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعا راست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید انگار تمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید هر کسی یه جایی نشسته بود حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود روی زمین نشستم و گریه میکردم زمان برگشت فرا رسیده بود ، دلم میخواست به هر بهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود به سمت اتوبوس ها رفتیم دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ما پر از دلنوشته شده بود سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم از شلمچه بر میگشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم ، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن. .. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از لاک جیغ تا خدا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 #گامهای_عاشقی 🌱 _گام های عاشقی پارت 70 بعد از تمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دا
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱 _گام های عاشقی پارت 71 با صدای منصوری از خواب بیدار شدم منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم از پنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه از اتوبوس پیاده شدیم از بچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری - خانم منصوری بابت همه چی ممنونم منصوری: من از تو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس ،واقعا عالی بود یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارا بودن از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون پریدم تو بغل امیر ،انگار سالها بود که ندیده بودمش. سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین با حرف سارا خندم گرفت از امیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم: عیدت مبارک عزیزم سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام سارا: باشه سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم - امیر جان بریم خونه ،دلم واسه با با و مامان تنگ شده امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظر تو هستن - جدییی ، چه خوب سارا: آیه خوش گذشت سفر - عالی بود ،پشیمونم که چرا زودتر نرفتم سارا: همه بار اولی که میرن همینو میگن ،ان شاءالله هر سال بری - ان شاءالله بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد از چند ثانیه در باز شد وارد حیاط شدمو تن تن از پله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم مامان رو به روم بود با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدن تو بغلش صدای گریه ام بلند شد نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای. 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ @banomahtab ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━